the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جنبه

دین اسلام بیش‌تر از این‌که مبتنی بر فطرت انسان‌ها باشه بر جنبه‌ی انسان‌ها بنا شده. شما هم اگر فکر می‌کنید کاری که انجام می‌دهید با جنبه‌ی شما هم‌خوانی داره می‌تونید مطمئن باشید که تا حد زیادی هم‌راستای چیزهایی که اسلام گفته قدم برمی‌دارید. اجازه بدهید دو تا مثال ساده براتون بزنم.

یک:
شما دوست دارید که به چهره‌ی زیبای دختران نگاه کنید و از تماشای اون‌ها لذت ببرید. پس اگر یک روز کنار خواهرتون نشسته بودید و دیدید که یک نفر سومی در حال نگاه کردن به خواهرتون داره بی‌هوش می‌شه حتمن جنبه‌ش رو داشته باشید.

دو:
شما دوست دارید با دوشیزه‌های مهربون زیادی هم‌خوابگی داشته باشید. هیچ اشکالی هم نداره، خودشون که راضی هستند و با میل خودشون هم با شما همراهی می‌کنند. ولی اگر یک روز وارد خانه شدید و دیدید که خواهرتون با کمال میل، یک پسر مهربون رو همراهی می‌کنند چی؟ باز هم اشکالی نداره؟ جنبه‌ش رو دارید یا خیلی سریع رگ غیرت‌تون می‌زنه بیرون؟

اسلام هم چیزی خاصی نمی‌گه. فقط می‌گه اگر جنبه‌ی کاری رو ندارید اون کار رو انجام ندید. اگر خیلی چیزها رو هم ممنوع کرده برای اینه که همه‌ی من و شما خوب می‌دونیم که جنبه‌ش رو نداریم.

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

صدای استاد

داشتم به یکی از مصاحبه‌های سیاوش قمیشی گوش می‌دادم. صدای استاد به نظرم خیلی آشنا اومد. خوب که گوش دادم متوجه شدم صدای ایشون شباهت بسیار زیادی به صدای علی لاریجانی داره. از حق که نگذریم علی لاریجانی هم واقعن صدای زیبایی داره.

ظهور منجی

یه چیزی وجود داره به اسم بدبختی
یه جیزی هم وجود داره به اسم عامل بدبختی
احمقانه‌ترین کاری هم که ممکنه عامل بدختی انجام بده
اینه که منتظر یک منجی باشه
تا اون رو از بدبختی نجات بده
چون
اولین کاری که منجی می‌کنه
اینه که
برای از بین بردن بدبختی
عامل بدبختی رو نابود می‌کنه
[+]

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آته‌نا

اگر خدا بخواد دخترم دوشنبه‌ی هفته‌ی دیگه متولد می‌شه
بعضی‌ها هم می‌گن سه‌شنبه‌ی هفته‌ی دیگه
ولی مهم نیست
می‌دونید اسم‌ش رو چی می‌خوام بگذارم؟
آته‌نا
می‌دونید از کجا گرفتم‌ش؟
از قنوت
که می‌گه ربنا، آتنا...

آخه من، این بچه رو خیلی مدیون خدا هستم
همه‌ش توی قنوت دعا می‌کردم
تا این‌که خدا لطف کردند و...
خب زن‌ام نازا بود، شوخی که نیست

مانند یک ایرانی

به حقانیت روزی که تک‌تک شما در آن حساب پس می‌دهید قسم
که رضایت خداوند جز در این نیست
که حتا اگر یک ایرانی به دنیا آمده‌اید
هرگز مانند یک ایرانی زندگی نکنید
و هیچ‌گاه مانند یک ایرانی از دنیا مروید

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قناعت

از همون اولش هم کسی به‌م نمی‌گفت «بسه یا کمه؟»؛ همه می‌گفتند «بسه یا زیاده؟». این‌جوری بود که قانع و سرخورده بار اومدم.
[+]

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سراب

یه بار توی بیابون گم شده بودم
هرچی راه می‌رفتم به آب نمی‌رسیدم
پدرسگ همه‌ش سراب بود
همه‌ش خواب بود و خیال

