the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نخبگان در راس

سلام. من کمی در نوشتنِ وبلاگ تنبلی کرده‌ام. اما از امروز تصمیم گرفته‌ام تنبلی را کنار بگذارم و هر شب یا یک شب درمیان یا دوشب درمیان یا سه شب درمیان یا پنج شب درمیان یا ده شب درمیان یا دستِ کم ماهی یک بار وبلاگم را به روز کنم. به یاد می‌آورم نخستین روزی را که اولین مطلبِ وبلاگ‌ام را نوشتم

خب دیگه از این خزعبلات که بگذریم می‌ریم سرِ اصل مطلب

من تازگی‌ها به نکته‌ی مهمی رسیده‌ام. چند ماهی می‌شه که به‌صورتِ جسته گریخته برنامه‌ی Come dine with me رُ از شبکه‌ی بی‌بی‌سی می‌بینم. این برنامه معادلِ همون «بفرمایید شام» هست که از شبکه‌ی «من و تو» پخش می‌شه. من با دیدنِ این برنامه بیش‌تر با زندگی و اخلاق و فرهنگ مردمِ انگلیس آشنا شدم. چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که فهمیدم رفتارهای مردم عامه‌ی انگلیس اگر از رفتارِ ایرانی‌ها بدتر نباشه به‌تر نیست. یعنی رفتارهایی که ما ازشون به‌عنوان «کم‌ارزش» و «جلف» یاد می‌کنیم خیلی زیاد در بین انگلیسی‌ها دیده می‌شه. اگر توی «بفرمایید شام» بعضی وقت‌ها بین مهمان‌ها دعوا می‌شد، توی نمونه‌ی انگلیسی خیلی بیش‌تر از این دعواها پیش می‌اومد. اگر توی «بفرمایید شام» مهمان‌ها توی جمع یک چیز می‌گفتند و در تنهایی حرف دیگه‌ای می‌زدند، انگلیسی‌ها هم خیلی بیش‌تر این رفتار رُ از خودشون نشون می‌دادند. در کل به نظرِ من ایرانی‌ها از نظر «آبرومند» بودن در سطحِ بالاتری از انگلیسی‌ها بودند.

اما با این حال این پرسش پیش می‌آد که چرا جامعه‌ی انگلیس یا کشورهای پشرفته‌ی اروپایی متمدن‌تر از جامعه‌ی شهرنشینِ ایرانی به‌نظر می‌رسند؟ چرا همین آدم‌های داغونِ انگلیسی هیچ وقت از پنجره‌ی ماشین‌شون زباله به بیرون پرت نمی‌کنند. یا آب دهن‌شون رُ توی پیاده‌رو نمی‌اندازند؟ یا بانظم رانندگی می‌کنند. یا کم‌تر خلاف می‌کنند. این آدم‌های داغون چه‌طور تشکیل مدینه‌ی فاضله داده‌اند و در یک جامعه‌ی پیشرفته و رو به رشد زندگی می‌کنند؟

اولین نکته‌ای که وجود داره اینه که در کشورهای پیشرفته‌ی اروپایی در مورد اجرای قوانین به‌شدت سخت‌گیری می‌شه. مثلن شما برای این‌که وارد ایستگاه مترو بشید، از دستگاه بلیت می‌خرید و بدون این‌که بلیت‌تون رُ به کسی نشون بدید سوار قطار می‌شید. اما نکته‌ای که وجود داره اینه که مامورینی توی ایستگاه هستند که از مسافرها به‌صورتِ تصادفی بلیت می‌خوان، و اگر کسی بلیت نداشته باشه باهاش کاری می‌کنند که چهره‌اش توسط مادرش شناسایی نشه. بنابراین هیچ‌کس جرات نمی‌کنه بدون خریدن بلیت پا به قطار بگذاره.

نکته‌ی دومی که وجود داره اینه که قوانینی که در این کشورها وضع می‌شه حساب شده هستند. مثلن اگر پارک کردنِ خودرو توی یک خیابون ممنوع می‌شه، جایگزین هم براش درنظر گرفته می‌شه و در همون نزدیکی یک پارگینگ طبقاتی ساخته می‌شه. درنتیجه کسی نمی‌تونه بهونه‌ای برای سرپیچی از قانون داشته باشه.

ما توی دانشگاه استادی داشتیم که یک بار گفت: «جامعه توسط نخبگان پیش بُرده می‌شه». به نظر من نکته‌ی اصلی همینه. آدم‌های یک جامعه هرچه قدر هم که داغون و لات و لوت باشند، اگر نخبگان در راس باشند اون جامعه پیشرفت می‌کنه و همیشه حرکتی رو به جلو داره. قوانینِ حساب شده فقط در جامعه‌ای وضع و اجرا می‌شه که توسط نخبگان گردونده می‌شه.

من فکر می‌کنم یکی از دلایل این‌که ایران کشور پیشرفته‌ای نیست اینه که نخبگان به‌گوشه‌ای خزیده و خبرگان در راس هستند. بعضی‌ها می‌گویند «از ماست که بر ماست!» و بر این باورند که چون مردم خوب نیستند پس درنتیجه جامعه هم بد می‌شه. این حرف تا حدی درسته، اما مطمئن هستم که اگر جامعه‌ی ایران در دستِ نخبگان بود از مردمِ بد هم می‌شد در چارچوبِ قوانینِ حساب‌شده جامعه‌ی خوب و رو به پیشرفتی ساخت.
حالا پرسشی که من پاسخی براش ندارم اینه که در کشورهای پیشرفته، چه اتفاقی افتاده و چه روندی در طول تاریخ سپری شده تا نخبگان در راس قرار گرفته‌اند؟ چرا در ایران چنین اتفاقی نیافتاده؟ جامعه‌شناسان باید به این پرسش پاسخ بدهند.

محصولِ ۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

استیون هاوکینگ و خدا

چند روز پیش آقای استیون هاوکینگ در یک مصاحبه اعلام کرده که خدایی وجود نداره. من فکر می‌کنم آقای هاوکینگ از چیزی عصبانی بوده وگرنه هیچ‌وقت حرفی دور از منطق نمی‌زد. برای نمونه، یکی از حرف‌های ایشون که به‌نظر من منطقی نیست:

«طبیعی است که پیش از درکِ دانش، به خلقِ هستی به دست یک خداوندگار باور داشته باشیم. اما اکنون و در این عصر، دانش توضیحی مجاب‌کننده‌تر در اختیار ما قرار می‌دهد.»

من زیاد تاریخ بلد نیستم. اما تا جایی که می‌دونم، در زمان‌های خیلی دور، انسان‌ها خداهای گوناگونی متصور بودند و براین باور بودند که رعد و برق ناشی از جنگِ خداها یا عصبانی شدنِ یکی از اون‌هاست (داستان‌اش دقیق یادم نیست). اما بعد از این‌که دانشِ بشر پیش‌رفت کرد و توضیحِ مجاب‌کننده‌تری برای رعد و برق در اختیارِ ما قرار گرفت، فهمیدیم که رعد و برق ناشی از جنگِ خدایان با هم نیست. حالا حرفِ من اینه که، اصلن فرض کنیم که دانشمندان با دلایل مستند ثابت کنند که هستی و بیگ بنگ و هرچی که پیش و پس از انفجارِ بزرگ وجود داشته خودبه‌خود رخ داده، من این رُ نمی‌فهمم: از این موضوع چه‌طوری می‌شه به این نتیجه رسید که خدا وجود نداره؟ یعنی خودمون یه فرضی در موردِ خدا می‌کنیم، بعد اون فرض رُ رد می‌کنیم و نتیجه می‌گیریم که خدا وجود نداره. اگر این به‌نظرِ شما خوددرگیری نیست، چیه؟

مرتبط: [فرضیاتِ موهوم]

محصولِ ۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

احتمالن با پرسش‌های غیرمستقیم آشنا هستید.
مثلن برای این‌که بپرسیم «اسم شما چیست؟» باید بگوییم:

What's your name?

