مرا عهدیست با جانان
چند سال پیش یه آرزویی داشتم... و خیلی از خدا میخواستم که اون آرزو برآورده بشه. زمان همینجور میگذشت و تقریبن دیگه امیدی به برآورده شدن اون آرزو نداشتم. اون آرزو اون موقع انقدر برام بزرگ بود که از خدا خواسته بودم اگر برآورده بشه دیگه هیچ چیزی تا آخر عمر ازش نخوام؛ هیچ چیزی! ولی یه روز در کمال ناباوری اون آرزو برآورده شد! موقعی که برآورده شدناش تقریبن به یک غیرممکن تبدیل شده بود!
امروز دوباره یاد برآورده شدن اون آرزو افتادم. همیشه یادش میافتم؛ اما باز فراموش میکنم. فراموشکار هستم. با خودم فکر میکنم مبادا توی این مدت چیزی برای خودم خواسته باشم. مبادا به عهدی که بستم وفادار نبوده باشم... شاید هم چند بار پیمان شکسته باشم، نمیدونم. اما از یه چیز مطمئنم. اینکه خدا به عهدش وفاداره!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون