the sad story of finding my lost curiosities over the years
محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه
هزینهی ساخت: ۲۵ میلیون دلار
محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه
هزینهی ساخت: ۲۵ میلیون دلار
هدیه
شمال بودم که بهم [خبر] دادند هدیه دادگاهی شده. دیروز که نمیشد اومد. امروز خودم رُ رسوندم تهران. یه راست رفتم دادسرا. دادگاه تشکیل شده بود اما برای منی که همیشه دیر میرسم اینبار دیر نبود. در رُ باز کردم و رفتم تو. همهی نگاهها برگشت سمتِ من. انگار که هیچکس منتظرم نبوده باشه گفتم: میخوام یه دقیقه با هدیه تنها صحبت کنم. قاضی گفت: آقای محترم اینجا دادگاهه! بفرمایید بیرون خواهش میکنم! چشم تو چشم ِ قاضی جوری نگاه کردم که یک دقیقه بعد با هدیه تنها بودم، همونجوری که خودم خواسته بودم. کیفی که همراهام بود رُ گذاشتم روی میز و درش رُ باز کردم. برش گردوندم و گفتم: صد و بیست تاس! دیگه نمیتونن اذیتات کنن! خندهاش گرفت. انگار که کارم بچهبازی یا بیاهمیت بوده باشه. یه سیگار گذاشت گوشهی لباش و بدونِ اینکه به من تعارف کرده باشه گفتم، ممنون، دودی نیستم. نمیفهمیدم چی دارم میگم. دستام میلرزید. یکی از کاغذهای توی کیف رُ برداشتم و نوشتهی روش رُ توی ذهنام مرور کردم: «...گفت میدانم، اینبار بچه را در آغوش میگیرم. دیگر سرزنشی در کار نیست. همهی بچهها باید بهدنیا بیایند...». بیرون بارون میاومد. حداقل من اینجوری فکر میکردم. هر وقت صدای خودن ِ قطرهها به سقفِ شیروونی رُ میشنیدم دیگه لازم نبود از پنجره به بیرون نگاه کنم. خیلی چیزها همینجا بود، توی ذهنِ من... میدونستم اگر بارون قطع بشه، دادگاه هم ادامه پیدا میکنه. اما دیگه از چیزی نگران نبودم. حالا من هم میخندیدم. دود سیگار اذیتام نمیکرد
محصولِ ۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه
هزینهی ساخت: ۲۵ میلیون دلار
حیلت رها کن عاشقا
موضوع انشا: کمال
اگر انسان بخواد در مسیری حرکت کنه که روزی به کمال برسه، آیا باید روز به روز نیازهاش کمتر بشه یا افزایش پیدا کنه؟
برای پاسخگویی به هر نیازی دو راه وجود داره. یکی اینکه اون نیاز برآورده بشه، دیگه اینکه اون نیاز از بین برده بشه. برآورده شدنِ هر نیازی معمولن با کمی لذت همراهه. مثل لذتی که از غذا خوردن حاصل میشه، یا لذتِ خوابیدن. حالا سوال اینه که آیا ما حاضر هستیم به جای اینکه برای پاسخ به گرسنگی غذا بخوریم، از گرسنگی، نیاز به غذا و لذتی که از خودنِ غذا حاصل میشه چشمپوشی کنیم؟ برای پاسخ به این سوال باید بدونیم که آیا گرسته نبودن هم لذت بخشه؟ احتمالن باید جواب به این سوال منفی باشه. من وقتی نمیدونم گرسنگی چیه، چرا باید از گرسته نبودن لذت ببرم؟
حالا با خودتون بالاترین لذتی رُ که تا به حال از پاسخگویی به یک نیاز در زندگی بردهاید تصور کنید. آیا بالاتر از لذتی که میشناسید، لذت دیگهای هم وجود داره؟ احتمالن میتونه وجود داشته باشه، اما اون لذت هم شاید ناشی از برآورده شدنِ نیازی باشه که در ما وجود نداره و ازش بیخبریم. و همین بیخبر بودنه که باعث میشه برامون اهمیتی نداشته باشه بیبهره بودن از اون لذت.