محصولِ ۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

که بود چند

چند وقته خواب چرت و پرت زیاد می‌بینم؛ دی‌شب خونه‌مون خیلی شلوغ بود. همه بودند. یعنی همه‌ی فامیل. انگار جشن بود، یا عروسی، یا شاید هم عزا، نمی‌دونم، به هر حال همه منتظر چیزی بودند، یا انتظار کسی رو می‌کشیدند. بعد چهار تا پیرمرد اومدند خونه‌مون. من هم با هر چهارتاشون روبوسی کردم. اولی‌شون عموی پدربزرگ‌ام بود که چند سال پیش عمرش رو داد به شما. آدم جالبی بود. همیشه آخر نمازش ان‌قدر گریه می‌کرد که هرکی نمی‌دونست فکر می‌کرد عزیزترین کس‌اش رو از دست داده. دومی‌ش پدربزرگ‌م بود که اون هم چند سال پیش ول کرد و رفت. سومی‌ش این یکی پدربزرگ‌ام بود که هنوز ول نکرده بره. چهارمی‌اش هم که برادر پدربزرگ‌م بود که فکر کنم اگر یک کم دیگه دووم بیاره صد سالگی رو هم داره می‌ره که رد کنه.
ما که هیچ چیزی‌مون شبیه جوون‌ها نیست، این‌هم از خواب‌هامون که باید توی پیرمردها وول بخوریم.

محصولِ ۱۳۸۶ مرداد ۲۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سرانگشتان سوخته

شعر زیر رو از میان شعرهای شاهرخ خان انتخاب کرده‌ام:

« شمع را که به خورشید هدیه می‌دهی
از سرانگشتان سوخته‌ات می‌فهمد
که چند یلدا را
با کبریت‌های نم‌ور و یکی سنگ چخماق سر کرده‌ای »

ممکنه بپرسید مگه شاهرخ خان شعر هم می‌گه؟ جواب‌تون اینه که بله، شاهرخ خان شعر هم می‌گه؛ ازتون می‌خوام که این رو برای همیشه تو اون کله‌ی پوک‌تون فرو کنید!

محصولِ ۱۳۸۶ مرداد ۲۴, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شاید

چند روز پیش داخل توالت نشسته بودم و داشتم به مرگ فکر می‌کردم که ناگهان متوجه نوشته‌ی روی در شدم:
«شایسته است پس از استفاده‌ی شدید از توالت از سیفون استفاده کنید»

بعد از این‌که سیفون رو کشیدم با خودم فکر کردم چرا بعضی از فعل‌ها در زبان فارسی رها شده‌اند و کسی از اون‌ها استفاده نمی‌کنه؟
مثلن هم‌این «شایسته». مصدرش می‌شه «شایستن». چرا از شایستن استفاده نمی‌کنیم؟ اگر بخواهیم صرفش کنیم اول باید فعل امرش رو به دست بیاریم که می‌شه «شای». بعد این‌جوری صرف می‌شه:

می‌شایم - می‌شاییم
می‌شایی - می‌شایید
می‌شاید - می‌شایند

بعد فهمیدم که این مصدر، آن قدرها هم که فکر می‌کنم فراموش شده نیست:

شایم - شاییم
شایی - شایید
شاید - شایند

یعنی وقتی کسی می‌گه «شاید فردا باران بیاید» یعنی «با توجه به پیش‌بینی‌های انجام شده، شایسته است که فردا باران بیاید ولی ممکن هم هست که نیاید».

حالا ببینیم دیگه چه جوری می‌شه از این فعل استفاده کرد. بگذارید کمی فکر کنم...

یک مثال به ذهن‌ام رسید:

«تو واقعن برای این کار می‌شایی»
یعنی
«تو واقعن برای این کار شایسته هستی»

حالا بریم سراغ مصدر «بایستن» که فعل امرش می‌شه «بای» و این‌جوری صرف می‌شه:

(می)بایم - (می)باییم
(می)بایی - (می)بایید
(می)باید - (می)بایند

«باید فردا بیایی» یعنی «فردا آمدن بایسته است (لازم است)»

«باییم فردا آن‌جا باشیم» یعنی «بایسته هستیم (بر ما لازم است) که فردا آن‌جا باشیم»
«باید فردا آن‌جا باشیم» یعنی «فردا آن‌جا بودن بایسته است»

می‌بینید که زبان فارسی هنوز خیلی جا برای پیش‌رفت داره.