اما برای این‌که بگوییم «من نمی‌دانم اسم شما چیست»، نباید بگوییم:
I don't know what is your name
بلکه باید بگوییم:
I don't know what your name is

پس این الگو وجود داره:
What is X?
I don't know what X is

اما من فهمیده‌ایم که در بعضی موارد ترکیب زیر هم درسته:
I don't know what is X

مثال:
What's good?
چی خوبه؟
I don't know what is good
من نمی‌دونم چی خوبه
I don't know what good is
من نمی‌دونم خوب چیه

می‌بنید که در مثال بالا، هر دو تا جمله می‌تونن درست باشند، فقط بستگی داره به این‌که ما چی می‌خواهیم بپرسیم. اما در مورد
What is your name?
فقط یکی از حالت‌ها درسته، و اون یکی بی‌معنیه:

I don't kow what your name is
من نمی‌دانم اسم تو چیست
I don't know what is your name
من نمی‌دانم چی اسمِ تو است

محدودیتِ خیال

چند روز پیش فیلمی دیدم از یک پرنده‌ی مصنوعی که بال می‌زد و به پرواز در می‌آومد و از راهِ دور هم کنترل می‌شد. با خودم فکر کردم خیلی خوبه که بشر تونسته یک پرنده‌ی فلزی که بال می‌زنه و پرواز می‌کنه بسازه، اما آیا اگر پرنده‌های واقعی توی آسمون وجود نداشتند و پرواز نمی‌کردند، باز هم ایده‌ی ساختِ چنین پرنده‌ای به ذهن انسان می‌رسید؟ اگر هیچ موجودِ پرنده‌ای در اطرافِ ما وجود نداشت، باز هم امکان داشت که ما فکرِ پرواز به سَرِمون بزنه و هواپیما اختراع بشه؟ و آیا امکان داره انسان به چیزی فکر کنه که تا به‌حال با حواسِ پنج‌گانه‌اش درک نکرده؟ آیا خیالِ انسان دارای محدودیته؟ مثلن اگر به فیلم‌هایی که موجوداتِ فضایی در اون‌ها به‌تصویر کشده شده‌اند دقت کنید می‌بینید که در همه‌ی اون‌ها موجودات فضایی تقریبن شبیهِ انسان یا حیوانات به‌تصویر کشیده شده‌اند. چرا؟ شاید به این خاطر که به چیزی غیر از انسان و حیوان و ترکیبِ انسان و حیوان نمی‌تونیم فکر کنیم.

به‌عنوانِ یک مثالِ دیگه: بعضی از حیوانات می‌تونن نور مادون‌قرمز رو ببینند، اما انسان چنین توانایی‌ای نداره. برای همین ما هیچ درکی از این‌که نور فروسرخ چه‌شکلی دیده می‌شه نداریم. درسته که دوربین‌ها مادون قرمز وجود دارند، اما اون‌ها هم اطلاعات‌شون رُ با رنگِ قرمز به ما نشون می‌دن تا برامون قابل درک باشه.

من با کمی جست‌وجو متوجه شدم که دکارت هم قبلن به این موضوع پرداخته. از نظر دکارت، همه‌ی تصوراتِ انسان برپایه‌ی چیزهاییه که قبلن تجربه کرده. یعنی برای تصور کردنِ گرگی که شش‌تا پنجه داره، باید یک گرگ با پنج پنجه تصور کنیم و یکی هم خودمون به پنجه‌ها اضافه کنیم. یا اگر بخواهیم یک گربه‌ی پرنده تصور کنیم، باید تصوری که از گربه داریم رو با تصویری که از موجوداتِ پرنده داریم ترکیب کنیم. دکارت با همین روش وجودِ خدا رُ هم اثبات می‌کنه. از نظر دکارت امکان نداره یک موجودِ ناقص بتونه یک موجودِ کامل رُ تصور کنه، مگر این‌که یک موجودِ کامل خارج از موجودِ ناقص وجود داشته باشه.

محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آیا همه‌ی اُردک‌ها اُردک هستند؟

از نظر من هیچ چیزی اون‌قدر واقعی نیست که نشه واقعیت‌اش رُ زیرِ سوال برد. همه چیز زیر سواله. هر چیزی می‌تونه چیزی غیر از اون چیزی باشه که به‌نظر می‌رسه. هیچ چیزی نیست که نشه با دست نشون داد و پرسید: این چیه؟ از نظرِ من احمقانه نیست اگر سیب‌ای در دست بگیریم و بپرسیم: «این گلابی چرا شبیهِ سیبه؟» و بعد از این‌که یک گاز به‌ش زدیم بپرسیم: «این گلابی چرا مزه‌ی سیب می‌ده؟»
می‌شه گفت جمله‌ی زیر که به «آزمونِ اردک» معروفه، پایه و اساسِ همه‌ی باورهای منه:

If it looks like a duck, swims like a duck, and quacks like a duck, then it probably is a duck.

محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تصویرِ یک رویا

بچه که بودم، وقتی حوصله‌ام سر می‌رفت یک سکه می‌گذاشتم زیرِ کاغذ و آن‌قدر با مداد روی آن خط می‌کشیدم تا شکلِ سکه ظاهر می‌شد. پیدا شدنِ شکلِ سکه روی کاغذ هیچ‌وقت برای من غیرمنتظره نبود، چون همیشه خودم سکه را آن زیر گذاشته بودم و می‌دانستم چه چیزی انتظارم را می‌کشد. بزرگ‌تر که شدم، یک بار که حوصله‌ام سر رفته بود مداد به دست گرفته بودم و مثلِ قدیم‌ها، اما بی‌هدف روی کاغذ خط می‌کشیدم که چشم‌های‌ات ظاهر شدند. بعد ابروهای‌ات، صورت‌ات، لب‌های‌ات... مثلِ وقت‌هایی که بچه بودیم و بازی می‌کردیم، انگار که پشتِ پرده قایم شده باشی و من پرده را کنار بزنم و وقتی پیدا می‌شوی تو جیغ بزنی و در حالی‌که هر دو بلند می‌خندیم بدویم سمتِ حیاط، کاغذ را بالا زدم و زیرِ آن را نگاه کردم، اما تو آن‌جا نبودی. پس این تصویر از کجا ظاهر شده بود؟ با اشتیاق چند جایِ دیگرِ کاغذ را با نوکِ مداد هاشور زدم و باز هم تو ظاهر شدی، از جایی که نمی‌دانم کجاست. قبل از این‌که تو بیایی، زندگی‌ ِ من مثلِ یک دفترِ کاغذی بود که بعضی وقت‌ها که از خواندنِ نوشته‌های تکراری‌اش خسته می‌شدم، با کاغذهای‌اش قایق می‌ساختم و در آب رها می‌کردم. این کاغذها فقط به همین درد می‌خوردند. که در آب رهای‌شان کنی و از تو دور شوند. از یک جایی به بعد اما، که صفحه‌ها سفید شده بودند و خودم باید ادامه‌ی داستان را می‌نوشتم، تو ظاهر شدی. انگار که کسی از من می‌خواست حالا که نوبتِ من است، ادامه‌ی داستان را با تو بنویسم. من تصمیم گرفته‌ام در صفحه‌های باقی مانده، همه چیز را تا جایی که می‌توانم ریز بنویسیم. آن قدر ریز که هم شبیهِ خط خطی باشد، و هم این‌که داستانِ هر صد سال در یک صفحه جا شود. این‌طوری خیال‌ام راحت است که تا وقتی من زنده هستم، تصویرِ تو هم بر همه‌ی صفحه‌های زندگیِ من نقش بسته است. وقتی به صفحه‌ی آخر برسم، یا وقتی که دیگر من نباشم تا روی آن‌ها خط بکشم، تو هم نیستی. مثلِ خواب‌هایی که گاهی می‌بینم. این خواب‌ها آن‌قدر واقعی و زیبا هستند، که وقتی بیدار می‌شوم هیچ‌وقت با خودم فکر نمی‌کنم که چیزی را از دست داده‌ام. چون اگر بخوابم، باز هم همه چیز دوباره برای من است. دوست دارم آن‌قدر این داستان را با تو بنویسم که قبل از این‌که این دفتر تمام شود، از خستگی روی آن خوب‌ام ببرد. وقتی خواب باشم، آن سوی کاغذ را هم راحت می‌بینم. توی واقعی را می‌بینم که منتظرم هستی تا وقتی برای همیشه به‌خواب می‌روم زندگیِ ابدی‌مان را با هم شروع کنیم.

