the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۵ شهریور ۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

برای پدر

این نوشته کمی تا قسمتی ابری و غم‌انگیزه چون من می‌خوام در مورد مرگ بنویسم. آدم هرچی سن‌اش بالاتر می‌ره هم خودش هم نزدیکان‌اش بیش‌تر به مرگ نزدیک می‌شن. توی دو سه ماهِ گذشته سه بار در مراسم ختمِ آشنایان و نزدیکان‌ام شرکت کردم. دو تا از رفتگان «پدر» بودند و یکی هم دختر جوانی که سرطان داشت و پس از سه سال دست و پنجه نرم کردن با مرگ سرانجام با تحمل درد و رنجِ فراوان از دنیا رفت (منظورم واقعن درد و رنجِ فراوانه. تصور کنید حالتی رُ که وقتی روی پای شما یک پارچه به‌عنوان رو انداز می‌اندازند از درد فریاد بکشید). آخرین‌اش هم هفته‌ی پیش بود که در مراسم ختم پدرِ یکی از دوستانِ عزیزم شرکت کردم. مرگ، ناگهانی به سراغِ پدر آمد. می‌گفت «نفهمیدیم چی شد. پدرم حال‌اش خوبِ خوب بود. ساعت دو نصفه شب کشتی می‌دیدیم که اومد با لبخندِ همیشگی‌اش بهمون گفت بچه‌ها صدای تلویزیون رُ کم‌تر کنید و رفت خوابید. ساعت چهارِ صبح مادرم اومد و گفت بیا ببین بابات چرا این‌طوری شده. رفتم دیدم بابام در خواب به سختی نفس می‌کشه و عرق کرده. زنگ زدیم به اورژانس. ده دقیقه بعد اورژانس رسید و با دستگاه شوک وارد کردند. اما دیگه فایده‌ای نداشت و کار از کار گذشته بود... این روزها زیاد نمی‌تونیم توی خونه باشیم. خونه خالی و سوت و کوره. هنوز باورمون نمی‌شه. مادرم هم خونه نیست و رفته پیشِ خواهرم». بعله دوستان. مگر ناگهانی از راه می‌رسه و سخته. و برای مادرها و خواهرها و دخترها سخت‌تره. زمان می‌بره تا از بارِ اندوه کاسته بشه و بشه به اون خونه‌ی بی‌صفا برگشت. آدم دوست داره به بازماندگان کمک کنه ولی چه کمکی از دستِ سایرین برمی‌آد. مرگِ اطرافیان و حتا خودِ آدم زیاد دردناک نیست چیزی که دردناکه غمیه که بر بازماندگان حاکم می‌شه. قدر پدر و مادرها رُ بیش‌تر باید دونست و بیش‌تر باید کنارشون بود. بیش‌تر باید دست و صورت‌شون رُ بوسید تا وقتی هنوز هستند. «پدر» همیشه برای من نمادِ آدمی بود که وقتی از دور پیدا می‌شده لبخند بر چهره‌ام می‌نشسته و «خیالم راحت» می‌شده. «پدر» یعنی کسی که همیشه بعدازظهرها وقتی کلیدش رُ از جیب‌اش درمی‌آورد، قبل از این‌که اون رُ روی قفلِ در بچرخونه می‌گفتیم «بابا اومد!» و می‌دویدیم سمتِ در! پدر یعنی کسی که هر موقع به من می‌گفت «این که غصه نداره» همه‌ی مشکلاتِ دنیا حل می‌شد. پدر یعنی کسی که هیچ‌وقت از کادویی که می‌گیره خوش‌حال نمی‌شه چون تا وقتی بقیه هستند خودش برای خودش اهمیتی نداره. و پدرِ من هنوز هست پیشِ ما و هنوز مثلِ کوه محکم ایستاده. من یکی دو بار پدرم رُ با گفتار و رفتارِ ناروا از خودم بدجوری رنجوندم اما خدا رُ شکر معذرت‌خواهی کردم و بابا من رُ بخشید. بابای من که هیچ‌وقت از هیچ کادو و هدیه‌ای خوشحال نمی‌شه دوست دارم یه بار برای تولدش یا شاید هم بی‌مناسبت یک نامه براش بنویسم و همه‌ی این‌هایی رُ که این‌جا گفتم یه جوری بهش بفهمونم که بدونه چه‌قدر دوست‌اش داشته‌ام و دارم همیشه. برای مادرم هم همین‌طور.

