the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرگ؛ از رویا تا واقعیت

من (به‌عنوان یک ناآرام) یه زمانی با فکر کردن به مرگ آروم می‌شدم. یعنی یه تصوراتی از مرگ برای خودم داشتم. با خودم فکر می‌کردم حتمن این خواب‌هایی که می‌بینم هم باید بخشی از مرگ باشه. نمی‌تونه همه‌اش ساخته‌ی ذهن باشه. اما این دوستِ ما، ان‌قدر توی گوش من خوند که «مرگ هیچ چیزی رُ عوض نمی‌کنه» «مرگ هیچ چیزی رُ عوض نمی‌کنه» «مرگ هیچ چیزی رُ عوض نمی‌کنه»! که یه روز به خودم اومدم و دیدم آره، این‌که مرگ هیچ چیزی رُ عوض نمی‌کنه برام تبدیل به یه باور شده!

من خیلی به این موضع فکر کرده‌ام که آیا مرگ چیزی رُ عوض می‌کنه یا نه. و به این نتیجه رسیده‌ام که واقعن هیچ دلیل منطقی برای این موضوع وجود نداره. چه دلیلی وجود داره که همه چیز یه دفعه تغییر کنه؟ هان؟ اگر همه چیز بده، چرا باید همه چیز یه دفعه خوب بشه؟ چون ما این‌طوری دوست داریم؟ چون ما این‌طوری توی رویاهامون همیشه تصور کرده‌ایم؟

حالا فکر کردن به مرگی که یه زمانی به‌م احساس ِ خوبی می‌داد، برام تبدیل به یه کابوس شده! باورش سخته؛ اما شده. دیگه مرگ برای من اون چیزی نیست که بتونم هر وقت دلم خواست از زندگی به سمت‌اش فرار کنم. هیچ تضمینی نیست که با مرگ چه اتفاقی می‌افته. شاید بلافاصله بعد از مرگ بگن درست زندگی نکردی. برو از اول! یا این‌که این‌طوری باشه که بعد از مرگ یه زندگی‌ای باشه یه جا دیگه، با یه فرق‌های کوچیک با این زندگی که این‌جا داشتیم. ولی نه خیلی به‌تر. به هر حال تغییرات تدریجی خواهد بود. این چیزیه که الان فکر می‌کنم باید درست باشه.
برای من این‌جوری فکر کردن سخته. این‌که دیگه نمی‌تونم از فکر کردن به مرگ لذت ببرم سخته. مرگ یه چیزی بود به هر حال خوب یا بد؛ و من فکر می‌کردم خوبه. هنوز هم مرگ یه چیزیه خوب یا بد؛ ولی من دیگه نمی‌تونم فکر کنم چیز خوبیه. هر کار می‌کنم نمی‌تونم.

حالا شاید به یه نفر نیاز داشته باشم که هر روز توی گوش‌ام بخونه «با مرگ همه چیز عوض می‌شه!» «با مرگ همه چیز عوض می‌شه!» «با مرگ همه چیز عوض می‌شه!» ان‌قدر که یه روز به خودم بیام و ببینم آره، این‌که مرگ همه چیز رُ عوض می‌کنه برام تبدیل به یه باور شده!



 زندگی، مرگ، نقطه، مرگ، لذتِ تنفر از زندگی، فرصتِ رستگاری، ترس از مرگ، جفت شیش، بسامدِ ضربانِ قلبِ من، مرگ همان زندگی و زندگی همان مرگ است، مرگ، فرصتِ زندگی، مرگ با شرافت، ناآرام، زندگی، زندگی، پایانِ زندگی

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حالا برعکس

- سلام
- سلام
- بدی؟
- ممنون
- خوبی؟
- ممنون

- سلام
- سلام
- بدی؟
- ممنون، تو چه‌طوری؟
- ممنون

- سلام
- منم خوبم، چه خبر؟
- چطوری؟
- منم سلامتی
- خوبم ممنون، تو چطوری؟
- سلام!
- سلامتی، تو چه خبر؟