جهتِ همه‌ی قبله‌ها به سوی توست

همیشه با خودم فکر می‌کردم تو، و من، چرا همه‌ی اصرارمان این است که همه چیزمان برای خدا باشد؟ تو که به آرزوی‌ات رسیده‌ای. من هم که چیزی جز آرزوی نشستن کنار ِ همان‌جایی که تو حالا نشسته‌ای ندارم. شاید برای همین است که خجالت می‌کشم از وقت‌هایی که می‌خواهم همه چیزم برای خدا باشد. من فقط خدا را می‌پرستم و تنها از او به بزرگی یاد می‌کنم، اما همیشه حسرت می‌خورم به جایی که تو نشسته‌ای. حالا می‌فهمم چرا این همه سال، جهتِ همه‌ی قبله‌ها کمی مایل به راست بوده است. خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم خدا وقتی می‌خواست همه چیز را، وقتی می‌خواست همه‌ی گذشته‌ی تلخ ِ تو را جبران کند، تو را کنار خودش نشاند. سخت نیست فهمیدن‌اش. آن‌جا که تو نشسته‌ای، از همان اول هم برای تو بوده است. هروقت که نماز می‌خوانم حواس‌ام به تو هم هست که همه چیز برای‌ات شیرین شده، که کنار خدا نشسته‌ای و به من نگاه می‌کنی. تو با این‌که به آرزوی‌ات رسیده‌ای، اما هم‌چنان وانمود می‌کنی که می‌خواهی مثلِ من همه چیزت برای خدا باشد تا من احساسِ تنهایی نکنم. این‌که بتوانم روزی من هم به اندازه‌ی تو شاد باشم دیگر برای من یک رویا نیست. هرچه‌قدر که به تو نزدیک‌تر می‌شوم؛ هرچه‌قدر که تو به من نزدیک‌تر می‌شوی، حضورِ خدا را هم بیش‌تر احساس می‌کنم. سخت بود اگر تو نبودی و خدا می‌خواست من را به سوی خودش بکشاند. ولی حالا که تو هستی، دل‌ام پُر از امید است. امید به این‌که شاید یک روز من هم آن‌جا کنارِ تو باشم. این روزها وقتی يا ایتها النفس المطمئنة را می‌خوانم، دیگر تصور ِ ارجعی الى ربک راضیة مرضیة برای‌ام سخت نیست. سخت نیست تصور ِ روزی که من هم مثل ِ تو کنار خدا نشسته‌ام. تصور ِ روزی که هرسه‌مان می‌خندیم.

محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نیاز

من پرسش‌ام در مورد این‌که نیازمند بودن به‌تره یا بی‌نیازی رُ برای یکی از اساتید فلسفه‌ی دانشگاه برودنی در شیکاگو فرستادم و پاسخِ زیر رو دریافت کردم:

حتا اگر فرض کنیم می‌شه به نیازها پاسخ داد و پاسخ دادن به نیازها همیشه لذت‌بخشه (اگرچه من اعتقاد ندارم که پاسخ دادن به نیازها همیشه لذت‌بخشه) نیازمند بودن چند تا ایراد داره:

۱- نیازهایی که با هم تداخل دارند: فرض کنیم هم‌زمان به دو چیز نیاز داریم. مثلن هم خسته هستیم و هم گرسنه. شما یک تخت دارید و غذا هم برای خوردن آماده است، اما نمی‌توانید وقتی خواب هستید غذا بخورید. پس یا گرسنه می‌خوابید یا به‌صورتِ خواب‌آلود غذا می‌خورید. درست است که از غذا خوردن لذت می‌برید، اما در کل تجربه‌ی ناخوشایندی است، چرا که رنجِ ناشی از مقاومت در برابر خستگی و خواب‌آلودی بیش‌تر از لذتی است که از غذا خوردن به‌دست می‌آید.

۲- رضایتِ کوتاه مدت: فرض کنیم پاسخ دادن به یک نیاز، خوشحالی شما را در آینده کاهش می‌دهد. مثلن شما نیاز دارید که یک نفر را بکشید، اما به‌شدت هم آدم اخلاق‌گرایی هستید. حالا دو گزینه پیش روی شماست: یا تسلیم خواسته‌تان شوید و با کشتن آن شخص خشنودی کوتاه‌مدت به دست آورید ولی باقی عمرتان پشیمان خواهید بود و از خودتان متنفر. گزینه‌ی دیگر این است که آن شخص را نکشید و هیچ وقت به این نیازتان پاسخ ندهید. در هر دو حالت، نداشتنِ چنین نیازی برای شما به‌تر است.

۳- وابستگی: حتا اگر فرض کنیم که یک نیاز همیشه قابل برطرف شدن است، شما می‌دانید که برای برطرف کردنِ آن نیاز همیشه به بعضی چیزها نیاز دارید. مثلن فرض کنیم که شما الکلی هستید، از نوشیدن لذت می‌برید و مقادیر پایان‌ناپذیری الکل هم دارید. با این‌حال همین که می‌دانید به الکل وابستگی دارید می‌تواند باعث شود احساس خوبی نداشته باشید. همیشه نگران هستید: «اگر یک نفر به الکل‌های من دستبرد بزند چه؟ اگر به یک سفر طولانی بروم و به الکل‌های‌ام دست‌رسی نداشته باشم چه؟ اگر الکل‌ها یک روز تمام شوند چه؟» این نگرانی‌ها هیچ‌وقت به واقعیت تبدیل نمی‌شوند، اما همین که به چیزی وابسته هستید باعث به‌وجود آمدنِ فکرهای پریشان در شما می‌شود. بعضی از کسانی که الکلی بودند فقط به خاطر همین نگرانی‌ها الکل را کنار گذاشتند، برای این‌که می‌خواستند آزاد باشند، می‌خواستند به چیزی برای ارضای نیازشان وابسته نباشند و می‌خواستند نیازی به نوشیدنِ الکل نداشته باشند.

۴- رضایتِ ناشی از پاسخ دادن به یک نیاز (معمولن) کم‌تر از ناخشنودی از داشتنِ آن نیاز است: اگر این‌طور نبود همه‌ی آدم‌ها تلاش می‌کردند که همیشه توسط پشه‌ها گزیده شوند. چرا؟‌ چون خاراندن جای نیشِ پشه لذت‌بخش است! شما می‌توانید همیشه از خاراندنِ جای نیشِ پشه لذت ببرید:‌ رایگان است، هرجایی که بخواهید می‌توانید این کار را انجام دهید و نیاز به خاراندن هم هیچ‌گاه از بین نمی‌رود. با این حال آن‌چه می‌بینیم این است که مردم همه‌ی تلاش‌شان را می‌کنند که پشه‌ها را بکشند.

محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرهنگ، فرش ماشینی و چند داستانِ دیگر

» یکی از تفریحات‌ام این روزها شده نوشیدنِ سرکه‌ی سیب. خیلی خوبه. یه ذره می‌ریزم تهِ استکان و سر می‌کشم. سرم داغ می‌شه.

» امروز یکی از شاگردها سرِ کلاس ازم پرسید: «استاد؟ فرقِ فرش ماشینی با فرش دست‌باف چیه که فرش دست‌باف گرون‌تره؟»
من که این سوال رو بی‌ارتباط با موضوع درس می‌دونستم بدون این‌که برگردم به نوشتن روی تخته ادامه دادم. اما چند لحظه بعد برگشتم و گفتم: «نمی‌دونم، شاید چون توی بافتن‌اش انسان دخالت داره، فرشِ دست‌باف روح داره، اما ماشینی بی‌روحه». کمی منتظر موندم تا ببینم کسی که سوال پرسیده خودش رُ نشون می‌ده یا نه. اما همه فقط نگاه می‌کردند. گفتم: «شاید اگر بافتِ فرشِ دست‌باف ممنوع بشه، فرش ماشینی هم به‌اندازه‌ی فرشِ دست‌باف ارزش پیدا کنه»