محصولِ ۱۳۹۵ مرداد ۲۸, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

رویای پول

من یک رویا دارم. توی این رویا پولِ‌کاغذی وجود نداره. پول فقط توی ذهنِ انسان‌هاست. مثلن فرض کنید شما راننده‌ی تاکسی هستید و چهار تا مسافر می‌زنید. وقتی به آخر خط می‌رسید پرداخت و دریافتِ پول فقط توی ذهن آدم‌ها رخ می‌ده. هر کدوم از مسافرها با خودشون فکر می‌کنند «هزار تومن از پول من کم شد» و راننده با خودش فکر می‌کنه «الان چهار هزار تومن به پول‌های من اضافه شد». یا اگر توی شرکتی کار می‌کنید آخر ماه حقوق‌تون رُ توی ذهن‌تون دریافت می‌کنید. ساعت دوازده شب توی ذهن‌تون پول واریز می‌شه. با خودتون می‌گید «الان یک ملیون تومن به حساب‌ام واریز شد». یا وقتی می‌خواهید به یه آدم نیازمند کمک کنید بهش می‌گید «صد هزار تومن از پول‌های من برای تو» و نیازمند با خودش فکر می‌کنه «من حالا صدهزار تومن بیش‌تر دارم». توی این دنیا نه پولی رد و بدل می‌شه، نه دروغی.

محصولِ ۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هجوم راهزنان

یادمه یک بار داشتم می‌رفتم سفر حج. توی خورجینِ خرم مقدار زیادی طلا داشتم. برای محافظت از این بار توی خورجین یک آیت‌الکرسی گذاشته بودم. یک روز ظهر در بیابان مورد هجوم راهزنان قرار گرفتیم و چون بید بر دینِ خود لرزیدیم. سردسته‌ی راهزن‌ها که یکی از پاهاش چوبی بود و یک طوطی هم روی شونه‌ی راستش نشسته بود وقتی خورجینِ خرِ خسته‌ی من رسید طلاها رُ برداشت و درحالی‌که صورت‌اش از برقِ اون‌ها روشن شده بود قهقهه‌ی مستانه‌ای سر داد. اما تا چشم‌اش به کاغذی که روش آیت‌الکرسی نوشته شده بود افتاد طلاها رُ گذاشت سرِ جاش. سایر دزدها از او در مورد رازِ این کار پرسیدند و او در پاسخ گفت ما دزدِ اموال مردم هستیم نه اعتقادات‌شون.

محصولِ ۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کلاغ روسیاه

شماره‌ی توی دست‌ات هشتاد و چهاره. عدد خوبیه؟ شاید. می‌گذاری توی جیب‌ات. نیم‌ساعت بعد قرعه‌کشی می‌کنند. ده تا عدد می‌کشند بیرون و نُه تاش رُ دور می‌ریزند. عددی که روی پیراهنِ اسبِ برنده نوشته شده با هشتاد شروع می‌شه. «هشتاد و ...» چُرت‌ات پاره می‌شه. «هشتاد و چهار کیه؟» کاغذ رُ دوباره از جیب‌ات در می‌آری و نگاه می‌کنی. تویی. می‌ری جلو. حتمن دوباره قرار یک کیف بدهند، یا یک کارتِ هدیه. اما نه، این بار سفره. سفر به مشهد. تو که خداحافظی نکرده بودی. کرده بودی؟ «نه، نکرده بودم». یادت می‌افته آخرین بار، یعنی یک ماه پیش، موقعِ بیرون رفتن، بی‌خداحافظی رفته بودی. موقعِ بیرون رفتن حواس‌ات به همه چیز بود الا به خداحافظی. همین‌جور که عقب عقب راه می‌رفتی یادِ دو سال پیش افتاده بودی که ساعت ششِ بعدازظهر گفتند کوپه‌ی یکی از قطارها به سمتِ مشهد خالی مونده و تو ساعتِ دوازدهِ شب توی قطار بودی و فردا که رسیدی، ناهار توی حرم بودی. کبابِ امام رضا خوشمزه بود، اما نعنا گفت «بیا یه خورده‌اش رُ هم بدیم به یه نفر دیگه» و با یه ظرفِ سفیدِ‌ یک بار مصرف راه افتادید توی حرم. وقتی دنبالِ یه نفر می‌گشتی که غذا رُ بدی بهش احساسِ قدرت می‌کردی. به هرکی می‌خواستی می‌تونستی ندی. «نه، تو خوب نیستی! تو هم نه. تو هم نه». گشتی تا یه پیرزن پیدا کردی با موهای قرمز که توی سایه روی پله‌ها نشسته بود و با امام رضا حرف می‌زد. «این حتمن داره از امام رضا غذا می‌خواد، بهترین موقع است که فرستاده‌ی امام بشم» و رفتی جلو و گفتی «مادر بیا، بیا یه دقیقه» و کشوندیش کنار که کسی نبینه. غذا رُ که بهش دادی گریه‌اش گرفت.

