the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

من دیگه الله وکیلی فک کنم دارم دیوونه می‌شم...
دیشب یه خوابی دیدم، یعنی نزدیک‌های صبح بود. از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رُ باز کردم. گفتم چیزی نبود، خواب بود. دوباره چشم‌هام رُ بستم که بخوابم. بعد احساس کردم یه نفر اومده کنارم نشسته و داره حرف می‌زنه باهام. یه زن بود. داشت درباره‌ی خواب توضیح می‌داد! از ترسم چشم‌هام رُ باز نکردم... وقتی می‌خواست بره گفت ببخشید مزاحم شدم. پا شد که بره اومد توی گوشِ سمت راست‌ام آروم گفت: خداحافظ. یعنی ریدم به خودم‌ها...

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آرزوهای بزرگ

من یه لیستِ بلند بالا از آرزوهایی دارم که قراره یه روز به‌شون برسم. خیلی‌هاشون رُ یادم نیست چی هستند ولی همین‌که در لحظه به لیست اضافه کرده‌ام‌شون خیال‌ام راحته چون با این‌که فراموش شده‌اند اما یه جایی تهِ ذهن‌ام ثبت شده‌اند. آرزویی که [این‌جا] نوشته بودم هم یکی از همین آرزوهاست.

حالا یکی از دوستان چند روز پیش عکس زیر رُ برام فرستاده بود که حضور در این عکس هم برای من به به لیست آرزوها اضافه شد.

Marilyn Monroe

ممکنه بپرسید چه‌طور ممکنه آدم در عکسی که سال‌ها پیش گرفته شده حضور پیدا کنه؟
سوال خوبیه!
چند روز پیش من جایی مطلبی خوندم که فکر می‌کنم اگر اون رُ با شما در میون بگذارم به شما هم کمک می‌کنه که درکِ به‌تری از زمان داشته باشید. این مطلب داستانیه در مورد موجوداتی خیالی که در سیاره‌ی «ترال‌فامادور» زندگی می‌کنند و این توانایی رُ دارند که برعکسِ انسان‌ها که همه‌چیز رُ سه‌بعدی می‌بینند، چهار بعدی ببینند. بعد چهارم همون زمانه. یک نفر از اهالی ترال‌فامادور وقتی به یک مُرده نگاه می‌کنه گریه نمی‌کنه، چون درسته که اون شخص در یک لحظه مُرده به نظر می‌رسه، ولی در هزاران لحظه‌ی دیگه زنده‌ست و سالم و سرحال داره به زندگی‌اش ادامه می‌ده

‘The most im­por­tant thing I learned on Tralfamadore was that when a per­son dies he on­ly ap­pears to die. He is still very much alive in the past, so it is very sil­ly for peo­ple to cry at his fu­ner­al. All mo­ments, past, present and fu­ture, al­ways have ex­ist­ed, al­ways will ex­ist. The Tralfamado­ri­ans can look at all the dif­fer­ent mo­ments just that way we can look at a stretch of the Rocky Moun­tains, for in­stance. They can see how per­ma­nent all the mo­ments are, and they can look at any mo­ment that in­ter­ests them. It is just an il­lu­sion we have here on Earth that one mo­ment fol­lows an­oth­er one, like beads on a string, and that once a mo­ment is gone it is gone for­ev­er.
‘When a Tralfamado­ri­an sees a corpse, all he thinks is that the dead per­son is in a bad con­di­tion in that par­tic­ular mo­ment, but that the same per­son is just fine in plen­ty of oth­er mo­ments. Now, when I my­self hear that some­body is dead, I sim­ply shrug and say what the Tralfamado­ri­ans say about dead peo­ple, which is “so it goes.”‘
- Slaughterhouse Five

و من می‌دونم روزی که بر زمان و مکان تسلط پیدا کنم به همه‌ی آرزوهام می‌رسم. می‌دونم که می‌تونم یکی از رهگذرهایی باشم که توی این عکس حضور دارند و به مریلین نگاه می‌کنند...

