چند روز پیش یه نفر بهم گفت وقتی برم خونه اولین کاری که میکنم اینه که میرم یه دوش میگیرم. بهش گفتم بهتر بود میگفتی اولین کاری که میکنم اینه که میپرم توی استخر. گفت ولی ما خونهمون استخر نداریم. بهش گفتم چه اهمیتی داره؟ مگه چیزی بیرون از ذهنِ تو هم وجود داره؟
بعد یه روز جلوی پنجره ایستاده بودم. از لای پنجره بادِ خنکی میوزید. یه لحظه دیدم توی خونهی پدر بزرگام هستم. توی یه خونهی قدیمی، با همهی جزییاتی که میشد تصور کرد... خیلی خوشحال شدم. فکر کردم از این به بعد هر موقع یادم باشه میتونم خودم رُ اونجا تصور کنم. مثلن وقتی دارم پشت کامپیوتر یه چیز مینویسم، خیلی راحت خودم رُ تصور میکنم که توی یکی از اتاقهای خونهی قدیمی پدربزرگام پشت یک میز نشستهام و دارم تایپ میکنم. تصوری به شدت واقعی و فریبنده!
یه جایی یه پنجرهای هست که جلوش با حصار پوشیده شده و اونورش پیدا نیست. من علاقهی زیادی به این پنجره دارم. هر بار که جلوش میایستم چیزی رُ که دوست دارم تصور میکنم و میبینم. یه بار فکر میکنم پشت پنجره ساحل دریاست و صدای موج میشنوم. یه بار فکر میکنم یه دشت میبینم که انتهاش به یک جنگل ختم میشه. بعضی وقتها هم که از پنجره به آسمون نگاه میکنم میبینم هوا ابریه و داره بارون میآد...
من خیلی وقتها خواب میبینم که توی خونهمون به جاهایی هست که وقتی بیدار هستم اونجاها وجود ندارند. خیلی از اتاقها و راهروها مخفی هستند و کسی ازشون خبر نداره.
یکی از چیزهایی که من همیشه بهش فکر میکنم اینه که شاید بشه توی یه دنیای خیالی زندگی کرد. یه کم توی اینترنت گشتم ببینم آیا کسی هست که توی دنیای خیالیِ خودش زندگی کنه؟ در نتیجهی جست و جوهای که داشتم به چیزهایی جالبی برخوردم که با شما در میون میذارم.
چند تا کلمههای کلیدی که در زبان انگلیسی به اونها برخوردم اینها بودند:
Escapism
Daydream
Mind-wandering
Fantasy prone personality
Escapism زیاد به ما مربوط نمیشه! بیشتر به آدمهایی مربوط میشه که دچار «دپرسیون و غمبادهاش شدید!» هستند و میخواهند از واقعیات زندگی فرار کنند. در حالیکه ما دچار افسردگی و در حال فرار از زندگی نیستیم. حقیقت اینه که ما با تصوراتی که داریم، به سوی زندگی میدویم و این زندگیه که داره از ما فرار میکنه!
شاید Daydream واژهی بهتری برای این جور فعالیتهای ذهنی باشه. گویا در گذشته دیدِ خوبی نسبت به رویابافی وجود نداشته و حتا پارهای از روانشناسان به والدین توصیه میکردند به کودکانشون اجازهی رویابافی ندهند چون این کار ممکنه باعث بشه بچهها روانی یا دچار اختلال اعصاب بشن!
در تصویر زیر مردی رُ میبینید که خیلی وخت پیشها یعنی دقیقن در سال ۱۹۱۲ داشته رویابافی میکرده:
Fantasy prone personality هم یه جور اختلال شخصیتیه که شخص قدرت تشخیص واقعیت و خیال رُ از دست میده. مثلن اینجور آدمها یه دفه ممکنه یه آدم سبز پوش رُ ببینند که جلوشون ایستاده و اومده که نجاتشون بده! اوه مای گاد! جیزس کرایست...
مورد جالبی که بهش برخوردم آدمی بود که [
اینجا] توضیح داده که چهطور از سیزده سالگی در رویاها و دنیای مجازیای که برای خودش ساخته زندگی میکرده. البته این شخص اعتراف کرده که از «دپرسیون و غمبادهای شدید» رنج میبره. اما به هر حال مورد جالبیه:
Since I was about 13 (I'm 24 now) I have, over time, constructed an imaginary story that I focus on whenever I'm alone - walking somewhere, doing the dishes, tidying my house, etc - but it's not just some little silly story, it's like I'm literally living another life, or other people's lives. To make this a little clearer:
The "story" consists of not one character, but a whole family of characters, who all have their own stories (I know their names, the names of their partners, the names of their ex-partners, their best friends, their best friends' stories), their own careers, I know what they look like, where they live, I play out scenes in my head of different people each time - talking to one another, them at work, I can do it for about an hour and almost script up pages of conversations that they'll have/experiences they'll have, imagine them in interviews
Let me just state this has NEVER been a dream. It has always occurred when I am awake. Usually when I'm slightly down
راستاش من ذهنام اونقدر قوی نیست که بتونم دنیای بزرگی رُ که تا حالا ندیدهام بسازم و توش زندگی کنم. اما همین که میتونم چیزهای خوبی که در گذشته برام پیش اومدهاند رُ دوباره بسازم، گاهی مثل یک فیلم تماشاشون کنم و گاهی هم توشوش زندگی کنم، فکر میکنم همین برام کافی باشه :)