نزدیک شدن به مشهد توی هواپیما، مثلِ نزدیک شدن به آخرِ تونلِ کندوانه. وقتی سرت رُ به شیشه تکیه داده‌ای نوری از دور پیدا می‌شه. نقطه‌ی زردرنگ بزرگ می‌شه و بعد مثلِ یک انفجار همه جا رُ روشن می‌کنه. وقتی نگاه‌ات به نگاه‌اش می‌افته نگاهت رُ می‌دزدی، مثل وقتی که نگاه‌ات رُ از دختری توی یک مهمونی می‌دزدی و قلب‌ات شروع می‌کنه به تندتر زدن. دل‌ات هُری می‌ریزه و سرت رُ از خجالت پایین می‌اندازی...
با خودت تکرار می‌کنی «یادت باشه موقعِ وارد شدن حتمن اجازه بگیری» و مثلِ همیشه یادت می‌ره. وقتی محوِ تماشای آینه‌ها هستی یادت می‌افته که باز بی‌اجازه وارد شده‌ای. به مقبره‌ی شیخ بهایی که می‌رسی فکر می‌کنی از این رواق به بعد رُ بلد هستی. «از این در رد می‌شم و می‌پیچم سمتِ‌ چپ، از چند تا درِ پشتِ سرِ هم که از دور تو در تو به نظر می‌رسند رد می‌شم و می‌پیچم سمتِ راست». «سلام!». ضریح رُ که می‌بینی غیر از سلام و بغض و سر پایین انداختن حرفی نیست. فکر می‌کنی کی‌ها سلام رسوندند؟ سلام‌شون رُ می‌رسونی. بعد فکر می‌کنی کی‌ها مریض بودند. براشون دعا می‌کنی. بعضی وقت‌ها اشتباهی با خدا حرف می‌زنی، بعضی وقت‌ها هم فقط با خدا. «نکنه امام رضا همون خدا باشه که این‌جا طلا گرفته‌اندش؟ اگر امام رضا همون خدا نیست پس این همه خجالت و دلتنگی برای چیه؟ پس این همه نور و احساسِ خوب از کجاست؟»
موقعِ بیرون رفتن همه عقب عقب راه می‌رن، تو هم همین کار رُ می‌کنی، تعظیم می‌کنی، اجاز می‌گیری و خارج می‌شی؛ اما خداحافظی نمی‌کنی. فکر می‌کنی فردا باز هم برمی‌گردی. اما دیگه وقت نمی‌شه و بی‌خداحافظی می‌ری. می‌گی «بی‌خداحافظی که نمی‌شه، پس به زودی می‌بینم‌ات»