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

یکی از گره‌های فرویدی‌ام را با دندان باز کردم

بعضی از بیماری‌ها ریشه‌ی ناشناخته‌ای دارند. برای شناخت علت اصلی این‌جور بیماری‌ها، معمولن فرد موردِ هیپنوتیزم قرار می‌گیره و ریشه‌ی بیماری یا کابوس‌های شبانه‌اش به‌راحتی پیدا می‌شه. مثلن معلوم می‌شه که این شخص وقتی چهار سال‌اش بوده داشته توی استخر غرق می‌شده ولی نجات پیدا کرده. من هم فکر می‌کنم یکی از ریشه‌های کابوس‌های شبانه‌ام مربوط بشه به عقده‌هایی که از درست ندیدنِ فیلم تایتانیک در من شکل گرفته. اون زمان من هنوز نمی‌دونستم عشق چیه و پدرم هم موقعی که داشتیم فیلم رُ می‌دیدیم مُدام با کنترل می‌زد جلو! برای همین من کلن نفهمیدم فیلم چی بود!

توی پرانتز:
اون موقع یه معلمی داشتیم که یه روز سر کلاس به‌مون گفت ما دیشب فیلم تایتانیک رُ دیدیم. خانم‌ام همه‌اش می‌خواست فیلم رُ بزنه جلو، اما من نذاشتم بزنه و گذاشتم بچه‌هام فیلم رُ کامل ببینند. ما وقتی بچه بودیم (قبل از انقلاب) دختر و پسر توی دریا با هم شنا می‌کردیم و شاد بودیم و هیچ مشکل روانی‌ای هم نداشتیم. معلم‌مون سیبیل‌هاش خیلی دراز بود جوری که لب‌هاش رُ کامل پوشونده بود. من ازش پرسیدم ببخشید سیبیل‌های شما حروم نیست این شکلی؟ معلم‌مون گفت این همه هر روز توی این مملکت داره دزدی می‌شه. سیبیل‌های من حرومه؟ :)
پرانتز بسته

این بود که با خودم فکر کردم شاید بد نباشه بالاخره بعد از چهارده سال دوباره برم سراغ این فیلم و برای یک بار هم که شده کامل ببینم‌اش. و این کار رُ کردم! دیشب نشستم و تا ساعت چهار صبح این فیلم رُ کامل دیدم. و چه لذتی داشت تماشای دوباره‌ی این فیلم بعد از این همه سال... احساسِ تازه‌ای رُ تجربه کردم. احساسی که انتظار نداشتم با دیدن این فیلم تجربه کنم. شاید دلیل‌اش این بود که تصاویر مبهمی که از این فیلم در ذهن داشتم برام بعد از این همه سال شفاف شد. یه چیزایی بود که فکر می‌کردم می‌دونم اما با دیدن این فیلم فهمیدم که نمی‌دونستم. حالا که می‌دونستم عشق چیه درک متفاوتی از این فیلم داشتم. به هر حال از این‌که علارغم میل باطنی نشستم و این فیلم رُ کامل دیدم راضی‌ام از خودم. وقت‌ام تلف نشد :) روی تیتراژ پایانی فیلم وقتی آهنگ My heart will go on پخش شد کلی خاطره برام زنده شد :)


یکی از صحنه‌های فیلم رُ هم براتون شکار کردم که به‌تون تقدیم می‌کنم (روی عکس کلیک کنید تا بزرگ‌تر ببینید)


رفتم توی ویکی‌پیدیا و این اون ور یه کم در مورد فیلم و کشتی و بازیگرهاش خوندم.

شاید براتون جالب نباشه اگر بدونید این دو نفر یه بار دیگه هم در سال ۲۰۰۸ توی فیلم Revolutionary Road با هم بازی کرده‌اند:


یه عکس هم پیدا کردم از پوستر اولین فیلمی که Kate Winslet در سال ۱۹۹۱ توی یه سریال بازی کرده بود. ببینید چه قدر بچه بوده


البته الان یه کم Kate سن و سال دار شده و قیافه‌اش مثل قبل نیست. ولی مهم نیست و شما هم از من بپذیرید که مهم نیست چون من چیزهایی می‌دونم که شما نمی‌دونید

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شرتِ خیس

چند وقته متوجه شده‌ام اطرافیان‌ام نسبت به خیلی چیزها شکایت دارند. از چیزهای کوچیک و معمولی گرفته تا چیزهای بزرگ‌تری که روی کیفیت زندگی هر آدمی تاثیر مستقیم دارند. نکته‌ای که هست اینه که این گِله‌ها برای من بیش‌تر شبیهِ غرغر کردن هستند؛ از جنس غرغرهای پیرمردِ هشتاد ساله‌ای که شرتِ خیس‌اش روی بنده و به باد فحش می‌ده که چرا بیش‌تر نمی‌وزه! و ان‌قدر این شکایت‌ها برام آزاردهنده هستند که ناخواسته نسبت به شخص شکایت کننده هم احساس تنفر پیدا می‌کنم و سعی می‌کنم به اندازه‌ای ازش فاصله بگیرم که دیگه صداش رُ نشنوم.
اما یه کم که بیش‌تر با خودم فکر می‌کنم می‌بینم اشکال از دیگران نیست. یعنی این خیلی طبیعیه که آدم نسبت به چیزهایی که ناخوشایندش هستند شکایت داشته باشه. خود من هم شاید تا چند سال پیش یکی از همین آدم غرغروها بودم. اما نمی‌دونم چی شده که دیگه شکایتی ندارم. دیگه چیزهایی که یه زمانی ناراحتم می‌کردند روی مخ‌ام نیستند. هرچند این وضعیت ممکنه یک وضعیت غیرطبیعی باشه که جلوی هرگونه پیشرفت فردی و اجتماعی رُ می‌گیره، اما خوبه این‌جوری! راضی‌ام ازم! تنها بدی‌اش احساس تنفریه که نسبت به دیگران پیدا می‌کنم که زیاد چیز مهمی نیست...

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آری نیست

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

من دیشب از یکی از واقعی‌ترین تصویرسازی‌های ذهن‌ام فریب خوردم.
خواب دیدم توی یه قطار هستم. یه جایی شبیه مترو بود. زیرِ زمین بود. همه چیز قدیمی به نظر می‌رسید. تنها بودم و قطار توی تونل حرکت می‌کرد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. روی دیوارهای مترو که رد می‌شدند حروفی نوشته شده بود که وقتی قطار با سرعت حرکت می‌کرد می‌تونستم به صورت کلمه و جمله بخونم‌شون. نوشته بود «هیچ کس از چیزهایی که من می‌دونم با خبر نیست». توی یه ایستگاه متروکه از قطار پیاده شدم. قطار رفت. روی سکو دو تا دختر چهارده پونزده ساله ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند. وقتی متوجه من شدند روشون رُ به‌طرف من برگردوندند و به من نگاه کردند. نگاه‌شون آزار دهنده بود. از ترس از خواب پریدم. نگاه کردم به گوشه‌ی اتاق. دیدم یه آدم کوتوله که لباسی شبیه لباس دلقک‌ها به تن داره گوشه‌ی اتاق ایستاده و درحالی‌که حالتِ تهاجمی به خودش گرفته به من نگاه می‌کنه. اول‌اش فکر کردم دارم اشتباه می‌بینم. گوشه‌ی اتاق یک کیف بود و با خودم فکر کردم ممکنه این کیف باشه که سایه‌اش به این شکل دیده می‌شه. اما وقتی چشم‌های رُ مالیدم و دقیق‌تر نگاه کردم دیدم واقعن اون‌جا ایستاده و داره به طرف من می‌آد. از ترس از تخت پریدم بیرون و دویدم که از اتاق خارج بشم! اما اون موجود ناپدید شد.

سه چهار سال پیش هم یک بار دچار همین تصویرسازی در بیداری شدم. نزدیک‌های چهار پنجِ صبح بود که از خواب بیدار شدم. همه‌جا تاریک بود. یک چشم‌ام رُ باز کردم و چشم دیگه‌ام که روی بالش بود بسته بود. چیزی که روی پرده‌ی اتاق می‌دیدم رُ باور نمی‌کردم. انگار که تصویر یک فیلم روی پرده افتاده بود. یه کفش‌دوزک، یا چیزی شبیه یک سوسک از پشت روی زمین افتاده بود و تلاش می‌کرد که برگرده، اما نمی‌تونست. دور و برش هم پر از مورچه‌هایی بود که به این سوسک حمله کرده بودند و از سر و کول‌اش بالا می‌رفتند. چیزی که می‌دیدم خیلی واقعی بود. با جزییاتِ کامل! دست و پا زدن‌های سوسک خیلی واضح و طبیعی به‌نظر می‌رسید. چند بار چشم‌ام رُ بستم و دوباره باز کردم، اما صحنه‌ای که می‌دیدم همچنان ادامه داشت. خیلی برام عجیب بود. این اتفاق یکی دو ماه پیش هم تکرار شد. از خواب که بیدار شدم مورچه‌ها رُ دیدم که روی زمین حرکت می‌کردند، اما دیگه از اون سوسک خبری نبود.

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کاپیتان ناجیان

این اولین سفرم با کاپیتان ناجیان بود. به‌خاطر شرایطی که پیش اومده بود از پرواز شماره‌ی ۴۷ جا موندم اما با عنایتی که کاپیتان به من داشت از من دعوت شد تا با پرواز بعدی در کابین خلبان باشم همراهِ ایشون تا تربتِ جام. به دلیل فضای خیلی کمی که در کابین وجود داشت من روی یک چهارپایه‌ی کوچیک نشستم سمت راست و کمی عقب‌تر از صندلیِ خلبان. و به خاطر این‌که اولین بار بود که کاپیتان رُ می‌دیدم اول‌اش کمی احساس اضافه بودن در کابین به‌م دست داده بود اما هواپیما که از زمین بلند شد این احساس هم از بین رفت.

- خب از خودت برامون تعریف کن کاپیتان!
- می‌دونی اگه موقع پرواز با کاپیتان حرف بزنی چی می‌شه؟
- چی می‌شه؟
- هواپیما سقوط می‌کنه
- اما کشتی این‌جوری نیست. اگه با ناخدا حرف بزنیم کشتی غرق نمی‌شه
- چرا اتفاقن کشتی هم همین‌طوریه. اگه زیاد با ناخدا حرف بزنی کشتی غرق می‌شه
- آره، شاید
- بچه که بودم توی یه یتیم‌خونه زندگی می‌کردم. سرپرست‌مون خانم سن و سال داری بود که همه ازش می‌ترسیدن. موقع ناهار یا شام که می‌شد برای هر کسی فقط یه ملاقه سوپ می‌ریخت و هیچ کس هم جرات نداشت به کم بودن غذا اعتراض کنه. یه بار که غذام تموم شد و سیر نشده بودم از پشت میز بلند شدم و گفتم: «من بازم می‌خوام!». همه‌ی بچه‌ها برگشتند و با وحشت به من نگاه کردند! «باز هم می‌خوای؟!!!» همه منتظر بودند یه بلایی سرم بیاد. اما اون روز بود که فهمیدیم خانم چه‌قدر مهربون هستند و هر کسی هر چه قدر غذا می‌خواست باز هم براش می‌ریخت.
- خب بعدش چی شد کاپیتان؟
- بعدش دیگه اومدم شهر. زندگی توی روستا خیلی سخت بود. هر بار که مریض می‌شدم باید با مینی‌بوس می‌اومدم شهر. اما از وقتی که اومدم شهر، دیگه وقتی مریض می‌شدم مجبور نبودم برای درمان برم شهر.
- کاپیتان شما نژادتون چیه؟ آریایی؟
- اصلن معلوم نمی‌کنه. ممکنه آریایی باشم. ممکنه عرب باشم. ممکنه مغول باشم. کسی نمی‌تونه بگه
- کاپیتان قبول داری تمدن ایران از تمدن کشورهای دیگه مثل چین اطول‌تره؟
- اطول‌تر؟
- بله
- اطول یعنی چی؟
- اطول یعنی طولانی‌تر
- پس اطول‌تر یعنی طولانی‌ترتر؟
- آهان اشتباه گفتم. قبول داری تمدن ایران از تمدن چین طولانی‌تره؟
- معلوم نمی‌کنه. شواهدی وجود داره که نشون می‌ده ایران هفت هزار سال تمدن داره. چین هم ادعا می‌کنه که هفت هزار سال تمدن داره.
- کاپتان توی ایران نژاد سرخ‌پوست هم داریم؟
- بذار یه چیزی برات بگم. سرخ‌پوست‌ها در واقع زرد پوست‌هایی بودند که هزاران سال پیش، از آسیای شرقی به قاره‌ی آمریکا مهاجرت کردند و بعد از این‌که قاره‌ها از هم جدا شدند اون‌ها هم ارتباط‌شون با آسیا قطع شد و به مرور زمان سرخ‌پوست شدند.
- نمی‌شه برعکس‌اش درست باشه؟ یعنی نمی‌شه گفت زردپوست‌های آسیای شرقی سرخ‌پوست‌هایی هستند که هزاران سال پیش از شمال آمریکا به آسیا مهاجرت کرده‌اند و بعد از جدا شدن قاره‌ها به مرور زمان زردپوست شده‌اند؟
- نه نمی‌شه گفت
- جالبه!
- بیا. بیا یه کم نقل بخور. من همیشه موقع پرواز نقل می‌خورم
- به به. این نقله یا کشکه؟
- نقله
- پس چرا مزه‌ی کشک می‌ده؟
- مونده. مونده این‌جوری شده
- چه جالب! یعنی نقل به مرور زمان با هوا واکنش شیمیایی نشون می‌ده و تبدیل به کشک می‌شه؟
- نه. تبدیل به کشک نمی‌شه. فقط مزه‌ی کشک پیدا می‌کنه. با خودِ کشک فرق داره. اینی که داری می‌خوری نقله. فقط مزه‌ی کشک گرفته
- چه طوری می‌شه فهمید یه چیزی که مزه‌ی کشک می‌ده کشکه یا نـُـقلیه که مزه‌ی کشک گرفته؟
- معلوم نمی‌کنه. می‌دونی مثل چیه؟ ببین مثلن اتانول یکی از نعمت‌های خداست. اما متانول یه گاز کشنده است. حالا جالبه که در جریان تولید گاز اتانول گاهی مقداری گاز متانول هم تولید می‌شه. برای همین اصلن معلوم نمی‌کنه اینی که الان تولید شده چیه.
- عجب! [در حال مکیدن کشک و خیره به ابرها]

[کمی سکوت و تفکر و نگاه به ابرها از پنجره]
[صدای زنگ موبایل]

- بله؟ نه خیر اشتباه گرفتید
- کی بود؟
- اشتباه گرفته بود کاپیتان

[صدای زنگ موبایل]

- بردار دیگه. چرا جواب نمی‌دی؟
- همون قبلیه کاپیتان. دوباره اشتباه گرفته
- همیشه وقتی یه نفر برای بار دوم هم اشتباه می‌گیره، جواب‌اش رُ بده و به‌ش بگو اشتباه گرفته
- چرا؟
- چون اگه جواب ندی فکر می‌کنه این دفعه درست گرفته. چون احتمال این‌که آدم یه شماره رُ دوباره اشتباه بگیره بیش‌تر از اینه که اون شماره رُ سه بار یا بیش‌تر اشتباه بگیره. برای همین از دفعه‌ی سوم به بعد دیگه می‌تونی جواب ندی. ولی دفعه‌ی دوم حتمن جواب بده که فکر نکنه درست گرفته. ممکنه نگران بشه!