کسی که راحت توی یک غار میخوابه و با گذاشتنِ سر بر یک سنگ به آرامش میرسه، چه نیازی هست به کمال برسه؟ چرا باید وقتی من به چیزی فکر نمیکنم، اون چیز به من نشون داده بشه و خوابِ خوش ازم گرفته بشه؟
اینها کاملن با هم در تضاد هستند. آدم اگر بخواد روز به روز کاملتر بشه تا به کمال برسه، همیشه باید چیزهایی که ازش بیخبر بوده بهش نشون داده بشه. با این تعریف، کمال مرحلهایه که دیگه چیزی وجود نداره که انسان با فکر کردن بهش، احساسِ نیاز کنه. پس میشه نتیجه گرفت که کمال، جهل و ناآگاهی نسبت به چیزهاییه که وجود ندارند. خب انسانی که توی غار میخوابه هم، جهل داره نسبت به چیزهایی که وجود دارند، نسبت به تختِ گرم و نرمی که پُر شده از پَرِ قو! اما به هر حال جهل جهله! چه نسبت به چیزهایی که وجود دارند، چه نسبت به چیزهایی که وجود ندارند!
دوستان!
جملهی معروفی هست که میگه: «اگه برات مهم نباشه کجایی، گم نشدهای»
جملهی معروف دیگهای هم هست که میگه: «خداوند بینیاز است و هیچکس در بینیازی نمیتواند مانند او باشد»
محصولِ ۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه
هزینهی ساخت: ۲۵ میلیون دلار
خوشحالام عطیه
یه نفر توی وبلاگاش یه جملهای نوشته که هزار تا هم لایک زدهاند براش توی گوگل ریدر. اون جمله اینه:
«آدما آدامس نيستن كه وقتى شيرينيشون تموم شد، تفشون كنيد بيرون...»
راستاش من با جملهی بالا مخالفام چون به نظرم بیمعنی میرسه. با جملهی زیر هم مخالف هستم:
«هندونهها آدامس نیستند که وقتی خوردیمشون پوستشون رُ بندازیم دور»
اگر یک کم فکر کنید متوجه میشید که چرا من حق دارم با دو جملهی بالا به یک اندازه مخالف باشم.
دوستان
اینشتین، این نابغهی بزرگِ ریاضیات و فیزیک، جملهی معروفی داره که میگه:
«خوشحالام که مالِ من نیستی» (آره، اگه مالِ من بودی واقعن بد میشد.
هنوز هم بعضی وقتها که یادت میافتم، شیرینیِ تموم نشدهات زیرِ زبونام ته مزهی خوبی میده، مزهی خیاری که تازه از بوته چیده باشناش حتا...)
محصولِ ۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه
هزینهی ساخت: ۲۵ میلیون دلار
ساعتها برای که به صدا در میآیند
شاید تا حالا دیده باشید از این آدمهایی که خیلی کار برای انجام دادن دارند ولی فکر میکنند وقت کم دارند. مثلن آدمهایی که علاقهی شدیدی به کتاب خوندن دارند و آرزو میکنند که کاش شبانه روز به جای ۲۴ ساعت ۴۸ ساعت بود که کتابهای بیشتری میتونستند بخونند.
من دو تا نکتهی کوچیک در این مورد به عزیزانی که دوست دارند شبانهروز بلندتر بود عرض میکنم. (البته این دو تا نکته بدیهی هستند)
اول اینکه فرض کنید عمر انسان ۴۸ ساعت بود. با این فرض چه فرقی میکرد که شبانه روز ۴۸ ساعت باشه یا ۲۴ ساعت؟
خب با همین نکتهی اول معلوم شد که باید طرز آرزو کردنمون فرق کنه. مثلن به جای اینکه آرزو کنیم شبانهروز بهجای ۲۴ ساعت ۴۸ ساعت بود، بهتره آرزو کنیم ما بهجای ۴۸ ساعت مثلن ۱۰۰ ساعت عمر میکردیم که بیشتر کتاب بخونیم.
نکتهی دوم اینکه خب مثلن چه فرقی میکنه ما به جای ۴۸ ساعت ۱۰۰ ساعت عمر کنیم؟ همین الاناش مگه اینجوری نیست؟ ما همین الان داریم به جای ۲۰ ساعت ۴۸ ساعت عمر میکنیم. بس نیست؟ اگر ۱۰۰ ساعت هم عمر میکردیم دوست داشتید ۲۰۰ ساعت عمر کنیم؟ که چی آخه؟ آروزهای بیهوده تا کی!
به جای این کارها، حالا که میدونیم داریم به جای ۲۰ ساعت ۴۸ ساعت عمر میکنیم، حالا که میدونیم این همه وقت اضافه داریم، بهتر نیست دیگه به این چیزها فکر نکنیم؟
صبح قشنگ تا ساعت ۱۱ بخوابید... بعد پاشید یه آبی به سر و روتون بزنید. یه لباس مرتب بپوشید. برید پایین منتظر مینیبوس بمونید تا بیاد شما رُ برسونه به رستورانی جایی. بعد قشنگ برید اونجا یه دلِ سیر از غذا در بیارید، یه گپی با دوستانتون بزنید تا ساعت بشه دو. بعد دوباره با همون مینیبوس برگردید همون جایی که صبح از خواب بیدار شده بودید، بگیرید بخوابید تا ساعت ۸ شب. ساعت ۸ پاشید قشنگ یه تن ماهی یا کنسرو لوبیا باز کنید با نون لواش و گوجه و خیارشور بخورید. ولی زود نخوابید دوباره. قبلاش برید بیرون توی محوطه یه قدم بزنید بین درختها. برید توی بیابون آتیش درست کنید برای خودتون. یه نم بارون هم میآد. حالا اگر تنها رفتید که چه بهتر. تنها بشینید کنار آتیش تا ساعت دو سهی صبح. بعد دیگه برید با خیالِ راحت توی تخت گرم و نرمتون بگیرید بخوابید تا.... فردا صبح ساعت ۱۱.
آخه من نمیفهمم چرا شبانهروز باید به جای ۲۴ ساعت ۴۸ ساعت باشه وقتی همین ۲۴ ساعت هم اضافه داره تهاش
دوستان!
من امروز با یک مثال خیلی ساده به شما نشون دادم که تعداد ساعتهایی که انسان عمر میکنه چهقدر بیاهمیته
از این مثالها خیلی زیاده. فقط کافیه کمی فکر کنیم. ما به هر چیزی فکر کنیم به بیاهمیت بودناش پی میبریم. برای همین بهتره به چیزهایی که دوست داریم زیاد فکر نکنیم. فکر کنیم، ولی زیاد فکر نکنیم.
محصولِ ۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه
هزینهی ساخت: ۲۵ میلیون دلار
بی تو سالهاست که سالی نو نمیشود
هر روز چشم به فردا میدوزم، میدانم نه اتفاقی قرار است بیافتد و نه دست به دامن معجزهای متبرک خواهد شد، اما این چشم دوختن حالا تنها اعلام حضور من است به زندگی، که هستم، که اینجا نشستهام و دارم آرام آرام از یاد میبرم تمامی چیزهایی که روزی جایی مهم بودند و آرام آرام به خاطر سپردمشان. من هستم، باور کن حالا نمیدانم با چه کیفیتی حضور دارم، اما هستم، این چشمهای دوخته به راه گواه هستی منند. تلخم، میدانم، دلگیر هم هستم، حالا دیگر نه فقط از تو، از این تن دلگیرم. از راه، از چشمهای دوختهام به راه، از تو که از راه نمیرسی [-چرا از یاد میبرم که میدانم قرار نیست اتفاقی بیافتد؟، فعل رسیدن را باید ماضی و منفی صرف کنم، حتی نه ماضی نقلی، که پایش را از حال بِبُرم، قرار نیست اتفاقی بیافتد]: از تو که از راه نرسیدی، از فردا که هر روز میآید، دلگیرم.
این ماهیهای رقصان در تنگ آب به راستی قرمزند؟ این سبزههای موجسوار کنار نسیم پنجره به راستی سبزند؟ و این تصویر افتاده در آینه به راستی منم؟ چشمهایم سیاه سفید میبینند تصویرهای به ادعا رنگی را، تصویرهای تکراری در انتظار سال جدید را. حالا دقیقا چند سال و چند روز و چند ساعت است که چشمهایم امید از رنگها بریدهاند، در سیاه سفید، این رنگهای همیشه منتظر دست از فریبم برمیدارند. دوربینی از قاب پنجره این سفرهی رنگین نشسته در انتظار بهار را تصویر میگیرد، با مکثی روی ماهیها که بوسه بر آب میزنند به سبزههای امیدوار ِ گره خوردن به آرزوهایت نزدیک میشود، دور و نزدیک میشود تا سر سوزنی از جزئیات سفرهای که تو چیدهای از قلم نیافتد، آرام آرام به تو میرسد و در چین چین سیاه دامنت آرام میگیرد، میماند و میمیرد،... حکایت چشمهای من است، درست چند سال و چند روز و چند ساعت پیش...
بی تو سالهاست که سالی نو نمیشود، میآیند و میروند اما نو نمیشوند، انگار میآیند و میروند تا یادآوری کنند که رفتهای و نمیآیی. دیروز خانه تکانی کردم، نه اما مثل تو، هرچه بود سوزاندم و در شعلههای به پا شده...
محصولِ ۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه
هزینهی ساخت: ۲۵ میلیون دلار
کوچههای بلند
یه کوچه هیچ وقت نمیتونه بلند باشه، چرا که بلند صفتِ خوبی برای کوچه نیست. اما تنها چرا. یه کوچه میتونه تنها باشه همونطور که یه درخت میتونه تنها باشه. درختها هم مثل انسانها دارای احساس هستند و این حقیقتیه که نمیشه به راحتی انکارش کرد. به یاد دارم درختِ تنهایی رُ که هیچوقت بار نمیداد اما سالی که یک روز بغل کردم و در آغوش گرفتماش جوری بار داد که ده خانواده از کنارش نون خوردند. ممکنه بگید این در آغوش گرفتن هیچ ارتباطی با میوهدهی نداشته و شاید اون سال بارندگی زیاد بوده یا بیشتر به درخت آب داده شده. جالبه اگر بدونید آب دادن به پای اون درخت هیچ فایدهای نداشت. چون هیچکس نمیدونست ریشههای بلندِ اون درخت چهقدر پیش رفته و حالا به کجا رسیده. در واقع ریشههای اون درخت متغیرهای مستقلی بودند که اگرچه نقشی در بررسی میزان تاثیرِ در آغوش گرفتنِ تنهی درخت در باردهیِ اون سال نداشتند، اما هنوز وابستگی عاطفیِ خودشون رُ به معادله حفظ کرده بودند.
بله دوستان
اونها به ظاهر وابستگیِ روحی به کسی یا چیزی نداشتند، اما زجری که متغیرهای مستقل میکشند، کمتر از زجری که اون درختِ تنها وسطِ بیابون میکشید نیست
امپراتوریِ دروغ
تا حالا شده از خودتون بپرسید شیطانپرستها چه فرقی با شما دارند؟ آیا شیطانپرستها از اول شیطانپرست بودهاند، یا نه، اونها هم یه روزی مثل من، مثل شما، خدا رُ میپرستیدند؟
برای پاسخ دادن به این سوال باید به دو تا نکته توجه کنید.
اول اینکه حق همیشه با اکثریت نیست. متاسفانه نمیشه انکار کرد که خیلی وقتها ما شاهدِ مرگِ راستی در کنجِ خونههای تاریک هستیم.
نکتهی دوم اثر وحشتناکیه که تبلیغات بر ذهنِ انسان میذاره. برای نمونه اشاره میکنم به مردم آمریکا. این مردم با اینکه هر روز در حال پرداختِ قسط وامهاشون هستند و در تمام طول سال بدون کوچکترین استراحتی و با سختترین شرایط (در مقایسه با سایر کشورهای دنیا) کار میکنند، فکر میکنند که خوشبختترین انسانهای روی کرهی زمین هستند. چرا؟ به خاطر اینکه به این باور رسیدهاند که خوشبخت هستند. چون هر روز از رادیو و تلویزیون میشنوند که آمریکا تنها کشوریه که روی کرهی زمین وجود داره و مردماش هم خوشبختترین مردم دنیا هستند.
من از شما نمیخوام که خداپرستی رُ رها کنید. تنها خواستهی من از شما اینه که به احتمالات فکر کنید. همیشه به کوچکترین احتمالات فکر کنید. بذارید روزی که حقیقت سرش رُ توی این دنیا بالا میگیره، مجبور نباشید همچنان یک انکار کنندهی بزرگِ راستی باقی بمونید و به خیال خودتون مرگ شرافتمندانهای داشته باشید.
