the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هدیه

شمال بودم که به‌م [خبر] دادند هدیه دادگاهی شده. دیروز که نمی‌شد اومد. امروز خودم رُ رسوندم تهران. یه راست رفتم دادسرا. دادگاه تشکیل شده بود اما برای منی که همیشه دیر می‌رسم این‌بار دیر نبود. در رُ باز کردم و رفتم تو. همه‌ی نگاه‌ها برگشت سمتِ من. انگار که هیچ‌کس منتظرم نبوده باشه گفتم: می‌خوام یه دقیقه با هدیه تنها صحبت کنم. قاضی گفت: آقای محترم این‌جا دادگاهه! بفرمایید بیرون خواهش می‌کنم! چشم تو چشم ِ قاضی جوری نگاه کردم که یک دقیقه بعد با هدیه تنها بودم، همون‌جوری که خودم خواسته بودم. کیفی که همراه‌ام بود رُ گذاشتم روی میز و درش رُ باز کردم. برش گردوندم و گفتم: صد و بیست تاس! دیگه نمی‌تونن اذیت‌ات کنن! خنده‌اش گرفت. انگار که کارم بچه‌بازی یا بی‌اهمیت بوده باشه. یه سیگار گذاشت گوشه‌ی لب‌اش و بدونِ این‌که به من تعارف کرده باشه گفتم، ممنون، دودی نیستم. نمی‌فهمیدم چی دارم می‌گم. دست‌ام می‌لرزید. یکی از کاغذهای توی کیف رُ برداشتم و نوشته‌ی روش رُ توی ذهن‌ام مرور کردم: «...گفت می‌دانم، این‌بار بچه را در آغوش می‌گیرم. دیگر سرزنشی در کار نیست. همه‌ی بچه‌ها باید به‌دنیا بیایند...». بیرون بارون می‌اومد. حداقل من این‌جوری فکر می‌کردم. هر وقت صدای خودن ِ قطره‌ها به سقفِ شیروونی رُ می‌شنیدم دیگه لازم نبود از پنجره به بیرون نگاه کنم. خیلی چیزها همین‌جا بود، توی ذهنِ من... می‌دونستم اگر بارون قطع بشه، دادگاه هم ادامه پیدا می‌کنه. اما دیگه از چیزی نگران نبودم. حالا من هم می‌خندیدم. دود سیگار اذیت‌ام نمی‌کرد

۳ نظر:

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.