محصولِ ۱۳۹۵ تیر ۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

موردِ عجیبِ آقای گُژمیچ

چند روز پیش که مسابقه‌ی مجارستان و ایسلند رُ از شبکه‌ی سه می‌دیدم با خودم فکر کردم چه‌قدر خوبه که بقیه‌ی مسابقه رُ از یکی از شبکه‌های خارجیِ فرانسوی زبان ببینم. و همین کار رُ کردم. مدتِ زیادی نگذشته بود که متوجه شدم نامِ شماره‌ی بیستِ مجارستان که ریچارد گُژمیچ هست در گزارشِ گزارش‌گرِ فرانسوی به اشتباه گوزمیچ تلفظ می‌شه. اول‌اش فکر کردم شاید اسم اصلیِ این بازیکن «گوش‌پیچ» بوده و حرفِ سومِ اسم‌اش داره بنا به ضرورتی قلبِ به «ز» می‌شه. بعد فکر کردم که شاید اسم اصلی این بازیکن «گوزمیش» بوده؛ حیوانی که دیگه نسل‌اش منقرض شده. اما هیچ‌کدوم از این حدس‌ها باعث نمی‌شد که بفهمم چرا گزارش‌گر فرانسوی داره اسمِ این بازیکن رُ غلط تلفظ می‌کنه. تا این‌که با کمی تحقیق متوجه شدم واژه‌ی «گُژ» در زبانِ فرانسوی معنیِ خیلی خیلی بدی داره. یعنی خیلی بد! به‌قدری بد که من نمی‌تونم این‌جا معنی‌اش رُ بازگو کنم. برای همین هم بود که گزارش‌گر فرانسوی به جای «گُژمیچ» می‌گفت «گوزمیچ». تفاوت‌های فرهنگی همیشه جذابیتِ گزارش‌های فوتبال رُ دوچندان می‌کنه.

شرط می‌بندم که تو روزی آفتاب را خواهی دید

روزهایی که مسابقات جام ملت‌ها یا جام جهانی برگزار می‌شه بازارِ پیش‌بینی و تلاش برای درست حدس زدنِ نتیجه‌ی مسابقات هم داغ می‌شه. این پیش‌بینی‌ها باعث می‌شه نتایجِ فوتبال حتا برای کسانی که فوتبالی هم نیستند مهم بشه. کسانی که تا دیروز فرقِ ایرلندِ شمالی و لهستان رُ نمی‌دونستند حالا برای پیروزیِ یکی از اون‌ها دعا می‌کنند. به همین خاطر من فکر می‌کنم پیش‌بینیِ مسابقات روی نتیجه‌ی اون‌ها تاثیر می‌گذاره و اگر عده‌ی زیادی از تهِ دل برای پیروزیِ یک تیم دعا کنند، نتیجه برمی‌گرده و اون تیم برنده می‌شه. و فکر می‌کنم چه‌قدر خوبه که برای خوب شدنِ همه‌ی مریض‌ها هم مسابقه‌ی پیش‌بینی برگزار بشه تا پیش‌بینی کنیم همه‌شون تا فردا خوب می‌شن.

محصولِ ۱۳۹۵ خرداد ۲۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اثباتِ وجودِ خدا

من تا حالا با برهان‌های زیادی توی این وبلاگ اثبات کرده‌ام که خدا وجود داره ولی اثباتِ امروز از همه نوبرتره.

جمله‌ی معروفی هست که می‌گه «كلّ ما حكم به العقل حكم به الشّرع، و كلّ ما حكم به الشّرع حكم به العقل». یعنی هرچی دین بگه عقل هم می‌گه و هرچی عقل بگه دین هم می‌گه. اما منظور از عقل، عقلِ ناقصِ من و شما نیست. در فلسفه اسلامی «عقلانیت» یکی و واحد است. منظور از عقلِ کُل هم چیزی نیست جز خدا. پس اسلام به هیچ چیزی حکم نمی‌کنه مگر این‌که خدا حکم کنه و خدا هم به هیچ چیزی حکم نمی‌کنه مگر این‌که اسلام به اون چیز حکم کنه؛ و چون اسلام وجود داره، این جا رُ گوش کنید خیلی مهمه، و چون اسلام وجود داره، پس ثابت می‌شه که خدا هم وجود داره. (چون اگه خدا وجود نداشت اسلام نمی‌تونست به چیزی حکم کنه که خدا هم داره به اون چیز حکم می‌کنه. نمی‌دونم می‌فهمید یا...)

بی‌چشم‌داشت‌ها

یکی از درس‌هایی که من از زندگی یادگرفته‌ام (ولی هنوز برای پس دادن‌اش نیاز به تمرین دارم) اینه که وقتی کاری برای کسی انجام می‌دم انتظارِ جبران نداشته باشم و هیچ وقت به کسی نگم «پس تو کی می‌خوای مهمون کنی؟» چون به هر دلیلی طرفِ مقابل‌ام ممکنه نخواد یا نتونه کارِ متقابلی برای من انجام بده، و دلایل‌اش هم برای خودش محترمه. اما مشکلی که این درس داره اینه که فقط به دردِ خودم می‌خوره، و تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که از کسی انتظار نداشته باشم، و نمی‌تونم از کسی بخوام که از من انتظار نداشته باشه. در این مورد دو تا کار می‌تونم بکنم. یکی این‌که تا جایی که می‌تونم از کسی چیزی قبول نکنم و اگر قبول کردم بلافاصله جبران کنم که هرچه سریع‌تر سوء‌تفاهم برطرف بشه. دوم این‌که این درس رو با شما در میون بگذارم شاید یک نفر به جُرگه‌ی بی‌چشم‌داشت‌ها اضافه شد.
الان یه نمونه‌ی خوبی از بی‌چشم‌داشت بخشیدن یادم اومد. یکی از رسم‌هایی که توی عروسی‌ها هست اینه که خانواده‌ها سکه می‌دهند که توی عروسیِ بچه‌ی خودشون هم سکه داده بشه. و همون‌قدر هم داده بشه. مثلن می‌گن برای بچه‌اش تمام سکه ببر که اون هم برای بچه‌ی تو تمام سکه بیاره. حالا اگر اون برای بچه‌ی ما نیم سکه آورد چی می‌شه؟ اگر ربع آورد چی می‌شه؟ شاید فقط ربع داشته بنده خدا. شاید اصلن نداشته و رفته یه سکه‌ی ربع از جایی قرض کرده آورده داده به بچه‌ی شما. اگر کسی رو دوست دارید بهش ببخشید، نه برای این‌که یه روزی هم اون به شما چیزی ببخشه. صلوات!

محصولِ ۱۳۹۵ خرداد ۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

باشد که باز بینیم

این مربع که پر می‌شد قرار بود یک اتفاقِ خوب بیافته، یادم نیست روز اول که شروع کردم به خط و نشان کشیدن به چی فکر می‌کردم یا چی توی ذهن‌ام بود. حدس می‌زنم یا تو قرار بود بیایی یا من، فرقی هم نمی‌کرد، مهم دیدار بود. دلم برایت لک زده، برای وقتی که موهایت نه کوتاه بود نه بلند، آن بلوزِ راه‌راهِ سبز و سفیدت را پوشیده بودی و از دور که به من نزدیک می‌شدی لبخندت کم‌کم تمام صورت‌ات را می‌گرفت. من هم بی آنکه جوابت برایم مهم باشد، اولین سؤالی که همیشه ازت می پرسیدم این بود که چرا می‌خندی.
...
چقدر پیر شدی، کاش می‌شد با دستهایم غبار سفید روی موهایت را بتکانم. هیچ‌وقت باورم نشد که آدمها پیر می‌شوند. همیشه فکر می کردم اگر زیرِ یک دیوار گچی بخوابی موهایت سفید می‌شوند. چین و چروک‌ها هم اثرِ زیاد در حمام ماندن بود، مثلِ وقتی که نوک انگشتان‌ام در حمام پیر می‌شد. تا این‌که مادرم پیر شد که زیر گچ دیوار نخوابیده بود. او اصلاً نمی‌خوابید، فقط یکی دو ساعت در آشپزخانه وقتی منتظر بود قرمه‌سبزی حسابی جا بیافتد خواب‌اش می‌برد. تو هم پیر شدی، شاید به خاطر غٔرغٔرهای من پیر شدی. دستهایت چه‌قدر سرد بود. لبخند هم نمی‌زدی که بپرسم چرا می‌خندی. با نگاهت تمامِ این چند سال را برای‌ام مو به مو تعریف کردی. شرمنده شدم، به‌خاطرِ آن پاسبان‌های لعنتی و به خاطرِ آن میله‌های لعنتی‌تر. یادِ روزی افتادم که دمِ درِ کلانتری التماس‌شان کردم مرا به‌جای تو زندانی کنند، می‌گفتم تقصیرِ من بوده نه او –دروغ هم نگفتم، من و تو خوب می‌‌دانستیم که تقصیرِ من بود که تو آنجا بودی– یکی‌شان که سیگار می‌کشید لگد زد، به خاطرِ تو رفته بودم به‌خاطر تو هم زدم بیرون، ‌می‌دانستم اگر چیزی بفهمی پیدایم می‌کنی و فقط زل می‌زنی توی چشم‌هایم، همیشه با خود آن نگاه‌هایت را به «این چه غلطی بود که کردی» تعبیر می‌کردم. تمامِ راه را تا خانه گریه می‌کردم و خودم را نفرین می کردم که از جان‌ات چه می‌خواستم که این بلا سرمان آمد، مگر تو برای من همه چیز نبودی؟ به همه چیز قانع نشدم و دیگر هیچ چیز نداشتم.