یه لحظه با خودتون فکر کنید؛ چرا هیچوقت به ما اجازه داده نشده به شیطان فکر کنیم؟ چرا به ما یاد دادهاند که شیطان رُ لعن و نفرین کنیم؟ چرا همیشه از کودکی در گوش ما خوندهاند که مبادا فریبِ شیطان رُ بخورید؟ مبادا! مبادا!
شاید اگر ما فقط یک بار به حرفهای شیطان گوش کنیم، ترسمون از امپراتوریِ جهل و دروغی که خدا راه انداخته فرو بریزه. شاید خدا همون دشمنِ قسمخوردهی انسان باشه، اما اونقدر قدرت داشته که با فرستادن صد و بیست و چهار هزار نفر از یاراناش به زمین، جوری وانمود کنه که رستگاری تنها در پناه بردن به خداست و این شیطانه که قسم خوردهی انسانه! این شیطانه که از درگاه خدا رانده شده! این شیطانه که همهی حرفهاش حتا پیش از اینکه شینده بشه، فریبه! فریب!
دوستان!
شیطانپرستها هم آدمهایی هستند مثل من و شما. اونها همونقدر در نظر ما عجیب بهنظر میرسند که یک خداپرست در نظرِ بتپرست. آیا شیطانپرستها نمیتونند کسانی باشند که یک دقیقه، فقط یک دقیقه به حرفهای شیطان گوش کردهاند بدون اینکه از فریب هراسیده باشند؟
من نمیخواستم با این نوشته شما رُ به راه راست هدایت کنم. اما به شما هشدار میدم! بترسید از روزی که معلوم بشه شیطان هیچوقت قصدِ فریبِ انسان رُ نداشته!
محصولِ ۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه
هزینهی ساخت: ۲۵ میلیون دلار
به احترام اصغر فرهای
امروز «جدایی نادر از سیمین» رُ دیدم. فیلم دو ساعت بود. وقتی توی صحنهی آخر صدای موسیقی به گوشام رسید تازه فهمیدم که بدون اینکه متوجه شده باشم در طول فیلم هیچ موسیقیِ متنی استفاده نشده بود. (به جز صحنهای که از رادیو آهنگِ قصهی شب پخش میشد). داستانِ فیلم خیلی از داستانِ «دربارهی الی» جذابتر بود. هرچی بیشتر از فیلم میگذشت بیشتر علاقهمند میشدم که ببینم آخرش چهطوری تموم میشه، چون به نظرم داستان جوری بود که شاید یه کم خوب تموم کردناش سخت بهنظر میرسید. اما فیلم واقعن عالی تموم شد، عالی! کارگردانی، بازیها و فیلمبرداری حرف نداشتند. یادم نیست آخرین فیلمی که تا چند ساعت بعد از پایاناش هنوز به همه چیزش فکر میکردم چی بود. اما هنوز دارم به این فیلم فکر میکنم. ذهنام شستوشو داده شد قشنگ! شاید تا چند روز همینجور بمونم. فعلن تنها کاری که میشه کرد اینه که به احترام اصغر فرهادی ایستاد و دست زد...
محصولِ ۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سهشنبه
هزینهی ساخت: ۲۵ میلیون دلار
فرق انسان و حیوان (۳)
بشر از همون روزِ اولی که به دنیا اومد، هر موقع با خودش تنها شد شروع کرد به فکر کردن و دو دو تا چهار تا کردن. برای همینه که با وجود همهی شباهتها، ما فرق کردیم. بله، ما فرق کردیم و اشرفِ مخلوقات شدیم! اما چرا، چرا وقتی یه گربه از صبح تا شب سرش تو آشغالهاست، یه نونوا از صبح تا شب سرش تو تنوره و یه پزشک از صبح تا شب سرش تو حلقِ مَردُمه، چرا وقتی همهی این شباهتها وجود داره، ما نباید به اندازهی یک گربه از زندگیمون لذت ببریم؟ چرا ما حق نداریم مثل گورخرها در دستههای هزارتایی از رودخونههای آفریقا رد بشیم؟ چرا ما حق نداریم مثل لکلکهایی که دیگه برنمیگردن، فقط مثل چند تا نقطه از دور پیدا باشیم؟ چرا ما حق نداریم مثل فیلها کاری جز پناه بردن به گل و لای مُرداب از گرمای تابستون نداشته باشیم؟ چرا.... چرا ما حق نداریم مثل شیر ِ نری که تازه از شکار برگشته، موقع ِ گــُـشنی کردن جوری فریاد بزنیم، که همهی آهوهای دشت از وجودِ خدا با خبر بشن؟
مطلب ویژه
فالون دافا
«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیونها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...