محصولِ ۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چشم است

که بینا نیست

محصولِ ۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هدف از زندگی

فرض کنید یک شب با یک ماشین تصادف می‌کنید و از هوش می‌روید. وقتی که به هوش می‌آیید بر اثر ضربه‌ای که به سرتان وارد شده است چیزی از گذشته‌ی خود به یاد نمی‌آورید. در این حال یک نفر از شما می‌پرسد: هدف شما از در بیمارستان بودن چیست؟
هدف؟ اما شما جوابی برای این سوال ندارید. چون نه می‌دانید که هستید، نه می‌دانید از کجا آمده‌اید، و نه می‌دانید این‌جایی که در آن هستید کجاست و در آن چه می‌کنید. زندگی هم همان بیمارستانی‌ست که شما با یک تصادف، تمام گذشته‌ی خود را از یاد می‌برید و پای در آن می‌گذارید.

محصولِ ۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

طریقت تا شریعت

استاد، هم نوازنده هستند
هم خواننده هستند
هم خوش‌نویس هستند
هم سیکل هستند
باریکلا؟ سیکل هم هستند؟

وقتی سیّد توی برف و بارون گیر می‌کنه خانواده‌ش شب نمی‌خوابن، گاهی تا صبح بیدار می‌مونن، فقط گاهی، و گاهی هم همون سر شب می‌خوابن، اگر دلیلی برای نگران بودن نداشته باشن

- Are you capable of preferring your wife to other women? I mean the ones you think they are still your friends.
- I don't think so! :)
- So, you can still have a happy life like before! It doesn't seem to be an appropriate time to get married.
- Thank you, that's what I expected to hear


می‌دونی؟ مولانا در اصل اهل روم شرقی بوده، برای همینه که ایتالیایی‌ها مولانا رو یک ایتالیایی اصیل می‌دونند. اما چند سالیه که ترکیه‌یی‌ها با تبلیغات گسترده قصد دارند جلال‌الدین رو از اهالی ترکیه معرفی کنند که موفق هم بوده‌اند. اما ایرانی‌ها علاوه بر این‌که هیچ دلیلی برای ایرانی بودن مولانا پیدا نکرده‌اند هیچ علاقه‌ای هم برای تصاحب ملیت این فرد ندارند. چون این شخص اوّلندش که یک سُنّی بوده، دومندش این که یک صوفی بوده، یعنی بیش‌تر اهل طریقت بوده تا شریعت، آره داداش، طریقت تا شریعت

اندازه‌ي كافي

- ببين دست‌م اوف شده. روش روغن داغ ريخته
- چرا مواظب نبودي؟
- مواظب بودم
- چرا به اندازه‌ي كافي مواظب نبودي؟
- فكر مي‌كردم به اندازه‌ي كافي مواظب هستم
- اگر به اندازه‌ي كافي مواظب بودي اين‌جوري نمي‌شد
- اگر به اندازه‌ي كافي مواظب مي‌بودم و بازهم اين‌جوري مي‌شد، بازهم مي‌گفتي به اندازه‌ي كافي مواظب نبودم؟!

محصولِ ۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کبریت سوخته

۱- یک پسرعمو دارم که تقریبن چهارده سالشه. چند روز پیش بنا به دلایلی رفته بودم رو مخ‌اش که از دو چیز باید دوری کنی: مال و فرزند؛ و همه‌ش توی گوش‌اش می‌خوندم که راه دوری از فرزند هم خیلی ساده است: ازدواج نکردن! از صبح کله سحر تا بعد از ظهر ان‌قدر این جملات رو براش تکرار کرده بودم که همه‌ش رو از حفظ شده بود و به هرکی می‌رسید قشنگ براش تعریف می‌کرد که راه دوری از فزرند چیه.

۲- یکی از شبکه‌های تلویزیون (فکر می‌کنم کانال سه) هر شب چند خط از مطالب یکی از کتاب‌های مطهری رو در حد یکی دو دقیقه پخش می‌کنه. اون شب که این چیزها رو توی گوش پسر عموم خونده بودم به طور اتفاقی این برنامه رو از تلویزیون دیدم. چیزی که خیلی باعث تعجب‌ام شد دو سه جمله‌ی اولی بود که از زبان استاد مطهری با مضمون زیر بیان شد:
«راه دوری کردن از مال و فرزند سرکوب غرایز و علایق فطری انسان نیست! بلکه...»

