بامزی، قویترین خرس دنیا
مدتیه از وطن دور هستم و در یک کشور غریب به سر میبرم. البته این کاملن موقتیه و به زودی همه چیز جفت و جور میشه. فعلن که بلاتکلیف هستم. دو ماهه که توی هتل زندگی میکنم تا تکلیفام روشن بشه. مدیر هتل خیلی آدم خوبیه. هفتهی پیش که پولام ته کشیده بود، اومد کنارم نشست، دستاش رُ گذاشت روی شونهام و گفت نگران نباش. چیزی مهمی نیست. درست میشه. برام یه کار پیدا کرد. فرستادم سر کار. از درآمدی که دارم میتونم خرج هتل رُ بدم. پول غذا هم در میآد، خدا رُ شکر.
کارم از ساعت نه شب شروع میشه. من یک بانسر (bouncer) هستم. بانسر در واقع به کسی گفته میشه که افراد آشوبگر و لاابالی رُ از جمع بیرون میکشه و پرتشون میکنه اون ور. من جلوی یک کاباره میایستم و مراقب اوضاع هستم. یه نگاهام به داخله و یه نگاهام به کسانی که در رفت و آمد هستند. کار اصلیام از ساعت یک نیمه شب شروع میشه. اون موقع دیگه همه مست هستند و از کاباره میزنند بیرون. من باید تمام حواسم باشه کسی با اربده کشی مزاحم دیگران نشه. چه توی کاباره، چه بیروناش. درآمدم بد نیست، ماهی صد تا در میآرم. ماهی صد تا یعنی در واقع ماهی چهارتا کاپشن. خوبه دیگه؟ البته صد تا چیزیه که از صاحب کاباره میگیرم؛ وگرنه پولهایی که از کنار این کار در میآرم واقعن عالی هستند. خیلی وقتها از مشتریهایی که از کاباره خارج میشن تیپ میگیرم. البته فکر نکنید این تیپ به معنیه انعامهها! نه! این بیشتر یه چیزیه شبیه رشوه. کسانی که به من رشوه میدن بعدش میتونن با خیال راحت اربده بکشند، هرچه قدر که بخوان! ممکنه بپرسید اگر قراره اونها با خیال راحت اربده بکشند پس من اونجا چیکاره هستم و برای چی دارم حقوق میگیرم از مدیر کاباره! خب، من یه درصدی از رشوهای که از مشتریها میگیرم رُ همیشه میدم به مدیر کاباره. برای همین هیچ مشکلی نیست اگر کسی اربده بکشه و من کاریاش نداشته باشم. این یه جور توافقه. یکی از مشکلات این کار اینه که من بیمه نیستم. یعنی هیچ شرکت بیمهای قبول نمیکنه که من رُ بیمه کنه. همهاش به خاطر نوع شغلیه که دارم. کار من این جوری تعریف شده که باید توی روز انجام بشه. ولی چون معمولن کابارهها صبحها مشتری ندارند و همه چیز از نه شب شروع میشه و من مجبورم شبها کار کنم، بیمه به من تعلق نمیگیره.
دیشب که بر میگشتم خونه، در واقع صبح بود، نزدیک ساعت چهار صبح بود، وقتی داشتم بر میگشتم خونه (عادت کردم به هتل میگم خونه) احساس کردم یه نفر از پشت سر دنبالم میآد، یه همشهری، یه آشنا...
توجهی نکردم به صدای پا
ادامه دادم، هوا سرد بود، یقهام رُ کشیدم بالا و تندتر حرکت کردم
یه نفر دست گذاشت روی شونهام، برگشتم، کسی نبود، سلام همشهری، خندیدم، اونم خندید، رفتیم یه گوشه نشستیم. دیگه آفتاب داشت بالا میاومد، سرد بود، ولی روز خوبی بود، یه روز خیلی خوب...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون