the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سه گانه - ۲ (هدیه‌ی شبِ کریسمس)

اون قدیما که هنوز جوراب نیومده بود، این‌طوری نبود که پدر مادرها شبِ کریسمس کادویی از طرف بابانوئل بذارن تو جوراب بچه‌هاشون. ممکنه بگید پس چه‌طوری بود؟ الان می‌گم.

زمان‌های قدیم یه چیزی بود به اسم کامپیوتر. حالا کاری نداریم کامپیوتر چی بود و چه‌طوری کار می‌کرد. فقط می‌خوایم ببینیم بچه‌ها اون موقع هدیه‌ی شبِ کریسمس‌شون رُ چه‌طوری می‌گرفتند.
شب که بچه‌ها می‌خوابیدند، مادرشون آروم درِ اتاق رُ باز می‌کرد، و وقتی که مطمئن می‌شد همه‌شون خواب هستند، خیلی آروم می‌رفت پشت کامپیوتر می‌نشست. بعد notepad رُ باز می‌کرد و یه جمله‌ی قشنگ می‌نوشت. یه جمله‌ای که نشون بده بابانوئل چه‌قدر بچه‌ها رُ دوست داره. بعد چیزی که نوشته بود رُ کپی می‌کرد توی clipboard و آروم از اتاق می‌رفت بیرون. صبح که بچه‌ها از خواب پا می‌شدند، اولین کاری که می‌کردند این بود که می‌رفتند پشت کامپیوتر و با خوش‌حالی ctrl+v می‌زدند تا ببینند بابانوئل چه هدیه‌ای براشون آورده.

اما امروز چی...

بچه‌های ما سرگرم جوراب‌های خودشون هستند و اگر چیزی در مورد کامپیوتر بشنوند حتمن خنده‌شون می‌گیره :)


محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سه گانه - ۱ (آرزو)

بدونِ این‌که چیزی copy کنی یه آرزو کن
.
.
.
کردی؟

:)

حالا paste کن

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عطیه

سلام عطیه
خوبی؟

باز هم صبح شده و من با صدای قُل قُلِ سماوری که تو برپا کرده‌ای از خواب بیدار شدم

تا قبل از این‌که با تو ازدواج کنم هیچ وقت چارچوب نداشتم. هیچ وقت نمی‌خواستم چیزی رُ به همون ترتیبی انجام بدم که هر روز انجام می‌دادم. تنها چیزی که ترتیب‌اش برام مهم بود ترتیب چرخوندن قفل گاو صندوق صاب کارم بود که خودش یادم داد، منم با همون ترتیبی که یاد گرفته بودم صندوق‌اش رُ خالی کردم، اما باز هم هیچ ترتیبی نمی‌تونست آرومم کنه

شاید باورت نشه عطیه

اما عادت کردن به هیچ ترتیبی به اندازه‌ی پا گذاشتن تو به زندگی‌ام من رُ آروم نکرد
تو به‌ترین هدیه‌ی خداوند به من بودی :)

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرگ همان زندگی و زندگی همان مرگ است

اگر باور کردن مرگ اون قدر سخته که با هر بار مُردن، ما باز هم به زندگی‌مون ادامه می‌دیم، پس چه فرقی‌ بین مرگ و زندگی‌ وجود داره؟ کی‌ می‌شه فهمید مُرده‌ایم؟ کی‌ می‌شه فهمید که زندگی‌ هنوز ادامه داره؟

مرگ نوعی زندگیه
و زندگی‌ هم نوعی مرگ
این خاصیتِ مرگ و زندگیه!

