سرنوشت
چند سال پیشها یه بار توی ایستگاه مترو روی صندلی نشسته بودم و منتظر بودم قطار بیاد. کسی که کنارم نشسته بود شروع کرد حرف زدن با من. من هم فقط گوش میدادم. دربارهی همه چیز صحبت میکرد. قطار که از راه رسید، وقتی بلند شد که از من خداحافظی کنه گفت: من توی پارک ارم روی جیمبو کار میکنم! اگر کاری داشتی بیا اونجا میتونی پیدام کنی!
از اون وقت تا حالا همیشه ذهنام درگیرِ سرنوشتِ آدمها بوده. دنیای عجیبیه. مطمئنن این آدم وقتی مدرسه میرفته هیچوقت توی دفتر انشاش برای موضوع «وقتی بزرگ شدید میخواهید چه کاره شوید» نمینوشته میخواد بزرگ که شد روی جیمبو کار کنه. ولی چه دوست داشته، چه نداشته، آخرش اینطوری شده. هر آدمی یه سرنوشتی داره که از قبل روی پیشونیاش نوشته شده. تنها چیزی که تو سرنوشتِ همهی آدمها مشترکه اما، شاید همون کفنِ سفیدی باشه که زیر خاک میپوسه و از بین میره...