محصولِ ۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شیر، گناهِ کبیره و چند داستانِ دیگر

» چند وقته که یه تصویری توی ذهن‌ام هست و می‌خوام بکِشم‌اش، اما چون نقاشی‌ام خوب نیست تعریف‌اش می‌کنم براتون. توی یه دهکده‌ای یه زنِ روستاییِ روسری‌به‌سر روی یه سه‌پایه‌ی چوبی نشسته و در حالی که پشت‌اش به تصویره داره شیر می‌دوشه. پیراهن‌اش قرمزه، دامن‌اش هم آبی. اما این زن گاو نمی‌دوشه، شیر می‌دوشه. به جای این‌که یه گاو جلوش ایستاده باشه، یه شیرِ ماده جلوش ایستاده و زنِ روستایی داره از این شیر شیر می‌دوشه. شیر هم علف نمی‌خوره، همین‌طور که شیرش داره دوشیده می‌شه، داره گوشتِ یگ گاوِ دریده شده رُ می‌خوره. این تصویری که من در ذهن دارم اگر خواب بود ممکن بود تعبیری چون چند سال خشک‌سالی و بعد چند سال بارندگی داشته باشه. اما این خواب نیست. رویاست و رویا هم تعبیری نداره.

» اهمیت ندادن به گناهِ صغیره گناهِ کبیره است. اهمیت ندادن به گناهِ کبیره هم گناهِ کبیره محسوب می‌شه. بنابراین، بی‌اهمیت بودن نسبت به گناهِ کبیره بودنِ اهمیت ندادن به گناهِ کبیره، گناهِ کبیره‌ای محسوب می‌شه که تا ابد ادامه پیدا می‌کنه. یعنی همین‌طور گناه به پاتون نوشته می‌شه. هیچ‌جوری هم نمی‌شه جلوش رو گرفت. دستِ کسی هم نیست. برای همین می‌گن فیها خالدون. تا ابد ادامه داره.

» یکی از روایاتی که در مورد حضرت علی (ع) وجود داره اینه که ایشون وقتی کارشون با بیت‌المال تموم می‌شده شمعِ بیت‌المال رُ خاموش می‌کرده‌اند و برای کارهای شخصی یک شمع دیگر روشن می‌کرده‌اند. خب اولین نکته‌ای که در این روایت مشخص هست اینه که آدم از بیت‌المال نباید برای کارهای شخصی استفاده کنه. اما دو تا نکته‌ی جانبی هم وجود داره. یکی این‌که به‌نظر می‌رسه اون موقع شمع خیلی گرونه بوده. چون حضرت علی حاضر نبوده برای کارهای بیت‌المال از شمعی که مخصوصِ کارهای شخصی بوده استفاده کنه. دوم این‌که به‌نظر می‌رسه کارهای بیت‌المال خیلی زیاد بوده و حضرت علی بعدازظهرها کارهای باقی‌مانده رُ می‌آورده خونه انجام می‌داده.

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.