[باز هم کمی سکوت و کشک و نگاه از پنجره به ابرها]

- در مورد کتابِ مورمون چیزی می‌دونی؟
- نه کاپیتان. چی هست این؟
- این کتاب در واقع کتاب مقدس پیامبر سرخ‌پوست‌ها بوده که از زیر خاک پیدا شده و به انگلیسی ترجمه شده. فکر می‌کنی اگر بخونی‌اش ممکنه به‌ش ایمان بیاری؟
- نمی‌دونم. باید بخونم ببینم چیه.
- از کجا می‌فهمی راسته یا چرت و پرته؟
- با قرآن می‌سنجم‌اش. اگر منطبق بود به‌ش ایمان می‌آرم
- پس قرآن چی می‌شه؟
- قرآن مثل یه خط کشه. می‌شه باهاش همه چیز رُ سنجید. یکی از اسم‌هاش هم المیزانه دیگه. خودش چیز خاصی نیست.
- اگه کتاب مورمون‌ها هم یه خط کش باشه برای سنجیدن بقیه‌ی چیزها چی؟
- نمی‌دونم
- ببین در مورد این مورمون و اینا با کسی حرف نزنی‌ها! حکم‌اش اعدامه!
- کاپیتان بچه که نیستم! خیالت راحت

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آدم و حوا

آخرهای کتاب Timequake یه تیکه از یه نمایش‌نامه هست در مورد آدم و حوا. خدا هر سال می‌اومده درِ خونه‌ی آدم و حوا و ازشون می‌پرسیده اوضاع چه‌طوره و این دو تا هم همیشه می‌گفته‌اند همه چیز ردیفه. تا این‌که یه بار به خدا می‌گن همه چیز خوبه فقط اگر یه روزی همه چیز تموم بشه خیلی ردیف‌تر می‌شه اوضاع!

That puts me in mind of a scene from a play of George Bernard Shaw's, his manmade timequake Back to Methuselah. The whole play is ten-hours long! The last time it was performed in its entirety was in 1922, the year I was born. The scene: Adam and Eve, who have been around for a long time now, are waiting at the gate of their prosperous and peaceful and beautiful farm for the annual visit from their landlord, God. During every previous visit, and there have been hundreds of them by now, they could tell Him only that everything was nice and that they were grateful. This time, though, Adam and Eve are all keyed up, scared but proud. They have something new they want to talk to God about. So God shows up, genial, big and hale and hearty, like my grandfather the brewer Albeit Lieber. He asks if everything is satisfactory, and thinks He knows the answer, since what He has created is as perfect as He can make it. Adam and Eve, more in love than they have ever been before, tell Him that they like life all right, but that they would like it even better if they could know that it was going to end sometime.

بیایید ما هم دعا کنیم همه چیز یه روزی ردیف‌تر بشه.
آمین

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هدیه

شمال بودم که به‌م [خبر] دادند هدیه دادگاهی شده. دیروز که نمی‌شد اومد. امروز خودم رُ رسوندم تهران. یه راست رفتم دادسرا. دادگاه تشکیل شده بود اما برای منی که همیشه دیر می‌رسم این‌بار دیر نبود. در رُ باز کردم و رفتم تو. همه‌ی نگاه‌ها برگشت سمتِ من. انگار که هیچ‌کس منتظرم نبوده باشه گفتم: می‌خوام یه دقیقه با هدیه تنها صحبت کنم. قاضی گفت: آقای محترم این‌جا دادگاهه! بفرمایید بیرون خواهش می‌کنم! چشم تو چشم ِ قاضی جوری نگاه کردم که یک دقیقه بعد با هدیه تنها بودم، همون‌جوری که خودم خواسته بودم. کیفی که همراه‌ام بود رُ گذاشتم روی میز و درش رُ باز کردم. برش گردوندم و گفتم: صد و بیست تاس! دیگه نمی‌تونن اذیت‌ات کنن! خنده‌اش گرفت. انگار که کارم بچه‌بازی یا بی‌اهمیت بوده باشه. یه سیگار گذاشت گوشه‌ی لب‌اش و بدونِ این‌که به من تعارف کرده باشه گفتم، ممنون، دودی نیستم. نمی‌فهمیدم چی دارم می‌گم. دست‌ام می‌لرزید. یکی از کاغذهای توی کیف رُ برداشتم و نوشته‌ی روش رُ توی ذهن‌ام مرور کردم: «...گفت می‌دانم، این‌بار بچه را در آغوش می‌گیرم. دیگر سرزنشی در کار نیست. همه‌ی بچه‌ها باید به‌دنیا بیایند...». بیرون بارون می‌اومد. حداقل من این‌جوری فکر می‌کردم. هر وقت صدای خودن ِ قطره‌ها به سقفِ شیروونی رُ می‌شنیدم دیگه لازم نبود از پنجره به بیرون نگاه کنم. خیلی چیزها همین‌جا بود، توی ذهنِ من... می‌دونستم اگر بارون قطع بشه، دادگاه هم ادامه پیدا می‌کنه. اما دیگه از چیزی نگران نبودم. حالا من هم می‌خندیدم. دود سیگار اذیت‌ام نمی‌کرد