برو بابا دلت خوشه

خیییله خُب! خییییییله خُــــــب!!! فرض کنیم که با شما بودم! حالا می‌گی که چی؟

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فاخر

یه بار سالِ اول دبیرستان من به یه نفر یه طنز (هجو) فاخر انداختم. حالا حدس بزنید چی. ساعت یه رُب به سه تعطیل شده بودیم. دیگه کم کم داشتیم می‌رفتیم بیرون از مدرسه. من بودم و دو سه نفر دیگه از دوستام. رسیدیم دمِ در، دیدیم یکی از بچه‌ها دمِ در منتظره. فامیلی‌اش مشهدی سلیمان بود. به‌ش می‌گفتیم مشهدی (مَشَدی). توی دبیرستان با این‌که خیلی با هم صمیمی بودیم اما عادت نداشتیم هم رُ با اسم کوچیک صدا کنیم. خلاصه. من دیدم این منتظره، به‌ش گفتم چیه مَشَدی؟ منتظر ننتی؟ (منظورم این بود که بچه ننه هستی که خودت نمی‌ری خونه) اون هم اومد حاضر جوابی کرد، گفت نه! منتظر ننتم! من هم کم نیاوردم. به‌ش گفتم اما ما منتظر ننه‌ات نمی‌مونیم. خودمون داریم می‌ریم سراغ‌اش :))
دیگه اون روز ان‌قدر خندیدیم که نگو. تا چهار راه ولی‌عصر همین‌جور می‌خندیدیم توی پیاده‌رو

این طنز خیلی مبتذل بود؛ می‌دونم. اما خیلی هم فاخر بود. ممکنه بپرسید من از کجا فهمیدم که فاخر بود. از این‌جا فهمیدم که همون‌جا یه خانمی با پسرش نشسته بود روی یه نیمکت زیرِ درخت (اون خانومه هم اومده بود دنبال بچه‌اش در واقع). این رُ که گفتم دیدم اون خانومه و پسرش هم دارند می‌خندند. اون موقع بود که فهمیدم به‌به، عجب طنز خانوادگی و فاخری!

این عقب خبری نبود، حالا بریم جلو

نه دیگه، این عقب خبری نیست. برگردید! خیلی داریم توی زمان به عقب برمی‌گردیم. حالا برمی‌گردیم یه کم جلوتر. یعنی اون چیزی که من دنبال‌اش‌ام نباید ان‌قدر عقب باشه. به اون‌هایی هم که جلو رفته‌اند بگید برگردند. اون عقب هیچ خبری نیست! آهای! به همه بگید برگردند!

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سه گانه - ۳ (وحی)

اگر پیامبر (ص) به جای هزار و خوردی سالِ پیش امسال به پیامبری مبعوث شده بودند وحی این‌جوری نبود که اول به قلب مبارک ایشون یه چیزی وحی بشه و بعد مطالب به یه کاتب گفته بشه و ثبت بشه. حالا ممکنه بپرسید پس چه‌طوری بود؟

این‌جوری بود که اول از همه رنگ از رخسار پیامبر می‌پرید و علایم وحی ظاهر می‌شد. بعد ایشون روی زمین دراز می‌کشیدند و به خودشون می‌پیچیدند تا وحی به پایان برسه. بعد برمی‌خواستند و می‌رفتند پشت کامپیوتر مبارک‌شون و یک فایل notepad باز می‌کردند و ctrl+v می‌زدند. همه‌ی چیزهایی که وحی شده بود paste می‌شد. به همین راحتی. دیگه نه نیاز به کاتب بود، نه هیچی.