مرگ و زندگی‌ در هم تنیده شده‌اند
دیروز هر روز می‌میره، و فردا هم هر روز زنده می‌شه
کی‌ گفته ما با هر مرگ باز هم به زندگی‌مون ادامه می‌دیم؟
ما هر لحظه به مرگ نزدیک‌تر می‌شیم
و می‌میریم
این تنها چیزیه که الان اهمیت داره
راجع به اتفاقی که بعدش می‌افته بعدش حرف می‌زنیم
اما به نظر می‌آد که قطعن با هر مرگی تغییرِ حالتی‌ رخ می‌ده
اگر آب زنده‌ست، آیا یخ هم زنده‌ست؟ آیا بخار آب ۱۰۰ درجه هم زنده‌ست؟
و آیا هر کدوم از اینها نمی‌خوان دیگری باشن؟

فعلن چه آب، چه یخ و چه بخار آب ۱۰۰ درجه، بهتره تمرکزمون رُ بذاریم روی همینی که الان هستیم
بعد که تغییر حالت دادیم راجع به چند و چون‌اش فکر می‌کنیم، یادش می‌گیریم!

ما با مرگ می‌میریم
چون دیگه هرچی‌ باشیم این نیستیم
همیشه مرگ به معنی عدم نیست
غنچه که گل می‌شه می‌میره
غنچه می‌میره تا گل شه
کرم ابریشم می‌میره تا پروانه شه
هر تغییر حالتی‌ مرگه
مرگِ حالتِ قبلی

محصولِ ۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دزدگیر

یکی از علاقه‌های من اینه که فیلم‌های کوتاه (در حد یکی دو دقیقه) بسازم. البته فقط توی ذهن‌ام می‌سازم. حالا یکی‌شون رُ برای شما تعریف می‌کنم.

دوربین رو به آسمونه. ارتفاع یک آسمون خراش در شب دیده می‌شه با پنجره‌های روشن و خاموش. این ساختمون یه چیزیه شبیه یک هتل خیلی مجلل، یا یه مرکز تجاری خیلی مُدرن. سر دوربین آروم خم می‌شه به سمت پایین تا این‌که درِ ورودی ساختمون دیده می‌شه. آدم‌ها زیادی از اون رفت و آمد می‌کنند. یه خانم جوان و خیلی شیک پوش (با کت و دامن کوتاه و جوراب سیاه و کفش‌های پاشنه بلند- در حالی‌که یک کیف زنونه از دست چپ‌اش آویزونه) از درِ چرخونِ ساختمون خارج می‌شه، با دست راست‌اش یک کلید از جیب‌اش در می‌آره و به سمت ماشین گرون قیمتی که جلوی ساختمون پارک شده حرکت می‌کنه (صدای کفش: تق تق، تق تق، تق تق). در حالی‌که ده متر بیش‌تر با ماشین فاصله نداره سویچ رُ به سمت ماشین می‌گیره و دزدگیرش رُ خاموش می‌کنه (صدای بوق دزدگیر - چراغ‌های عقب و جلوی ماشین یک بار روشن و خاموش می‌شن). زن به ماشین می‌رسه، اما بدون این‌که توجهی به ماشین داشته باشه از کنار اون رد می‌شه و به راه خودش ادامه می‌ده (انگار نه انگار که قرار بوده سوار ماشین بشه). ده ثانیه بعد دوباره همین اتفاق می‌افته. یه مردِ میان سال (با موهای نسبتن سفید) از پیاده‌رو به همون ماشین نزدیک می‌شه. کاپشن کرم‌رنگ تنشه و یه سیگار هم دست‌اش. عصبی به نظر می‌رسه. آخرین پک رُ به سیگار می‌زنه و در حالی‌که اون رُ زیر پاش خاموش می‌کنه دزدگیر ماشین رُ هم خاموش می‌کنه (صدای بوق دزدگیر - چراغ‌های عقب و جلوی ماشین یک بار روشن و خاموش می‌شن). مرد به ماشین می‌رسه، اما بدون این‌که توجهی به ماشین داشته باشه از کنار اون رد می‌شه و به راه خودش ادامه می‌ده. چند ثانیه بعد این اتفاق باز هم تکرار می‌شه و یک نفر دیگه هم از کنار ماشین عبور می‌کنه. کم‌کم فاصله‌ی زمانیِ کسانی که تصمیم دارند سوار ماشین بشن کم‌تر و کم‌تر می‌شه. تا این‌که به صحنه‌ای می‌رسیم که آدم‌های مختلف با ظاهرهای مختلف دزدگیر ماشین رُ روشن و خاموش می‌کنند و از کنارش رد می‌شن. آخر فیلم درحالی‌که صدای بیق‌بیقِ دزدگیر ماشین به صورت ممتد شنیده می‌شه و چراغ‌های عقب و جلو هم در حال خاموش و روشن شدن هستند هر چهار تا چرخ ماشین سوراخ می‌شه و ماشین ده سانت از ارتفاع‌اش کم می‌شه (پنچر شدن هرچهار چرخ و برخورد ناگهانی کف ماشین با کف خیابان) و بلافاصله هم یک انفجار مهیب رخ می‌ده و فیلم تموم می‌شه.