۳- [قبلن] هم در یک پست مفصل به این دسته از اتفاقات اشاره کرده بودم و می‌دونم که برای همه‌ی شما هم خیلی اتفاق می‌افته.

۴- چیزی که مسلمه اینه که هم‌زمانی این دسته از موضوعات کاملن اتفاقیه. اما من فکر می‌کنم وقتی چیزی که احتمال اتفاق افتادن‌اش خیلی کمه خیلی زیاد رخ می‌ده، باید به دنبال چیزی بود که به این اتفاق‌ها سمت و سو می‌ده. مثلن فرض کنید که دو میلیون چوب کبریت داریم که دو تا از اون‌ها سوخته هستند. تمام اون‌ها رو با هم مخلوط می‌کنیم و از یک هواپیما به زمین می‌ریزیم. اگر یک بار دو تا چوب کبریت سوخته کنار هم روی زمین افتادند می‌تونیم فرض کنیم که این فقط یک اتفاق بوده. اما وقتی تعداد دفعاتی که این دو چوب کبریت سوخته کنار هم روی زمین می‌افتند زیاد بشه دیگه نمی‌شه همه چیز رو به یک اتفاق ساده ربط داد.

۵- به نظر می‌رسه روابط ناشناخته و پیچیده‌ی زیادی در این دنیا وجود داره که ذهن بشر از درک اون‌ها عاجزه.

محصولِ ۱۳۸۶ مرداد ۱۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آلزایمر



دارم فراموش می‌کنم. حتی یادم نمی‌آید از کجا شروع شد. کم کم، ذره ذره دارم گم می‌شوم. فاصله‌ها دیگر معنی ندارند. نه فاصله‌های زمانی و نه فاصله‌های مکانی. یادم نمی‌آید کجا دستم از دستت جدا شد و نگاهت را گم کردم. دور بودی یا نزدیک. دیر بود یا زود. برای یک گم شده مثل من همیشه دیر است. همیشه شاید دیگر هیچ وقت پیدا نشوی. نشانی‌ها را از یاد برده‌ام. جشم‌هایم را نمی‌شناسم. بغضی در گلو دارم که به یاد نمی‌آورم از کی با من است. روی تنم چندین زخم دارم، روی روحم خیلی بیشتر اما یادم نمی‌آید... فراموش کرده‌ام. از یاد برده‌ام .
چرا این‌قدر شبیه همید که من در این شباهت گسترده گم میشوم؟
کدامتان را کی کجا دیده ام؟ یادم نمی آیید ...
هیچ نشانی سرراستی ندارم از هیچ چیزی. هیچ تصویری برایم نمانده هرآنچه هست تصوری است. یک بغض. یک حسرت. یک چیز که یادم می آورد همیشه چیزی کم بود . یک چیز از جنس مهر. چیزی سفید که من بکشم بر روی همه ی سیاهی ها. عین بوی باران روی خاک
کمرم چرا اینقدر خمیده شده؟ من که ... چیزی هموزن غم همه ی عالم روی دوشم سنگینی میکند .
معلق مانده ام بین دیروز و فردا. نه ردپایی که پا بر جاپایم بگذارم وبرگردم، نه خط چینی رو به آینده. من دچار بی زمانیم. وقتی هیچ نشانی یادم نمی آید یعنی همه جای این شهر خانه ی من است پس چرا درهایتان به رویم باز نمیشود؟ ... این بازی فراموشی را چه کسی شروع کرد؟ اول من فراموشتان کردم یا اول شما به فراموشیم نشستید؟
لحظه تعریف داشت. همانقدری که لازم بود تا جانم را کامل بگیرید. این لحظه چرا اینقدر طولانی شده است ؟ اندازه ی همه ی عمر من
همه ی عمر من شده یک لحظه که تمام نمیشود ...
خسته ام. خوابم می آید ... پلکهایم اندازه ی دیگر هیچوقت باز نشدن سنگینند . کاش ... کاش قبل از اینکه گم شدنم برای همیشه پشت این پلکهای سنگین به خواب برود یک نشانی به یاد می آوردم

محصولِ ۱۳۸۶ مرداد ۱۱, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جنگ و کودکی (۵)

