the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

موجوداتِ فراکیهانی

چند روز پیش مستندی دیدم به‌نام «کوچک‌ترین ذره‌ی دنیا». توی این مستند با دانشمندی که بنیان‌گذار آزمایش‌گاهِ «سرن» بود هم مصاحبه شد. آزمایش‌گاهِ سرن با این هدف ساخته شده که توی اون الکترون‌ها رُ با سرعتِ خیلی زیاد به هم برخورد بدهند تا وقتی شکسته شدند ببینند توی اون‌ها چه چیزی وجود داره. نتیجه‌ی این آزمایش کشفِ ذره‌ی هیگز بود. حرفِ اصلیِ این مستند این بود که ما هیچ‌وقت نمی‌تونیم بگیم ریزترین ذره‌ی دنیا رُ کشف کرده‌ایم. چون اگر میکروسکوپ‌ها یا وسایلِ آزمایشگاهیِ دقیق‌تری بسازیم باز هم می‌تونیم درونِ ذرات رُ با دقتِ بیش‌تری نگاه کنیم.

به‌نظرِ من این‌که هیچ‌وقت نمی‌شه گفت به کوچک‌ترین ذره‌ی دنیا رسیده‌ایم فکرِ وحشتناکیه. تصور کنید روزی میکروسکوپی اختراع بشه که بتونه ذره‌ی «هیگز» رُ صدهزار میلیارد بار بزرگ‌تر نشون بده. ممکنه همین‌جور که بزرگ‌نمایی می‌کنیم، اول یک نقطه‌ی نورانی ببینیم، بعد نقاطی رُ ببینیم که دورِ اون نقطه‌ی نورانی می‌گردند. بعد کره‌ای شبیهِ کره‌ی زمین ببینیم. بعد خیابون‌ها و آدم‌هایی که در رفت و آمد هستند. کسی چه می‌دونه. شاید خودِ ما هم، با همه‌ی کیهان، الان توی ذره‌ی ریزی زندگی می‌کنیم که هنوز از دیدِ موجوداتِ فراکیهانی پنهان مونده.

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مُحَرَمِ خود را چگونه گذراندید

ما در محرم غذاهای متنوعی می‌خوریم: قیمه‌پلو، عدس‌پلو، قرمه‌سبزی، چلومرغ، خورشت فسنجان، قیمه بادمجان، چلوکباب، حلیم، چای داغ، شیرکاکائو، شربت، عدسی، شله‌زرد، حلوا، سبزی‌پلو با ماهیچه و ... در بعضی از محله‌ها فقط روزهای نهم و دهم محرم (تاسوعا و عاشورا) غذا می‌دهند اما در دو تا از هیئت‌های نزدیکِ محله‌ی ما از همان اولین روزِ محرم شب‌ها غذای نذری می‌دادند. یکی از آن‌ها فقط به کسانی که در عزاداری‌اش شرکت کرده بودند غذا می‌داد و به مردمی که در کوچه جلوی در صف می‌بستند چیزی نمی‌داد. اما آن‌یکی که به‌اندازه‌ی کافی غذا درست می‌کرد به مردمی که در عزاداری‌اش شرکت نمی‌کردند و در صف می‌ایستادند هم غذا می‌داد. در ماه محرم روش‌های مختلفی برای پیدا کردنِ خانه‌هایی که غذا می‌دهند وجود دارد. یکی از آن‌ها این است که آرام با ماشین در کوچه‌ها گشت بزنیم و به‌دنبالِ شخصی بگردیم که ظرفِ یک‌بار مصرف در دست دارد و خلافِ جهتی که راه می‌رود را بگیریم تا برسیم به جایی که غذا می‌دهند. اما این کار بعضی وقت‌ها که صاحب غذا از جایی که غذا می‌دهند خیلی دور شده باشد جواب‌گو نیست و نتیجه‌ای ندارد. ما یک شب شخصی را که کیسه‌ی آشغال دست‌اش بود و به‌سمت سطلِ زباله‌ی روبه‌روی خانه‌شان می‌رفت را با کسی که غذا گرفته است اشتباه گرفتیم. یک بار هم دیدیم از خانه‌ای ظرف‌های غذا بیرون می‌آورند و در صندوق عقب یک ماشین می‌گذارند. وقتی از آن‌ها پرسیدم آیا این غذا نذری است و به ما هم می‌دهند یا نه گفتند «نه داداش این غذا رُ برای هیئت می‌بریم». پدرم گاهی به شوخی می‌گوید کاش آدم‌ها هم مثل حلزون وقتی راه می‌رفتند ردی از خود بر روی زمین جا می‌گذاشتند تا می‌شد فهمید از کجا آمده‌اند. در ماهِ محرم کنار خیابان‌ها چادرهای کوچکی برپا می‌شود و پسرهای جوان در آن‌ها سماورهای بزرگ می‌گذارند و چای‌ای را که دم کرده‌اند در سینی گذاشته، به ماشین‌های عبوری تعارف می‌کنند. در این چادرها نوارِ نوحه هم می‌گذارند که گاهی صدای‌اش خیلی بلند است و تا فاصله‌های دور هم به‌گوش می‌رسد. بعضی از هیئت‌ها غذای‌شان را به جاهای دیگر سفارش می‌دهند تا بپزند و برای‌شان بیاورند، اما بعضی‌ها هم خودشان در دیگ‌های بزرگ غذا می‌پزند. در این ماه جلوی بعضی از هیئت‌ها عکس‌های بزرگی از جوان‌های تازه از دنیا رفته هم می‌گذارند. بالای یکی از این عکس‌ها که در آن پسری روی موتور نشسته بود و به دور دست خیره شده بود نوشته بودند «محمد جان همیشه به یادت هستیم». در این ماه بعضی وقت‌ها که در خیابان یا پیاده‌رو راه می‌رویم ناگهان با یک گوسفند یا گاوِ مُرده که پوست‌اش را کنده‌اند روبه‌رو می‌شویم و می‌فهمیم که در آن هیئت خودشان می‌خواهند غذا بپزند. بعضی وقت‌ها هم گوسفندهای زبان‌بسته هنوز زنده‌اند و درحالی‌که با طناب به درختی بسته شده‌اند بچه‌های کوچک دورِ آن‌ها می‌چرخند و بازی می‌کنند و به آن‌ها علف می‌دهند. در روزهای نزدیکِ تاسوعا و عاشورا، بیش‌ترِ مردم برای عزاداری به شهرهای خودشان سفر می‌کنند و تهران خلوت می‌شود. در این ماه گوشه و کنارِ خیابان پُر می‌شود از ظرف‌ها و لیوان‌های یک‌بار مصرف. در نزدیکی ما یک حلیم‌فروشی است که هرسال صبحِ روزِ تاسوعا حلیم نذری می‌دهد. امسال هم ما ساعت‌مان را کوک کردیم تا یک ربع به شش از خواب بیدار شویم و خودمان را به آن‌جا برسانیم اما ساعت زنگ نزد. من آن شب تا صبح خواب می‌دیدم. خواب دیدم در یک مغازه‌ی حیلم‌فروشی هستم و در ظرفِ یک‌بار مصرف به همه حلیم می‌دهند. آش هم بود اما می‌گفتند هر کس آش می‌خواهد باید از خانه با خودش ظرف آورده باشد. وقتی از خواب بیدار شدم شش و ربع بود. فکر کردم شاید دیر شده باشد که دو تا از دوستان‌مان که در صف برای‌مان جا گرفته بودند زنگ زدند و گفتند بدوید بیایید که نوبت‌مان نزدیک است. وقتی رسیدیم آن‌جا با یک صفِ طولانی روبه‌رو شدیم و خدا را شکر کردیم که مجبور نیستیم آخرش بایستیم. همین‌جور از کنار آدم‌هایی که در صف ایستاده بودند رد می‌شدیم و در حالی‌که دماغ‌مان را از سرما بالا می‌کشیدیم دنبال دوستان‌مان می‌گشتیم تا این‌که دو سه نفر مانده بود به اولِ صف آن‌ها را دیدیم و دویدیم جلوی‌شان ایستادیم. آن‌ها خیلی تلاش کردند جوری وانمود کنند که ما را نمی‌شناسند اما ما با آن‌ها روبوسی و حال و احوال کردیم. بعدن به ما گفتند نقشه‌مان این بود شما را نشناسیم تا اگر کسی اعتراض کرد که چرا وارد صف شدید ما در برابر مردم از شما حمایت کنیم و بگوییم اشکالی ندارد بگذارید این‌جا بایستند.
در اطراف خانه‌ی ما هیئت‌های زیادی وجود دارد. معمولن از هر کدام از هیئت‌ها یک دسته‌ی عزاداری راه می‌افتد و به‌عنوان مهمان به هیئتِ همسایه می‌رود. جوان‌هایی که از بقیه قوی‌تر هستند علم‌های بزرگی را بر دوش می‌کشند و جای‌شان را هرچند دقیقه یک‌بار با هم عوض می‌کنند تا نفسی تازه کنند. رسم است وقتی دو دسته‌ی عزاداری به هم می‌رسند علم‌ها روبروی هم قرار می‌گیرند و با خم شدن به روبه‌رو به یک‌دیگر سلام کرده، ادای احترام می‌کنند. گاهی که خیابان باریک است ماشین‌های عبوری پشتِ این دسته‌ها می‌مانند. آن‌هایی که صبورتر هستند آرام همراهِ دسته می‌آیند و در همان ماشین سینه می‌زنند و آن‌هایی که کم‌حوصله‌تر هستند یا کارِ واجبی دارند دور می‌زنند و از آن‌طرف می‌روند. امسال ظهرِ تاسوعا بارانِ شدیدی می‌بارید و ما هم چتر به‌دست همراهِ یکی از دسته‌ها می‌رفتیم. به میانه‌ی راه که رسیدیم دسته ایستاد و مداح نوحه‌ی پُر شوری خواند. ما هم در یک دست چتر داشتیم و با دستِ دیگر سینه می‌زدیم. وسطِ خیابان طبقِ بزرگی بر روی یک چهارپایه گذاشته بودند پُر از خرما و برای این‌که خیس نشود روی‌اش کیسه کشیده بودند. آبِ باران وسطِ خیابان راه افتاده و خونِ لخته شده‌ی گوسفندی را که به‌تازگی قربانی شده بود را بر روی آسفالت پخش می‌کرد. کمی آن‌طرف‌تر یک ارابه‌ی دستی بود که درون‌اش تعداد زیادی گوسفند با سرهای بریده بر روی هم تلنبار شده بودند. نوحه که با پایان رسید مداح گفت: «حالا همین‌طور که چشم‌های‌تان گریان است برگردید و به سمتِ قبله بایستید». پس هر چه حاجت داشتیم از خدا خواستیم و پیاده برگشتیم خانه. در راهِ خانه همین‌طور که در پیاده‌رو از کنارِ دیوار می‌رفتیم در چشم‌به‌هم زدنی یک صف تشکیل شد و ما هم در آن قرار گرفتیم. آرام آرام جلو رفتیم تا به درِ خانه‌ای رسدیم. یک ظرفِ غذا گذاشتند در دست‌مان و به راه‌مان ادامه دادیم.
ما هر سال ظهرِ عاشورا برای گرفتنِ غذای نذری به خانه‌ای در خیابانِ ظهیرالدوله می‌رویم. آن‌جا غذا را در ظرفِ یک‌بار مصرف نمی‌دهند و هر کسی باید با خودش ظرف بیاورد: قابلمه، سطل، کاسه و هر چیزِ دیگری که بشود درش غذا ریخت. معمولن روی آن‌ها یک علامت هم می‌زنیم که گم نشوند. مثلن زیرشان یک ضربدر می‌زنیم، یا حرفِ اولِ اسم‌مان را روی‌شان می‌نویسیم. همیشه اذان را که می‌دهند ظرف‌ها را چندتاچندتا از جلوی صف جمع می‌کنند، پُر می‌کنند و پس می‌دهند. امسال زود رسیدیم و همان اولِ صف قرار گرفتیم. می‌گویند صاحبانِ این خانه آدم‌های متمولی هستند و به‌خاطر وصیتی که پدرشان کرده است هر سال قیمه‌ی نذری می‌دهند.

از پشتِ درِ حیاط صدای دیگ به‌گوش می‌رسد. از صدای صلوات معلوم می‌شود که درِ دیگ را برداشته‌اند و درِ حیاط هم باز می‌شود و شروع می‌کنند به جمع کردنِ ظرفِ کسانی که اولِ صف ایستاده‌اند. من هم دستان‌ام را جلو می‌برم و به هوای این‌که ظرفِ بقیه را هم جمع کرده‌ام چهار تا ظرف می‌دهم تو. عقب می‌ایستم و منتظر می‌مانم. در برای لحظاتی بسته و دوباره باز می‌شود. مردی یک ظرف آبی را با دو دست بالا می‌گیرد و می‌پرسد: «این مالِ کیه؟» حرفِ اولِ نام‌ام را روی ظرف تشخیص می‌دهم. دست‌ام را بالا می‌برم و با خوش‌حالی می‌گویم: «من!» و جلو می‌روم و ظرف‌ام را می‌گیرم و دوباره عقب می‌ایستم. مرد پشتِ در قایم می‌شود و دوباره سرش را بیرون می‌آورد. دست‌های‌اش را بالا می‌گیرد و انگار که دارد نامِ کسانی را که برای ملاقات به زندان آمده‌اند یکی یکی صدا می‌زند می‌گوید: «سطلِ سفید!». بی‌درنگ نوارِ سبزرنگی را که روی دسته‌ی سطل بسته‌ام می‌شناسم. دست‌ام را بالا می‌برم و با خوش‌حالی می‌گویم: «من!». ظرف قبلی را روی زمین می‌گذارم و می‌روم ظرف‌ام را می‌گیرم. انتظار نداشتم همه چیز ان‌قدر منظم پیش برود. چند قطره عرقِ سرد روی پیشانی‌ام می‌نشیند. دعا می‌کنم ظرف بعدی مالِ کسِ دیگری باشد. مرد یک ظرفِ سفالیِ آبی رنگ که گل‌های زرد و سفید بر روی‌اش نقاشی شده است را بالا می‌گیرد و پیرزنی از آن میان جلو می‌آید، آن را می‌گیرد و لنگ‌لنگان دور می‌شود. دو تا ظرفِ دیگرم باقی مانده است هنوز. ظرفِ بعدی را که بالا می‌برد و می‌بینم مالِ من است، این بار بدونِ این‌که بگویم «من!» جلو می‌روم و آن را می‌گیرم. با خودم فکر کردم «این همه سکوت از کجا جمع شده است امروز این‌جا؟» و بدونِ آن‌که آخرین ظرف را بگیرم از آن‌جا دور می‌شویم.

روزِ آخر شام غریبان رفتیم مسجدِ نور. سخنران گفت امروز شام را یک ساعت دیرتر می‌دهند و من برای‌تان بیش‌تر حرف می‌زنم تا وقتِ پذیرایی فرا برسد. آشپزخانه دو طبقه پایین‌تر بود. بوی غذایی که پخته بودند هنگام عزاداری در فضا پیچیده بود و آدم فکر می‌کرد در رستوران نوحه می‌خوانند. روحانیِ مسجد وسطِ مداحی به خانم‌ها گفت اگر می‌خواهند حرف بزنند بروند بیرون حرف‌شان که تمام شد برگردند. من آدامس‌ام را از دهان درآورده بودم؛ همین‌طور که چهارزانو نشسته بودم یک دست‌ام زیرِ چانه‌ام بود و با دستِ دیگرم آن را روی فرش غلت می‌دادم. چراغ‌ها را که برای سینه‌زنی خاموش کردند یک نفر از کنار ستون بلند شد و من خزیدم جای او. تا آخرِ مراسم همه‌اش در فکر کسی بودم که می‌رود خانه، جوراب را از پای‌اش در می‌آورد و می‌بیند به کف‌اش یک آدامسِ سبز چسبیده است. دو طبقه پایین‌تر رستوران بود، بعد از مراسم رفتیم آن‌جا. شام چلوکباب بود. آدم کباب‌هایی را که با گوشت درست شده است می‌خورد تازه می‌فهمد کباب‌هایی که مغازه‌های چلوکبابی می‌فروشند از گوشت درست نشده‌اند.

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سلام بر حسین

امشب یک متن داریم از [برزین مهر]، که خیلی وقته توی این وبلاگ چیزی ننوشته:

گفته‌اند «مرد که گریه نمی‌کنه»، اما امشب نامرد هم گریه می‌کنه…

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نخبگان در راس

سلام. من کمی در نوشتنِ وبلاگ تنبلی کرده‌ام. اما از امروز تصمیم گرفته‌ام تنبلی را کنار بگذارم و هر شب یا یک شب درمیان یا دوشب درمیان یا سه شب درمیان یا پنج شب درمیان یا ده شب درمیان یا دستِ کم ماهی یک بار وبلاگم را به روز کنم. به یاد می‌آورم نخستین روزی را که اولین مطلبِ وبلاگ‌ام را نوشتم