محصولِ ۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حیلت رها کن عاشقا

موضوع انشا: کمال
اگر انسان بخواد در مسیری حرکت کنه که روزی به کمال برسه، آیا باید روز به روز نیازهاش کمتر بشه یا افزایش پیدا کنه؟

برای پاسخ‌گویی به هر نیازی دو راه وجود داره. یکی این‌که اون نیاز برآورده بشه، دیگه این‌که اون نیاز از بین برده بشه. برآورده شدنِ هر نیازی معمولن با کمی لذت همراهه. مثل لذتی که از غذا خوردن حاصل می‌شه، یا لذتِ خوابیدن. حالا سوال اینه که آیا ما حاضر هستیم به جای این‌که برای پاسخ به گرسنگی غذا بخوریم، از گرسنگی، نیاز به غذا و لذتی که از خودنِ غذا حاصل می‌شه چشم‌پوشی کنیم؟ برای پاسخ به این سوال باید بدونیم که آیا گرسته نبودن هم لذت بخشه؟ احتمالن باید جواب به این سوال منفی باشه. من وقتی نمی‌دونم گرسنگی چیه، چرا باید از گرسته نبودن لذت ببرم؟
حالا با خودتون بالاترین لذتی رُ که تا به حال از پاسخ‌گویی به یک نیاز در زندگی برده‌اید تصور کنید. آیا بالاتر از لذتی که می‌شناسید، لذت دیگه‌ای هم وجود داره؟ احتمالن می‌تونه وجود داشته باشه، اما اون لذت هم شاید ناشی از برآورده شدنِ نیازی باشه که در ما وجود نداره و ازش بی‌خبریم. و همین بی‌خبر بودنه که باعث می‌شه برامون اهمیتی نداشته باشه بی‌بهره بودن از اون لذت.

کسی که راحت توی یک غار می‌خوابه و با گذاشتنِ سر بر یک سنگ به آرامش می‌رسه، چه نیازی هست به کمال برسه؟ چرا باید وقتی من به چیزی فکر نمی‌کنم، اون چیز به من نشون داده بشه و خوابِ خوش ازم گرفته بشه؟
این‌ها کاملن با هم در تضاد هستند. آدم اگر بخواد روز به روز کامل‌تر بشه تا به کمال برسه، همیشه باید چیزهایی که ازش بی‌خبر بوده به‌ش نشون داده بشه. با این تعریف، کمال مرحله‌ایه که دیگه چیزی وجود نداره که انسان با فکر کردن به‌ش، احساسِ نیاز کنه. پس می‌شه نتیجه گرفت که کمال، جهل و ناآگاهی نسبت به چیزهاییه که وجود ندارند. خب انسانی که توی غار می‌خوابه هم، جهل داره نسبت به چیزهایی که وجود دارند، نسبت به تختِ گرم و نرمی که پُر شده از پَرِ قو! اما به هر حال جهل جهله! چه نسبت به چیزهایی که وجود دارند، چه نسبت به چیزهایی که وجود ندارند!
دوستان!
جمله‌ی معروفی هست که می‌گه: «اگه برات مهم نباشه کجایی، گم نشده‌ای»
جمله‌ی معروف دیگه‌ای هم هست که می‌گه: «خداوند بی‌نیاز است و هیچ‌کس در بی‌نیازی نمی‌تواند مانند او باشد»

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.