از این‌جا به بعد دیگه ربطی به سه‌گانه نداره. سه‌گانه تموم شد. از این‌جا به بعد رُ به عنوان اشانتیون براتون می‌نویسم:

بعدش این‌جوری بود که پیامبر هر حدیثی که می‌خواست بگه می‌رفت توی فیس‌بوک status می‌نوشت. کلی هم لایک می‌گرفت. هر حدیثی که می‌نوشت بعد از پنج دقیقه سه‌هزار تا لایک می‌خورد. اصحاب هم برای حدیث‌ها کامنت می‌گذاشتند: «باحال بود» «ای ول» «:دی» «لایک شدید!» «فردا غزوه می‌آیید قربان؟» «اسیرتم!» «مثل همیشه عالی بود»...

بیست سال امید، بیست سال آرزو

کاش انسان‌ها تخم‌گذار بودند که هروقت حوصله‌شون سر می‌رفت و اراده می‌کردند حداقل چهارتا تخم می‌گذاشتند روش می‌خوابیدند بیست سال به این امید که یه روزی قراره یه اتفاقی بیافته یه بچه‌ای چیزی از توی این تخم‌ها در بیاد می‌رفتی روشون می‌نشستی جواب سلام کسی رُ هم دیگه نمی‌دادی با کسی کاری نداشتی کسی هم دیگه باهات کاری نداشت تا بیست سال
فقط بعضی وقت‌ها که گرسنه می‌شدی یه کم آب می‌خوردی با یه کم دونه دوباره برمی‌گشتی روی تخم‌ها می‌خوابیدی و هنوز امید داشتی می‌دونستی قراره بالاخره یه چیزی بشه یه روزی. توی این بیست سال کلی هم فرصت داشتی بری توی خودت به همه چیز فکر کنی به یه نتیجه‌هایی برسی که اگه روی تخم‌ها نخوابیده بودی نمی‌رسیدی.
بیست سال که گذشت می‌دیدی چیزی در نیومد می‌گفتی اشکال نداره بازم تخم می‌ذارم بیست سال دیگه هم روشون می‌خوابم مگه چه قدر دیگه مونده تا آخرش؛ مگه یه آدم چه‌قدر عمر می‌کنه

هـَ

- راستی تو چی‌کار کردی آخر؟ دانشگاه قبول شدی جایی؟
- آره؛ تهران قبول شدم
- کدوم؟
- یه دونه هـَ توی میدون انقلاب، نمی‌دونم دیدی یا نه
- آهان فک کنم دیده‌ام‌اش، جای ردیفیه، خیلی بزرگه. می‌ری؟
- نمی‌دونم
- ک.خ نشی نری! این به‌ترین فرصته برای ادامه تحصیل
- می‌خوام برم مغازه پیشِ آقام واستم
- خوبی‌اش اینه که مرکز شهرم هـَ راحت می‌تونی بری

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

رو به راهی؟

- آقا من زیاد رو به راه نیستم؛ می‌تونی این بچه رُ یه نصفه روز سرگرم کنی؟
- سرگرم؟!
- که بخنده! باید بخنده
- اینجا نایت کلابه آقا! جایِ بچه‌ها نیست! ما توو بهترین حالت بتونیم خودتون رُ سرگرم کنیم!
- مادر این بچه این‌جا کار می‌کنه. من باید برم. به‌ش بگین دکترها گفتن این بچه امیدش به زندگی خیلی کم شده

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نشانه‌ای از نشانه‌ها (۲)

یکی دیگه از نشانه‌های وجود خدا اینه که یه چیزی خودش رُ به چند شکلِ متفاوت نشون می‌ده. یعنی یه چیزی که ما می‌دونیم دقیقن یه چیزه (از ماهیت‌اش خبر داریم)،‌ اما می‌بینیم که به شکل‌های مختلف داره ظاهر می‌شه. خدا باید شکل واحدی از همه‌ی این چیزهایی باشه که می‌بینیم. همه‌شون یه چیز هستند. پس باید بشه بالاخره دید چیه. خدا همون چیز ِ واحدیه که بالاخره یه روزی دیده می‌شه.
فکر کنم خیلی بد توضیح دادم! ولی خودم فهمیدم چی گفتم

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.