خب دیگه از این خزعبلات که بگذریم می‌ریم سرِ اصل مطلب

من تازگی‌ها به نکته‌ی مهمی رسیده‌ام. چند ماهی می‌شه که به‌صورتِ جسته گریخته برنامه‌ی Come dine with me رُ از شبکه‌ی بی‌بی‌سی می‌بینم. این برنامه معادلِ همون «بفرمایید شام» هست که از شبکه‌ی «من و تو» پخش می‌شه. من با دیدنِ این برنامه بیش‌تر با زندگی و اخلاق و فرهنگ مردمِ انگلیس آشنا شدم. چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که فهمیدم رفتارهای مردم عامه‌ی انگلیس اگر از رفتارِ ایرانی‌ها بدتر نباشه به‌تر نیست. یعنی رفتارهایی که ما ازشون به‌عنوان «کم‌ارزش» و «جلف» یاد می‌کنیم خیلی زیاد در بین انگلیسی‌ها دیده می‌شه. اگر توی «بفرمایید شام» بعضی وقت‌ها بین مهمان‌ها دعوا می‌شد، توی نمونه‌ی انگلیسی خیلی بیش‌تر از این دعواها پیش می‌اومد. اگر توی «بفرمایید شام» مهمان‌ها توی جمع یک چیز می‌گفتند و در تنهایی حرف دیگه‌ای می‌زدند، انگلیسی‌ها هم خیلی بیش‌تر این رفتار رُ از خودشون نشون می‌دادند. در کل به نظرِ من ایرانی‌ها از نظر «آبرومند» بودن در سطحِ بالاتری از انگلیسی‌ها بودند.

اما با این حال این پرسش پیش می‌آد که چرا جامعه‌ی انگلیس یا کشورهای پشرفته‌ی اروپایی متمدن‌تر از جامعه‌ی شهرنشینِ ایرانی به‌نظر می‌رسند؟ چرا همین آدم‌های داغونِ انگلیسی هیچ وقت از پنجره‌ی ماشین‌شون زباله به بیرون پرت نمی‌کنند. یا آب دهن‌شون رُ توی پیاده‌رو نمی‌اندازند؟ یا بانظم رانندگی می‌کنند. یا کم‌تر خلاف می‌کنند. این آدم‌های داغون چه‌طور تشکیل مدینه‌ی فاضله داده‌اند و در یک جامعه‌ی پیشرفته و رو به رشد زندگی می‌کنند؟

اولین نکته‌ای که وجود داره اینه که در کشورهای پیشرفته‌ی اروپایی در مورد اجرای قوانین به‌شدت سخت‌گیری می‌شه. مثلن شما برای این‌که وارد ایستگاه مترو بشید، از دستگاه بلیت می‌خرید و بدون این‌که بلیت‌تون رُ به کسی نشون بدید سوار قطار می‌شید. اما نکته‌ای که وجود داره اینه که مامورینی توی ایستگاه هستند که از مسافرها به‌صورتِ تصادفی بلیت می‌خوان، و اگر کسی بلیت نداشته باشه باهاش کاری می‌کنند که چهره‌اش توسط مادرش شناسایی نشه. بنابراین هیچ‌کس جرات نمی‌کنه بدون خریدن بلیت پا به قطار بگذاره.

نکته‌ی دومی که وجود داره اینه که قوانینی که در این کشورها وضع می‌شه حساب شده هستند. مثلن اگر پارک کردنِ خودرو توی یک خیابون ممنوع می‌شه، جایگزین هم براش درنظر گرفته می‌شه و در همون نزدیکی یک پارگینگ طبقاتی ساخته می‌شه. درنتیجه کسی نمی‌تونه بهونه‌ای برای سرپیچی از قانون داشته باشه.

ما توی دانشگاه استادی داشتیم که یک بار گفت: «جامعه توسط نخبگان پیش بُرده می‌شه». به نظر من نکته‌ی اصلی همینه. آدم‌های یک جامعه هرچه قدر هم که داغون و لات و لوت باشند، اگر نخبگان در راس باشند اون جامعه پیشرفت می‌کنه و همیشه حرکتی رو به جلو داره. قوانینِ حساب شده فقط در جامعه‌ای وضع و اجرا می‌شه که توسط نخبگان گردونده می‌شه.

من فکر می‌کنم یکی از دلایل این‌که ایران کشور پیشرفته‌ای نیست اینه که نخبگان به‌گوشه‌ای خزیده و خبرگان در راس هستند. بعضی‌ها می‌گویند «از ماست که بر ماست!» و بر این باورند که چون مردم خوب نیستند پس درنتیجه جامعه هم بد می‌شه. این حرف تا حدی درسته، اما مطمئن هستم که اگر جامعه‌ی ایران در دستِ نخبگان بود از مردمِ بد هم می‌شد در چارچوبِ قوانینِ حساب‌شده جامعه‌ی خوب و رو به پیشرفتی ساخت.
حالا پرسشی که من پاسخی براش ندارم اینه که در کشورهای پیشرفته، چه اتفاقی افتاده و چه روندی در طول تاریخ سپری شده تا نخبگان در راس قرار گرفته‌اند؟ چرا در ایران چنین اتفاقی نیافتاده؟ جامعه‌شناسان باید به این پرسش پاسخ بدهند.