پدرم و هم‌كلاسی دوران كودكی‌اش كه حالا مدیر دبستان شده است برای ثبت‌نام من و برادرم صحبت می‌كنند. چهر‌ه‌ی آقای مدیر از لای در پیداست. نه از او خوشم می‌‌آید و نه برای كشتن‌ش نقشه می‌ریزم. صحبت‌شان پایان می‌یابد؛ قرار می‌شود از فردا به مدرسه برویم. احساس خوبی ندارم. همه‌اش در فكر بهانه‌ای برای نرفتن هستم. اما چاره‌ای نیست، فردا در كلاس اول نشسته‌ایم. بچه‌های كلاس با من مهربان هستند. یكی‌شان كلوچه‌اش را زنگ تفریح با من تقسیم می‌كند، اما من از او خوشم نمی‌آید، از هیچ‌كدام‌شان خوشم نمی‌آید، بغضم می‌آید، گریه‌ام می‌آید، درِ مدرسه را بسته‌اند، از روی دیوار هم كه نمی‌توان پرید، راه فرار، كاش راه فراری پیدا می‌شد. فردا صبح كه مادرم مرا به مدرسه می‌آورد، داخل حیاط، بساط راه می‌اندازم؛ كولی بازی در‌می‌آورم. من چادر مادرم را می‌كشم و مدیرْ دست‌ام را تا همه چیز پایان می‌یابد؛ من تسلیم می‌شوم و بچه‌ها پراكنده. از همین دوران است كه آرام آرام با چهره‌ی زیبای زندگی بیش‌تر آشنا می‌شوم، همان كه همیشه، پیش از آن‌كه فریب‌ات دهد، خودش را خوب می‌آراید. راه مدرسه را زود یاد می‌گیرم. صبح‌ها، پیاده از میان كوچه پس كوچه‌های قدیمی به مدرسه می‌روم. عبور از میان سكوت صبح‌گاهی خانه‌های كاهگلی آرامش‌بخش است. ظهرها كه از مدرسه بازمی‌گردم هوا گرم است و حوض حیاط خانه‌ی قدیمی پدربزرگ، مرا به سوی خود می‌خواند. بی‌لباس در خنك‌های آب دراز می‌كشم و آفتاب می‌گیرم. كف دست‌ها و پاهایم از به آب زدن‌های هر روزه چروك افتاده و سفید شده است. دوست دارم مسقیم به آفتاب نگاه كنم، برای این كار باید چشمان را بست و گرمای خورشید را، تنها از پشت پرده‌ی قرمز رنگ پلك‌ها به تماشا نشست، چشم‌هایم را می‌بندم، به تماشا می‌نشینم...
پنج‌شنبه‌ها كه از راه می‌رسند همه چیز فرق دارد. اثاث‌مان را می‌بندیم و همراه دو خانواده‌ی دیگر به خانه‌ای در میان كوه‌ها می‌رویم. مادرم مرا پای درخت بیدی می‌نشاند و با شاخه‌های نازکی که از آن می‌چیند، یک سبد می‌بافد. به من هم یاد می‌دهد، آسان است، یاد می‌گیرم، می‌بافم، تمام می‌شود. با هم به کوه می‌رویم و سبدها را از گل‌های خوراکی پر می‌کنیم. گل‌ها نه ترش هستند، نه تلخ، نه شیرین، اما می‌توان خوردشان، مزه‌ی خوبی دارند. فردا صبح عمویم با دوستان‌اش به كوه می‌زنند و خانم‌ها بساط غذا راه می‌اندازند تا مردهاشان که از شکار بازمی‌گردند نه با خستگی که با غرور و مباهات بر آنان بنگرند و بر سفره‌شان بنشینند. من و برادرم از بالای كوه به خانه‌ی حصیری كه پوریا و محمد در آن پناه گرفته‌اند حمله می‌كنیم. پیش از آن‌كه جنگ سرخ‌پوستی‌مان آغاز شود، یك سطل خاك است که بر روی سرم خالی می‌شود. پوریا و محمد از خنده روده‌بر می‌شوند، چاره‌ای نیست، ما هم می‌خندیم، زیاد می‌خندیم، آن‌قدر می‌خندیم تا آفتاب ترک‌مان می‌گوید و آسمان سرخ به رنگ خاك رس ترك خرده‌ای در می‌آید، كه سراسر زمین‌های بی‌آب و علف این سرزمین را پوشانده است...

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.