counter.dev
ناآرام

آمار
نوشتههای بیشتر دیده شده
-
چند روز پیش یه مستند از بیبیسی دیدم دربارهی آفریقا. یه دختره راه افتاده بود توی مدارس آفریقایی و به سوالات دانشآموزان دربارهی مسیحیت پا...
-
عکسی که میبینید دیروز در سایت ناسا قرار گرفته بود. ابری به درازای ده سال نوری! اگر میخواهید در زمان سفر کنید، کافیه به این عکس نگاه کنید ...
-
انگار به تمام خواهران بدحجاب شهر من تذکر داده باشم انگار تمام توپهای شهر را من شوتیده باشم انگار تمام عزیزان شهر را من از دست داده باشم ...
-
- اصلِ حالات چهطوره؟ - اصلِ حالام خوب نیست - چرا؟! - چون پول ندارم یه خونه توی فرمانیه بخرم - خب خونه توی فرمانیه میخوای چیکار؟ - ...
-
- باید برم کچل کنم - چرا؟ - چون میخوام برم یه آموزشگاهی درس بدم، وسطش هم ممکنه برم سربازی. اگر یه روز برم سرِ کلاس شاگردها ببینند کچل کرد...
-
وااااای دیگه دارم دیوونه میشم از اینکه نمیفهمم چرا همهی [ چیزهای تازه ] دوبار پشت سر هم برام اتفاق میافتن! خدایا چرا نمیفهمم دلیلاش چ...
-
ما توی فامیلمون یه زهرا خانم داشتیم. اما من نه میدونستم کیه، نه تا حالا دیده بودماش. فقط اسماش رُ شنیده بودم. یه شب که توی خونه تنها بود...
-
خیلی وقت بود زبان امروز ننوشته بودم، راستیاتش خیلی دل و دماغ این کار رو ندارم. زبان انگلیسی از دایرهی علایقم خارج شده. اما چیز جدیدی یاد گ...
-
یه جا نوشته بود بر اساس تحقیقاتی که انجام شده افرادی که مادرزاد نابینا هستند توی خواب هیچ تصویری نمیبینند (اما بو و مزه و صدا رُ درک میکنن...
-
داشتم با خودم فکر کردم که شاید تعدادِ روزنامهها با گرایشهای مختلف بتونه نشوندهندهی گرایشِ فکریِ مردم در جامعه باشه. مثلن چرا هیچوقت شبی...
گذشتگان
-
◄
2023
(4)
- ◄ اکتبر 2023 (1)
- ◄ ژوئیه 2023 (1)
- ◄ آوریل 2023 (1)
-
◄
2022
(5)
- ◄ دسامبر 2022 (1)
- ◄ ژانویه 2022 (2)
-
◄
2021
(7)
- ◄ نوامبر 2021 (2)
- ◄ ژوئیه 2021 (2)
-
◄
2020
(21)
- ◄ دسامبر 2020 (4)
- ◄ نوامبر 2020 (3)
- ◄ اکتبر 2020 (1)
- ◄ سپتامبر 2020 (2)
- ◄ ژوئیه 2020 (2)
- ◄ آوریل 2020 (1)
-
◄
2019
(18)
- ◄ دسامبر 2019 (3)
- ◄ اکتبر 2019 (1)
- ◄ ژوئیه 2019 (2)
- ◄ آوریل 2019 (1)
- ◄ فوریه 2019 (4)
-
◄
2018
(29)
- ◄ دسامبر 2018 (1)
- ◄ نوامبر 2018 (4)
- ◄ اکتبر 2018 (1)
- ◄ سپتامبر 2018 (2)
- ◄ ژوئیه 2018 (2)
- ◄ فوریه 2018 (2)
- ◄ ژانویه 2018 (5)
-
◄
2017
(38)
- ◄ دسامبر 2017 (3)
- ◄ نوامبر 2017 (3)
- ◄ اکتبر 2017 (5)
- ◄ ژوئیه 2017 (3)
- ◄ آوریل 2017 (2)
- ◄ فوریه 2017 (2)
- ◄ ژانویه 2017 (7)
-
◄
2016
(32)
- ◄ دسامبر 2016 (4)
- ◄ اکتبر 2016 (4)
- ◄ سپتامبر 2016 (1)
- ◄ ژوئیه 2016 (2)
- ◄ آوریل 2016 (3)
- ◄ فوریه 2016 (2)
- ◄ ژانویه 2016 (3)
-
◄
2015
(45)
- ◄ دسامبر 2015 (2)
- ◄ نوامبر 2015 (5)
- ◄ اکتبر 2015 (4)
- ◄ سپتامبر 2015 (2)
- ◄ ژوئیه 2015 (6)
- ◄ آوریل 2015 (5)
- ◄ فوریه 2015 (3)
- ◄ ژانویه 2015 (4)
-
◄
2014
(47)
- ◄ دسامبر 2014 (9)
- ◄ نوامبر 2014 (10)
- ◄ اکتبر 2014 (1)
- ◄ سپتامبر 2014 (5)
- ◄ ژوئیه 2014 (4)
- ◄ آوریل 2014 (1)
- ◄ فوریه 2014 (1)
- ◄ ژانویه 2014 (6)
-
◄
2013
(22)
- ◄ دسامبر 2013 (3)
- ◄ نوامبر 2013 (2)
- ◄ ژوئیه 2013 (2)
- ◄ آوریل 2013 (2)
- ◄ فوریه 2013 (1)
- ◄ ژانویه 2013 (3)
-
◄
2012
(99)
- ◄ دسامبر 2012 (8)
- ◄ نوامبر 2012 (10)
- ◄ اکتبر 2012 (6)
- ◄ سپتامبر 2012 (9)
- ◄ ژوئیه 2012 (10)
- ◄ آوریل 2012 (9)
- ◄ فوریه 2012 (6)
- ◄ ژانویه 2012 (12)
-
◄
2011
(101)
- ◄ دسامبر 2011 (8)
- ◄ نوامبر 2011 (8)
- ◄ اکتبر 2011 (9)
- ◄ سپتامبر 2011 (9)
- ◄ ژوئیه 2011 (10)
- ◄ آوریل 2011 (5)
- ◄ فوریه 2011 (7)
- ◄ ژانویه 2011 (13)
-
◄
2010
(155)
- ◄ نوامبر 2010 (11)
- ◄ اکتبر 2010 (10)
- ◄ سپتامبر 2010 (14)
- ◄ ژوئیه 2010 (13)
- ◄ آوریل 2010 (14)
- ◄ فوریه 2010 (13)
- ◄ ژانویه 2010 (10)
-
◄
2009
(154)
- ◄ دسامبر 2009 (6)
- ◄ نوامبر 2009 (15)
- ◄ اکتبر 2009 (6)
- ◄ سپتامبر 2009 (14)
- ◄ ژوئیه 2009 (13)
- ◄ آوریل 2009 (13)
- ◄ فوریه 2009 (14)
- ◄ ژانویه 2009 (14)
-
◄
2008
(150)
- ◄ دسامبر 2008 (9)
- ◄ نوامبر 2008 (8)
- ◄ اکتبر 2008 (8)
- ◄ سپتامبر 2008 (8)
- ◄ ژوئیه 2008 (10)
- ◄ آوریل 2008 (10)
- ◄ فوریه 2008 (17)
- ◄ ژانویه 2008 (18)
-
◄
2007
(194)
- ◄ دسامبر 2007 (17)
- ◄ نوامبر 2007 (18)
- ◄ اکتبر 2007 (28)
- ◄ سپتامبر 2007 (14)
- ◄ ژوئیه 2007 (22)
- ◄ آوریل 2007 (8)
- ◄ فوریه 2007 (15)
- ◄ ژانویه 2007 (22)
-
◄
2006
(202)
- ◄ دسامبر 2006 (26)
- ◄ نوامبر 2006 (30)
- ◄ اکتبر 2006 (19)
- ◄ سپتامبر 2006 (24)
- ◄ ژوئیه 2006 (17)
- ◄ آوریل 2006 (4)
- ◄ فوریه 2006 (17)
- ◄ ژانویه 2006 (11)