محصولِ ۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

استیون هاوکینگ و خدا

چند روز پیش آقای استیون هاوکینگ در یک مصاحبه اعلام کرده که خدایی وجود نداره. من فکر می‌کنم آقای هاوکینگ از چیزی عصبانی بوده وگرنه هیچ‌وقت حرفی دور از منطق نمی‌زد. برای نمونه، یکی از حرف‌های ایشون که به‌نظر من منطقی نیست:

«طبیعی است که پیش از درکِ دانش، به خلقِ هستی به دست یک خداوندگار باور داشته باشیم. اما اکنون و در این عصر، دانش توضیحی مجاب‌کننده‌تر در اختیار ما قرار می‌دهد.»

من زیاد تاریخ بلد نیستم. اما تا جایی که می‌دونم، در زمان‌های خیلی دور، انسان‌ها خداهای گوناگونی متصور بودند و براین باور بودند که رعد و برق ناشی از جنگِ خداها یا عصبانی شدنِ یکی از اون‌هاست (داستان‌اش دقیق یادم نیست). اما بعد از این‌که دانشِ بشر پیش‌رفت کرد و توضیحِ مجاب‌کننده‌تری برای رعد و برق در اختیارِ ما قرار گرفت، فهمیدیم که رعد و برق ناشی از جنگِ خدایان با هم نیست. حالا حرفِ من اینه که، اصلن فرض کنیم که دانشمندان با دلایل مستند ثابت کنند که هستی و بیگ بنگ و هرچی که پیش و پس از انفجارِ بزرگ وجود داشته خودبه‌خود رخ داده، من این رُ نمی‌فهمم: از این موضوع چه‌طوری می‌شه به این نتیجه رسید که خدا وجود نداره؟ یعنی خودمون یه فرضی در موردِ خدا می‌کنیم، بعد اون فرض رُ رد می‌کنیم و نتیجه می‌گیریم که خدا وجود نداره. اگر این به‌نظرِ شما خوددرگیری نیست، چیه؟

مرتبط: [فرضیاتِ موهوم]

محصولِ ۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

احتمالن با پرسش‌های غیرمستقیم آشنا هستید.
مثلن برای این‌که بپرسیم «اسم شما چیست؟» باید بگوییم:

What's your name?

اما برای این‌که بگوییم «من نمی‌دانم اسم شما چیست»، نباید بگوییم:
I don't know what is your name
بلکه باید بگوییم:
I don't know what your name is

پس این الگو وجود داره:
What is X?
I don't know what X is

اما من فهمیده‌ایم که در بعضی موارد ترکیب زیر هم درسته:
I don't know what is X

مثال:
What's good?
چی خوبه؟
I don't know what is good
من نمی‌دونم چی خوبه
I don't know what good is
من نمی‌دونم خوب چیه

می‌بنید که در مثال بالا، هر دو تا جمله می‌تونن درست باشند، فقط بستگی داره به این‌که ما چی می‌خواهیم بپرسیم. اما در مورد
What is your name?
فقط یکی از حالت‌ها درسته، و اون یکی بی‌معنیه:

I don't kow what your name is
من نمی‌دانم اسم تو چیست
I don't know what is your name
من نمی‌دانم چی اسمِ تو است

محدودیتِ خیال

چند روز پیش فیلمی دیدم از یک پرنده‌ی مصنوعی که بال می‌زد و به پرواز در می‌آومد و از راهِ دور هم کنترل می‌شد. با خودم فکر کردم خیلی خوبه که بشر تونسته یک پرنده‌ی فلزی که بال می‌زنه و پرواز می‌کنه بسازه، اما آیا اگر پرنده‌های واقعی توی آسمون وجود نداشتند و پرواز نمی‌کردند، باز هم ایده‌ی ساختِ چنین پرنده‌ای به ذهن انسان می‌رسید؟ اگر هیچ موجودِ پرنده‌ای در اطرافِ ما وجود نداشت، باز هم امکان داشت که ما فکرِ پرواز به سَرِمون بزنه و هواپیما اختراع بشه؟ و آیا امکان داره انسان به چیزی فکر کنه که تا به‌حال با حواسِ پنج‌گانه‌اش درک نکرده؟ آیا خیالِ انسان دارای محدودیته؟ مثلن اگر به فیلم‌هایی که موجوداتِ فضایی در اون‌ها به‌تصویر کشده شده‌اند دقت کنید می‌بینید که در همه‌ی اون‌ها موجودات فضایی تقریبن شبیهِ انسان یا حیوانات به‌تصویر کشیده شده‌اند. چرا؟ شاید به این خاطر که به چیزی غیر از انسان و حیوان و ترکیبِ انسان و حیوان نمی‌تونیم فکر کنیم.