محصولِ ۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دیدار در آزادی

سر و صدای اطراف میدون برامون آزار دهنده نیست. حرفایی که به هم می‌زنیم زیاد نیاز به تمرکز نداره. نشستن توی چمن میدون آزادی پیشنهاد من نبود. پیشنهاد خودش بود. هر موقع با ماشین از میدون رد می‌شدم و می‌خواستم مسافر بزنم ایستاده بود اونجا. سوارش می‌کردم. دربست. برامون مهم نبود کجا بریم. با ماشین دور میدون می‌چرخیدیم و حرف می‌زدیم. اون از خودش می گفت، من از خودم می‌گفتم. یه روز که دیگه از این دور زدن‌ها خسته شده بود بهم گفت علی؟ گفتم بله؟ گفت بریم توی چمن بشینیم؟ گفتم بریم...

محصولِ ۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

وقتی یه نفر پشت تلفن یه چیزی رو نمی‌شنوه خیلی راحت می‌تونه بگه: «هان؟!» مثل خودمون. البته این کاملن غیر رسمیه. اما بی‌ادبانه نیست و می‌شه استفاده کرد.
اگر رسمی‌تر بخواهیم بگیم باید بگیم:

pardon?
pardon me?

اگر فکر می‌کنید اشتباه می‌کنم خوش‌حال می‌شم روشنم کنید

محصولِ ۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

از سپیدی تا سیاهی را سفر باید کنیم

دیگه نمی‌خوام توضیحی بشنوم
درسته
اگر توضیح بدی همه چیز روشن می‌شه
نقاط تاریک این دنیا کمتر می‌شه
همه باید به سوی نور حرکت کنیم
تو تاریکی بمونیم چی کار؟

اما...،
توی تاریکی‌، هر چیزی می‌تونه اون چیزی باشه که تو فکر می‌کنی‌
تو روشنی هرچیزی فقط اون چیزیه که می‌بینی‌
ذهن من چیزای قشنگ‌تری می‌سازه از چیزهایی که توی تاریکی‌ان
باسه همینه که علاقه‌ای به روشنایی ندارم
تو روشنایی همه چیز‌ زشت‌تر از اون چیزیه که من می‌سازم تو ذهن‌ام
نازنینا...
از سپیدی تا سیاهی را سفر باید کنیم

محصولِ ۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خبر خوب برای همه‌ی مردم دنیا

- good news! guess what!
- chi?
- guess what the f*ck
- you are pregnant?
- no, no...........
- am I ?
- no..... noo..........
- then what?
- the good news is that, I am going to update my blog!
- OMG! :O such a f*cking news, thanks man
- yes, that's pretty much it. no problem

محصولِ ۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

این‌ها آرزوهای من نیستند!

امروز به دلیلی درست یا غلط و برای چند لحظه خودم رُ در برابر یک چراغ جادوی واقعی دیدم (حتا اگر توهم بود). چراغ جادویی که هر آرزویی می‌کردم برآورده می‌کرد برام. این اتفاق ان‌قدر واقعی بود که در عرض چند ثانیه تمام آرزوهای بزرگ و کوچیک‌ام از جلوی چشم‌ام رد شدند. خیلی از اون‌ها آرزوهای بزرگی بودند. اما حالا که در برابر غول چراغ جادو قرار داشتم هیچ رغبتی به برآورده شدن هیچ‌کدوم‌شون نداشتم. هیچ رغبتی! اون‌ها آرزوهای من نبودند. هیچ‌کدوم‌شون

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.