کم کم دارم تبدیل به یک گــُـه میشوم
من خیلی سعی میکنم (دارم تمرین میکنم) که وقتی یه نفر ازم یه سوالی میپرسه کوتاهترین جوابِ ممکن رُ بهش بدم. ولی خیلی وقتها این کار از دستام ساخته نیست. یعنی دیگه حالام داره از خودم بههم میخوره. یه نفر یه بیسکوییت بهم تعارف میکنه چهار ساعت باهاش بحث میکنم که اگر این بیسکوییت رُ بهم تعارف نمیکردی چی میشد و حالا که تعارف کردی چی میشه! چند روز پیش یه نفر ازم پرسید ولنتاین گذشته؟ من هم بدون اینکه فکر کنم گفتم آره گذشته. گفت از کجا میدونی گذشته؟ گفتم این سوالی که الان پرسیدی از بیخ مشکل داره و اصلن پرسیدنِ این سوال اشتباه بود. وقتی سوالی جواباش همیشه یه چیز باشه پرسیدنِ اون سوال بیمعنیه! گفت یعنی چی؟ اگه فردا ولنتاین باشه چی؟ گفتم فرقی نمیکنه. باز هم ۳۶۴ روز از ولنتاین گذشته. گفت: ا......ه اه اه....! چه شوخی مسخرهای! یعنی حالتِ تهوع بهش دست داده بود از این حرفی که زده بودم! البته من حتا یک ثانیه هم فکر نمیکردم که دارم شوخی میکنم یا حرف مزخرفی میزنم. اما اتفاقی که دو سه روز پیش افتاد من رُ به این فکر فروبرد که نکنه واقعن مریض شدهام و باید به روانپزشک مراجعه کنم؟ یه جا بودیم، یه نفر گرماش شده بود، ازم پرسید: هوا گرمه یا من گرمام شده؟ من واقعن موندم چی بگم. رسمن هنگ کردم! با خودم گفتم اگر بگم هوا گرمه و تو گرمات شده، ممکنه هوا واقعن گرم نباشه و فقط من گرمام باشه. اگر بهاش بگم هوا گرم نیست، باز هم نظر خودم رُ گفتهام و ممکنه هوا گرم باشه. اگر بگم هوا گرمه و هوا هم واقعن گرم باشه ولی این از گرما گرماش نشده باشه... یا شاید هم گرماش شده ولی به خاطر گرمای هوا گرماش نشده از یه چیز دیگه گرماش شده، شاید هم... یعنی یه درختِ چرتِ مزخرف از همهی حالاتِ ممکنی که میشد به این سوال جواب داد توی ذهنِ خودم ساختم بدون اینکه نتیجهای جز اغتشاشِ ذهنی برام داشته باشه! وقتی هم که داشتم این فکرها رُ میکردم زل زده بودم عین دیوونهها به طرف نگاه میکردم. بنده خدا پشیمون شده بود از سوالی که پرسیده!
خدا خفه ات نکنه!
پاسخحذفحمید