به‌عنوانِ یک مثالِ دیگه: بعضی از حیوانات می‌تونن نور مادون‌قرمز رو ببینند، اما انسان چنین توانایی‌ای نداره. برای همین ما هیچ درکی از این‌که نور فروسرخ چه‌شکلی دیده می‌شه نداریم. درسته که دوربین‌ها مادون قرمز وجود دارند، اما اون‌ها هم اطلاعات‌شون رُ با رنگِ قرمز به ما نشون می‌دن تا برامون قابل درک باشه.

من با کمی جست‌وجو متوجه شدم که دکارت هم قبلن به این موضوع پرداخته. از نظر دکارت، همه‌ی تصوراتِ انسان برپایه‌ی چیزهاییه که قبلن تجربه کرده. یعنی برای تصور کردنِ گرگی که شش‌تا پنجه داره، باید یک گرگ با پنج پنجه تصور کنیم و یکی هم خودمون به پنجه‌ها اضافه کنیم. یا اگر بخواهیم یک گربه‌ی پرنده تصور کنیم، باید تصوری که از گربه داریم رو با تصویری که از موجوداتِ پرنده داریم ترکیب کنیم. دکارت با همین روش وجودِ خدا رُ هم اثبات می‌کنه. از نظر دکارت امکان نداره یک موجودِ ناقص بتونه یک موجودِ کامل رُ تصور کنه، مگر این‌که یک موجودِ کامل خارج از موجودِ ناقص وجود داشته باشه.

محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آیا همه‌ی اُردک‌ها اُردک هستند؟

از نظر من هیچ چیزی اون‌قدر واقعی نیست که نشه واقعیت‌اش رُ زیرِ سوال برد. همه چیز زیر سواله. هر چیزی می‌تونه چیزی غیر از اون چیزی باشه که به‌نظر می‌رسه. هیچ چیزی نیست که نشه با دست نشون داد و پرسید: این چیه؟ از نظرِ من احمقانه نیست اگر سیب‌ای در دست بگیریم و بپرسیم: «این گلابی چرا شبیهِ سیبه؟» و بعد از این‌که یک گاز به‌ش زدیم بپرسیم: «این گلابی چرا مزه‌ی سیب می‌ده؟»
می‌شه گفت جمله‌ی زیر که به «آزمونِ اردک» معروفه، پایه و اساسِ همه‌ی باورهای منه:

If it looks like a duck, swims like a duck, and quacks like a duck, then it probably is a duck.

محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تصویرِ یک رویا

بچه که بودم، وقتی حوصله‌ام سر می‌رفت یک سکه می‌گذاشتم زیرِ کاغذ و آن‌قدر با مداد روی آن خط می‌کشیدم تا شکلِ سکه ظاهر می‌شد. پیدا شدنِ شکلِ سکه روی کاغذ هیچ‌وقت برای من غیرمنتظره نبود، چون همیشه خودم سکه را آن زیر گذاشته بودم و می‌دانستم چه چیزی انتظارم را می‌کشد. بزرگ‌تر که شدم، یک بار که حوصله‌ام سر رفته بود مداد به دست گرفته بودم و مثلِ قدیم‌ها، اما بی‌هدف روی کاغذ خط می‌کشیدم که چشم‌های‌ات ظاهر شدند. بعد ابروهای‌ات، صورت‌ات، لب‌های‌ات... مثلِ وقت‌هایی که بچه بودیم و بازی می‌کردیم، انگار که پشتِ پرده قایم شده باشی و من پرده را کنار بزنم و وقتی پیدا می‌شوی تو جیغ بزنی و در حالی‌که هر دو بلند می‌خندیم بدویم سمتِ حیاط، کاغذ را بالا زدم و زیرِ آن را نگاه کردم، اما تو آن‌جا نبودی. پس این تصویر از کجا ظاهر شده بود؟ با اشتیاق چند جایِ دیگرِ کاغذ را با نوکِ مداد هاشور زدم و باز هم تو ظاهر شدی، از جایی که نمی‌دانم کجاست. قبل از این‌که تو بیایی، زندگی‌ ِ من مثلِ یک دفترِ کاغذی بود که بعضی وقت‌ها که از خواندنِ نوشته‌های تکراری‌اش خسته می‌شدم، با کاغذهای‌اش قایق می‌ساختم و در آب رها می‌کردم. این کاغذها فقط به همین درد می‌خوردند. که در آب رهای‌شان کنی و از تو دور شوند. از یک جایی به بعد اما، که صفحه‌ها سفید شده بودند و خودم باید ادامه‌ی داستان را می‌نوشتم، تو ظاهر شدی. انگار که کسی از من می‌خواست حالا که نوبتِ من است، ادامه‌ی داستان را با تو بنویسم. من تصمیم گرفته‌ام در صفحه‌های باقی مانده، همه چیز را تا جایی که می‌توانم ریز بنویسیم. آن قدر ریز که هم شبیهِ خط خطی باشد، و هم این‌که داستانِ هر صد سال در یک صفحه جا شود. این‌طوری خیال‌ام راحت است که تا وقتی من زنده هستم، تصویرِ تو هم بر همه‌ی صفحه‌های زندگیِ من نقش بسته است. وقتی به صفحه‌ی آخر برسم، یا وقتی که دیگر من نباشم تا روی آن‌ها خط بکشم، تو هم نیستی. مثلِ خواب‌هایی که گاهی می‌بینم. این خواب‌ها آن‌قدر واقعی و زیبا هستند، که وقتی بیدار می‌شوم هیچ‌وقت با خودم فکر نمی‌کنم که چیزی را از دست داده‌ام. چون اگر بخوابم، باز هم همه چیز دوباره برای من است. دوست دارم آن‌قدر این داستان را با تو بنویسم که قبل از این‌که این دفتر تمام شود، از خستگی روی آن خوب‌ام ببرد. وقتی خواب باشم، آن سوی کاغذ را هم راحت می‌بینم. توی واقعی را می‌بینم که منتظرم هستی تا وقتی برای همیشه به‌خواب می‌روم زندگیِ ابدی‌مان را با هم شروع کنیم.

جهتِ همه‌ی قبله‌ها به سوی توست

همیشه با خودم فکر می‌کردم تو، و من، چرا همه‌ی اصرارمان این است که همه چیزمان برای خدا باشد؟ تو که به آرزوی‌ات رسیده‌ای. من هم که چیزی جز آرزوی نشستن کنار ِ همان‌جایی که تو حالا نشسته‌ای ندارم. شاید برای همین است که خجالت می‌کشم از وقت‌هایی که می‌خواهم همه چیزم برای خدا باشد. من فقط خدا را می‌پرستم و تنها از او به بزرگی یاد می‌کنم، اما همیشه حسرت می‌خورم به جایی که تو نشسته‌ای. حالا می‌فهمم چرا این همه سال، جهتِ همه‌ی قبله‌ها کمی مایل به راست بوده است. خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم خدا وقتی می‌خواست همه چیز را، وقتی می‌خواست همه‌ی گذشته‌ی تلخ ِ تو را جبران کند، تو را کنار خودش نشاند. سخت نیست فهمیدن‌اش. آن‌جا که تو نشسته‌ای، از همان اول هم برای تو بوده است. هروقت که نماز می‌خوانم حواس‌ام به تو هم هست که همه چیز برای‌ات شیرین شده، که کنار خدا نشسته‌ای و به من نگاه می‌کنی. تو با این‌که به آرزوی‌ات رسیده‌ای، اما هم‌چنان وانمود می‌کنی که می‌خواهی مثلِ من همه چیزت برای خدا باشد تا من احساسِ تنهایی نکنم. این‌که بتوانم روزی من هم به اندازه‌ی تو شاد باشم دیگر برای من یک رویا نیست. هرچه‌قدر که به تو نزدیک‌تر می‌شوم؛ هرچه‌قدر که تو به من نزدیک‌تر می‌شوی، حضورِ خدا را هم بیش‌تر احساس می‌کنم. سخت بود اگر تو نبودی و خدا می‌خواست من را به سوی خودش بکشاند. ولی حالا که تو هستی، دل‌ام پُر از امید است. امید به این‌که شاید یک روز من هم آن‌جا کنارِ تو باشم. این روزها وقتی يا ایتها النفس المطمئنة را می‌خوانم، دیگر تصور ِ ارجعی الى ربک راضیة مرضیة برای‌ام سخت نیست. سخت نیست تصور ِ روزی که من هم مثل ِ تو کنار خدا نشسته‌ام. تصور ِ روزی که هرسه‌مان می‌خندیم.

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.