داستان کوتاه
اونها زندگیِ خیلی خوب و خوشی داشتند و هر روزشون به کِرکِر و خنده میگذشت تا اینکه یک روز...
- تق تق تق [صدای در]
- کیه.....؟
the sad story of finding my lost curiosities over the years
اونها زندگیِ خیلی خوب و خوشی داشتند و هر روزشون به کِرکِر و خنده میگذشت تا اینکه یک روز...
- تق تق تق [صدای در]
- کیه.....؟
- سلام
- سلام
- میبینی قیمت جهانیِ طلا چهقدر پایین اومده؟ پس چرا سکه پایین نمیآد؟
- برای اینکه اگر کسی میخواد سکه بفروشه فرصتِ کافی داشته باشه برای این کار
- یعنی چی؟
- فرض کن یه نفر وقتی سکه ۶۲۰ تومن بود سکه خریده. الان اگر قیمت سکه یه دفعه بیاد روی ۴۸۰ تومن اون آدم ضرر میکنه. برای همین دولت قیمتِ سکه رُ کمکم پایین میآره تا مردم ِ کوچه و بازار زیاد ضرر نکنند
- خب مردم کوچه و بازار اگه می خوان برن تو کارِ خرید و فروش سکه باید این چیزا رُ هم در نظر بگیرن
- آره باید در نظر بگیرند ولی چون در نظر نمیگیرند دولت مراعاتشون رُ میکنه و هواشون رُ داره
- خب این جوری که نمیفهمن هر کسی نباید وارد بازار بشه. یعنی کمکِ دولت به بازاریِ تازه کار خوبه. ولی یارو عُمرن به این فکر نمیکنه که دولت این کار رُ کرده! میگه من شَم اقتصادیام خوبه! اونوقت اون بدبختایی که برای مصرفِ خاص (نه خرید و فروش) سکه میخوان بخرن کلن بدبختن. دولت چرا به اونا فکر نمیکنه؟
- دولت به اونها هم فکر میکنه ولی فعلن راهی برای کمک به اونها به ذهناش نمیرسه. نکتهی دیگه اینه که اگر مردم دچار این توهم بشن که شَم اقتصادی خوبی دارند برای دولت خوبه چون باعث میشه مردم دچار ضربهی روحی و افسردگی نشن و به درمانگاهها مراجعه نکنند. مراجعهی هر فردِ روانی به یک درمانگاه برای دولت تقریبن به اندازهی دو برابر قیمت سکه در هر روز هزینه داره
- فرض کن یه بدبختی وقتی سکه ۴۵۰ تومن بوده فروخته بعد با دو تا جهش سکه رسیده به ۶۲۰ تومن. اون طفلی چه کم کم پایین بیاد چه تند تند، به فنا رفته و فرقی براش نمیکنه. به نظرت دولت برای همچین آدمی چه تمهیداتی اندیشیده؟ تاسیس مرکز قلب تهران؟
- نکتهای که وجود داره اینه که تعداد آدمهایی که موقعی که سکه ۴۵۰ تومن بود سکه خریدند بیشتر از کسانیه که اون موقع سکه فروختند. بنابراین به اینجور آدمها فرصتی داده میشه که تا سکه پایین نیومده سکهشون رُ بفروشند. از اون طرف معدود کسانی هم که وقتی سکه ۴۵۰ تومن بود سکه فروختهاند طبیعتن به مراکز درمانی مراجعه میکنند که خوشبختانه هزینهی درمانی اونها از سودی که دولت از بالا نگه داشتن سکه به دست آورده تامین و پرداخت میشه و بیمار مجبور نیست هزینهای برای درمان بپردازه
- سلام
- سلام طلبه
- یه حدیث برات میگم
- بگو
- به امام گفتند چه میشد موی خود را رنگ میکردید فرمود: رنگ کردنِ مو آرایش است، اما ما در عزای پیامبر به سر میبریم - امام علی
- خب. نکتهاش چیه؟
- هیچی. کـُـلـَـن نباید هیچ کاری مربوط به آرایشِ خودت انجام بدی، چون ما در عزای پیامبر هستیم
- نه. اون زمان عزادار بودند. عزا که همیشگی نیست
- پس چرا این جمله رُ به عنوان یک حدیث نقل میکنند؟
- برای اینکه بدونیم اگر زمانِ پیامبر زندگی میکردیم نباید مویمان را رنگ میکردیم بعد از وفاتِ ایشان
- خب ما که نمیتونیم زمانِ پیامبر زندگی کنیم. پیامبرِ دیگهای هم که ظهور نخواهد کرد
- ببین... چرا داستان عاشورا برای ما نقل میشه؟ برای اینکه ما به خودمون نگاه کنیم ببینیم اگر اون موقع زنده بودیم به امام حسین کمک میکردیم یا نه. این حدیث هم برای این نقل میشه که ما به خودمون نگاه کنیم ببینیم اگر بعد از وفات پیامبر زندگی میکردیم موهامون رُ رنگ میکردیم یا نه. این که بدونیم یه کاری رُ در گذشته میکردیم یا نه خودش یک جور آزمونه که ممکنه ازش سربلند بیرون بیاییم یا مردود بشیم. انتخاب با خودمونه
- خب معلومه که ۹۹ درصد آدمها میگن اگر زمان عاشورا بودند به حسین کمک میکردند. چون نتیجهاش رُ دارند میبینند. به هیچ وجه نمیشه وقتی نتیجهی یک کار رُ میدونی براش توی گذشته تصمیم بگیری. این جور حدیثها معمولن برای اینه که اگر موردِ مشابهی پیش اومد بدونیم چیکار کنیم. ولی در این مورد که مشابهی وجود نداره که! مثلن اگر خدای ناکرده رهبرمون بمیره، تو دیگه موهات رُ رنگ نمیکنی؟ این رنگ نکردن به ارزشی برمیگرده که یک نفر برای ما داره، و کسی هم با پیامبر قابل مقایسه نیست
- خب اینکه ما از نتیجهی انتخابمون آگاه هستیم و با این آگاهی در آزمون شرکت میکنیم سربلند بیرون اومدن از اون رُ به مراتب سختتر میکنه. این که تو بدونی شمشیر کشیدن به روی حسین علیه السلام یا رنگ کردن مو در زمان وفاتِ پیامبر چه گناهِ بزرگیه و با اینحال با شناختی که از خودت داری سرت رُ پایین بندازی و در کمال شرمندگی بگی، بله، شمشیر میکشیدم... اینه که تو رُ از این آزمون سربلند بیرون میآره. و گرنه رنگ نکردنِ مو که هنر نیست!
اینجا سومالی نیست اینجا شِعبِ ابیطالب است!
چه نشستهاید که محاصرهی شِعب همچنان ادامه دارد. هر روز کودکانِ بسیاری در این دره بر اثر انواع بیماریها جان میسپارند. بزرگترها کاری برای انجام دادن ندارند و نرخ بیکاری صد در صد است. پیرمردها سخنرانی میکنند و به جوانترها امید میدهند امید به رستگاری
اما در این دره،
توده قالب تهی کرده و
دیگر غذایی نه آنچنان باقی مانده است
دیگر نه پیمانی باقی مانده، نه موریانه ابایی از خوردنِ نام خدا دارد
شماره حسابِ یازده یازده
پانزده یازده
شعبهی امکان
هماکنون نیازمندِ یاریِ سبزتان هستیم!
یک دو هفتهای بود به هم ریخته بودم. زده بودم چند تا از فایلهایی که خیلی برام عزیز بودند رُ پاک کرده بودم. عصبانی بودم و حالا پشیمون. نمیدونستم باید چی کار کنم. بیقرار بودم. رفتم پیش آقا ادیبالسلطنه. میخواستم برگردونمشون. میدونستم میتونه کمکام کنه. داستان رُ که براش تعریف کردم رفت تو خودش. گفت برام چایی بیارن. بعد از کلی طفره رفتن و این پا و اون پا کردن گفت: برگردوندنِ این فایلها کار من نیست... بعد یه تیکه کاغذ برداشت و درحالیکه لبهی سبیلهاش رُ با گوشهی لب میگزید یه چیزی روش نوشت و داد دستام. گفت: برو اینجا. شاهزاده ولیالله تنها کسیه که میتونه کمکات کنه. فردای اون روز راه افتادم رفتم میدون خراسون. تو کوچه پس کوچههای اطرافِ میدون به یه خونهی قدیمی رسیدم. در زدم. یه خانمِ چادری در رُ به روم باز کرد. هدایتام کرد سمتِ یکی از اتاقهای اطرافِ حیاط. پیرمردی که گوشهی اتاق نشسته بود و برای خودش چای توی نعلبکی میریخت نحیفتر از اونی بود که دوست داشتنی بهنظر نرسه. سلام دادم و گوشهای نشستم. چیزی نگفتم تا سرش رُ بالا بگیره و چشم تو چشم نگاهام کنه. سر بالا گرفت. نگاهام کرد. خوشحال شدم. دهن باز کردم که بگم: من... که گفت میدونم. چند وقته؟ گفتم دو سه هفته، و سرم رُ پایین انداختم. یکی از نخهای لبهی فرش رُ دورِ انگشتام پیچوندم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. خانوم توی حیاط رخت میشست. صدای پیرمرد توی گوشام پیچید که میگفت: راحت نیست، اما برشون میگردونم. بر میگردونمشون برات.
هفتهی بعد دوباره توی همون اتاق نشسته بودم. منتظر بودم. ولیالله از اتاقِ بغلی وارد شد. پشتِ سرش هم دو تا از فایلها اومدند تو. اختیار از کف دادم. بلند شدم و هر دو تاشون رو در آغوش گرفتم. یکی از فایلها نبود. موقع رد شدن از مرز با تیر زده بودناش. شونههای پیرمرد رو بوسیدم و گفتم: یه عمر نوکریتون رُ میکنم آقا...
توی یک جلسهی احضار روح بودم. یه خودکار اونجا بود که با ارادهای که دیده نمیشد روی کاغذ مینوشت. پرسیدم اینجا واسطه کیه؟ یه بچهی چند ماهه اونجا بود. گفتند روح از طریق این بچه داره مینویسه. بعد به من گفتند کاغذ رُ بگیر جلوی خودت روح میخواد برات یه چیزی بنویسه. گرفتم جلوی خودم، کاغذ شروع کرد به قهوهای شدن و بعد از چند ثانیه آتش گرفت.
خلاصه اون مراسم تموم شد. بعدش جاهای مختلفی بودم. هر جا که میرفتم اون بچه هم همراهام بود. به صورتاش که نگاه میکردم همه چیز رُ میدیدم. گذشته و حال و آینده برام آشکار میشد. نه شکی وجود داشت، نه ترسی، نه تردیدی...
دکارت، فیلسوف فرانسوی عقیده داشت هیچ چیزی رُ نباید پذیرفت مگر اینکه وجودش اثبات بشه. به همین دلیل بود که از نظر دکارت حیوانات درد نمیکشیدند و آه و نالهی اونها با تیکتیک ساعت فرقی نداشت. دکارت به وجود خودش هم شک داشت. اما میگفت اندیشدن، دلیل وجود انسان و مهمترین سرمایهی اوست. جملهی معروف «من فکر میکنم، پس هستم» هم از همینجا شکل گرفته.
اما حرفی که دکارت زد چیز تازهای نبود. صدها سالها پیش حضرت محمد (ص) فرمودند: «مومن را نمیبینی مگر در حال تفکر»
بله! این جمله ممکنه در نگاه اول خیلی ساده به نظر برسه، اما اون قدر پیچیده است که باید در موردش کتابها نوشت و ساعتها بحث کرد تا معنیاش به درستی فهمیده بشه. بیایید ببینیم چرا.
سادهترین معنی که از این جمله به ذهن میرسه اینه که آدم مومن همیشه در حال اندیشیدنه. اما از این جمله این برداشت هم میشه که اگر یک مومن دست از اندیشیدن بکشه دیگه دیده نمیشه. بنابراین شما ممکنه گاهی ببینید که بعضی انسانها در برابر چشمان شما ظاهر میشن یا به صورت ناگهانی ناپدید میشن. این پدیدهها خیلی نادر هستند اما میشه به فکر کردن و فکر نکردن انسانهای مومن ربطش داد.
معنی دیگهای که برداشت میشه اینه که ما، انسانهای مومن رُ فقط وقتی میتونیم ببینیم که در حال فکر کردن باشیم. یعنی ممکنه اگر در میان آدمها باشیم و ناگهان دست از فکر کردن بکشیم، ببینیم که چندین نفر از اونها ناپدید شدند. دلیلاش اینه که اونها مومن بودند و ما چون دیگه فکر نمیکنیم نمیتونیم ببینیمشون.