» راستی، من برای مایعات به‌جای خوردن می‌گم «نوشیدن». شما چه‌طور؟ نوشیدن خیلی مظلوم واقع شده توی زبان فارسی. شما هم از این به بعد به‌جای «آب خوردم» بگید «آب نوشیدم». یا اگر مهمون داشتید، ازش بپرسید نوشیدنی چی میل داری؟ و اگر گفت سرکه‌ی سیب، بی‌درنگ مقداری سرکه‌ی سیب بریزید تهِ استکان و بدید دست‌اش و به قیافه‌اش نگاه کنید وقتی که سر کشیدن تموم می‌شه.

» به نظرِ من یکی از بدشانسی‌هایی که یه نفر ممکنه بیاره اینه که توی جنگِ ایران و عراق بر اثر تصادف بمیره. یعنی مثلن شب باشه، بعد یه ماشینِ ایرانی و یه ماشین عراقی توی یکی از جاده‌های مرزی از روبرو بخورند به هم. خیلی بد می‌شه دیگه. آدم به‌جای این‌که تیر بخوره شهید شه تصادف می‌کنه شهید می‌شه. به نظرم تیر خوردن باید مقامِ بالاتری داشته باشه.

» به‌نظر شما با زور می‌شه یه فرهنگ رُ توی جامعه جا انداخت؟ به‌نظر من این کار فقط در مورد چیزهایی شدنیه که انجام دادن‌اش برای توده‌ی جامعه کارِ سختی نباشه. مثلن در موردِ بستنِ کمربند موقع رانندگی. تا چند سال پیش هیچ‌کس توی ایران کمربند نمی‌بست. اما یه مدت در این مورد سخت‌گیری شد و الان دیگه تقریبن همه می‌بندند حتا اگر پلیسی در کار نباشه. اما در مورد بعضی چیزها با زور نشده فرهنگ جا بیافته. مثلن سی و پنج ساله که حکومتِ ایران تلاش می‌کنه حجاب رُ با زور تبدیل به یک فرهنگ کنه، اما موفق نشده. اگر از فردا این زور و اجبار برداشته بشه بیش‌ترِ خانم‌ها بدون حجاب در جامعه حاضر می‌شن.

» یه چیزِ دیگه‌ای که این روزها ذهن‌ام رُ مشغول کرده اینه که آیا خوشی‌ای بالاتر از لذت بردن وجود داره؟ یعنی آدم یا هر موجودِ دیگه‌ای، ممکنه بدونِ این‌که از چیزی لذت ببره دچارِ سرخوشی بشه؟ و این‌که «لذت» چیه؟ اگر «لذت» فقط از پاسخ دادن به نیازها حاصل می‌شه، آیا ممکنه یک موجود، بدونِ این‌که به یکی از نیازهاش پاسخ داده بشه از چیزی لذت ببره؟ و سوال بعدی این‌که: اگر «لذت» از پاسخ دادن به نیازها حاصل می‌شه، آیا ممکنه موجودی وجود داشته باشه که به «لذت بردن» نیاز نداشته باشه؟ یعنی در واقع سوالِ اصلی اینه که انسان در مسیرِ تکامل باید نیازهای خودش رُ یکی یکی از دست بده و بی‌نیازتر بشه یا باید سرشار از نیازهایی بشه که به همه‌شون پاسخ داده شده؟

محصولِ ۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

چند سال پیش سر کلاس زبان از معلم‌مون پرسیدم: «دیگه» به انگلیسی چی می‌شه؟ و معلم‌مون گفت نمی‌دونم. اما حدود دو سال پیش به‌طور اتفاقی با واژه‌ای روبرو شدم که در بعضی موارد دقیقن معنی «دیگه» می‌ده: already

این هم تعریف already از دو تا واژه‌نامه:

dictionary.reference.com
Informal. (used as an intensifier to express exasperation or impatience)

thefreedictionary.com
Informal Used as an intensive

چند تا مثال:

We are late. Let's go already
دیرمون شده. بریم دیگه!

I'm full already
دیگه سیر شدم

Be quiet already
ساکت باش دیگه!

Enough already
بسه دیگه!

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.