البته گاهی انسان دست از فکر کردن میکشه اما کسی ناپدید نمیشه. این دلیلاش این نیست که خدای ناکرده کسی در اون جمع مومن نبوده. شاید همونطور که فکر کردن راه و روش مخصوص به خودش رُ داره، فکر نکردن هم راه و روشی داره که جز عدهی معدودی از انسانها، کس دیگهای بلد نیست.
نکتهای که هست اینه که ما هر روز با انسانهای زیادی در ارتباط هستیم. آیا همهی ما که هم دیگر رُ میبینیم مومن هستیم؟ پاسخ اینه که بله ممکنه همهی ما مومن باشیم؛ اما چون بلد نیستیم درست تفکر کنیم در بُعدی از زمان قرار داریم که توسط هیچکس دیده نمیشیم. و چون همهمون در یک بُعد هستیم، خودمون هم دیگر رُ میبینیم.
اما ما، انسانهای ناپیدایی که هنوز یاد نگرفتهایم چگونه بیاندیشیم، از دید چه کسانی پنهان هستیم؟ آیا از دید کسانی که گاه و ناگاه در برابر ما ظاهر میشوند و ما از آنها به نام اجنه یاد میکنیم؟ آیا امام زمان ارواحنا فدا تنها کسیه که هم مومنه، و هم بلده جوری بیاندیشه که از بعدی که ما در اون قرار داریم خارج و از نظرها پنهان بشه؟
دوستان! پیامبر اسلام در جایی دیگر میفرمایند «یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت است». خیلیها با شنیدن این حدیث خوشحال میشن و فکر میکنند اگر یک ساعت در مورد چیزی (مثلن یک مسئلهی ریاضی) فکر کنند انگار هفتاد سال عبادت کردهاند! در صورتیکه اینطور نیست و این حدیث بسیار نگران کننده است. از قدیم گفتهاند سنگ بزرگ نشانهی نزدن است. این حدیث در واقع داره به دشواری و حتا غیر ممکن بودنِ درست اندیشیدن اشاره میکنه. شما اگر تونستی یه دقیقه درست بیاندیشی، باشه، اصلن ده هزار سال عبادت برات حساب میشه! اما عزیزان، این حدیث در واقع داره به این نکتهی مهم اشاره میکنه که فکر کردن (حتا به اندازهی یک ساعت) به هیچ وجه کار سادهای نیست و شما اگر ده ساعت هم روی چیزی فکر کنید نه به جایی میرسید، نه پاداشِ عبادتی براتون در نظر گرفته میشه. پس بهتره که چی؟ به جای اینکه خودمون رُ مسخره کنیم، از همون اول بریم سراغ عبادت کردن. برید یک ساعت عبادت کنید، یک ساعت ثواب براتون نوشته میشه. برای همین هم هست که خدا در قرآن گفته هدف از آفرینش انسان عبادت است. یعنی انسان از اندیشه به جایی نمیرسه. بهتره بره به همون عبادتاش برسه، شاید از عبادت راه به اندیشه برد.
آيا جاى كافران در جهنم نيست؟ (زمر، ۳۲)
خداوند به مردان و زنان دو چهره و كافران آتش جهنم را وعده داده است (توبه، ۶۸)
پس آنان را گرد آورده، به سوى راه جهنم رهبریشان كنيد (صافات، ۲۳)
خدا ناپاك را از پاك جدا كند و ناپاكها را روى يكديگر نهد و همه را متراكم كند آنگاه در جهنم قرار دهد (انفال، ۳۷)
جاى ايشان در جهنم خواهد بود و چه بد سرانجامى است (تحریم، ۹)
اين همان رسوايى بزرگ است (توبه، ۶۳)
جهنم را از همهی شما پر خواهم كرد (اعراف، ۱۸)
جهنم را از همهی جنيان و آدميان خواهم آكند (سجده، ۱۳)
روزى كه به سوى آتش جهنم كشيده مىشوند، چه كشيدنى! (طور، ۱۳)
براى آنان از جهنم بسترى و از بالايشان پوششهاست (اعراف، ۴۱)
گفتند: در اين گرما بيرون نرويد! بگو: اگر دريابند آتش جهنم سوزانتر است! (توبه، ۸۱)
کسانى كه در آتشاند به نگهبانان جهنم مىگويند: پروردگارتان را بخوانيد تا يك روز از اين عذاب را به ما تخفيف دهد! (غافر، ۴۹)
اما جهنم براى آنان كافىست (مجادله، ۸)
و منحرفان هيزم جهنم خواهند بود (جن، ۱۵)
در حقيقت هر كه به نزد پروردگارش گنهكار رود جهنم براى اوست. در آن نه مىميرد و نه زندگى مىيابد (طه، ۷۴)
ما جهنم را آماده كردهايم تا جايگاه پذيرايى كافران باشد (کهف، ۱۰۲)
هرآينه جهنم را از تو و از هر كس از آنان كه تو را پيروى كند از همگىشان خواهم انباشت (ص، ۸۵)
اين جهنم سزاى آنان است چرا كه كافر شدند و آيات من و پيامبرانم را به ريشخند گرفتند! (کهف، ۱۰۶)
سلام دوستان. با توجه به اینکه امروز عید سعید فطر بود با خودم فکر کردم شاید بد نباشه یادی از رفتگان کنیم و براشون از خداوندِ متعال طلب آمرزش و غفران الهی کنیم.
اما پیش از هر چیز لازمه نکتهای در مورد آب و هوای این روزها خدمتتون عرض کنم.
این روزها که هنوز در نیمهی نخستِ شهریور هستیم هوا جوری رو به خنکی گذاشته که خیلیها فکر میکنند هوا پاییزی شده. اما این اشتباهه. دو تا قانون هست که الان بهتون میگم، هیچوقت فراموششون نکنید:
۱- آخرهای تابستون که هوا خنک میشه، در واقع مثل آخرهای زمستون میشه که هوا بهاریه.
۲- آخرهای زمستون که هوا خنک میشه، در واقع مثل آخرهای تابستون میشه که هوا پاییزیه.
پس الان هوا پاییزی نشده، زمستونی شده؛ آخرای زمستون.
بگذریم.
من چند روز پیش سفری به کرمان داشتم. تنها، با یک جیپ. در یکی از جادههای بین راه ماشینام خراب شد و پیاده آوارهی بیابون شدم. یه نصفه روز راه رفتم تا به یه آبادی رسیدم. از اولین نفری که توی ده دیدم کمی آب خواستم. او به من گفت با من بیا. با او رفتم تا به یک مسجد رسیدم. عدهی زیادی دور تا دور نشسته بودند و فاتحه قراعت میکردند. توی محراب عکس مرحوم شاپور بختیار گذاشته شده بود با دو شمع و مقداری خرما. دست رو به آسمان بلند کردم و گفتم: اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم و الاموات. بعله. روستاییان قاتل بختیار رُ بخشیده بودند، اما فراموش نکرده بودند. از من خواستند که برم بالا و کمی سخنرانی کنم. گفتم بختیار ربطی به من نداره، یه کم به من آب بدید من میرم. گفتند نه صبت کن برامون. گفتم باشه. رفتم بالا، بعد از ذکر فاتحه و چند صلوات گفتم: آدمها چهار دستهاند!
اول اونهایی که دشمنشون رُ میبخشند ولی فراموش نمیکنند. شما از همین دسته هستید! خوشا به سعادتون!
دوم اونهایی که دشمنشون رُ میبخشند و فراموش میکنند. اینها کسانی هستند که باز هم از دشمن ضربه میخورند.
سوم اونهایی که دشمنشون رُ نمیبخشند اما فراموش میکنند. وای به روزی که اینها یک روز دشمنشون رُ به یاد بیارن
چهارم اونهایی که دشمنشون رُ نمیبخشند و فراموش هم نمیکنند. اینها حسابشون با کرام الکاتبینه!
بهم گفتند بیا پایین. اومدم پایین.
یک نفر رفت بالا و شروع کرد به سخنرانی. گفت: دوستان! ما امروز اینجا جمع شدهایم تا یادِ عزیزِ از دست رفته، مرحوم ابولقاسم گرازکـُـشِ گردو فکن رُ گرامی بداریم.
از کسی که بغل دستام نشسته بود پرسیدم: ابولقاسم گرازکش دیگه کیه؟ گفت: مرحوم گرازکش کسی بود که با گرازهایی که به مزرعه میزدند مبارزه میکرد. البته جنگیدن با گراز شغل اصلیاش نبود. شغل اصلیاش بالا رفتن از درخت گردو و گردو چیدن بود. گفتم ای بابا، خدا رحمتاش کنه. چی شد که مُرد؟ از درخت افتاد؟ گفت: نه، از گراز افتاد. چند روز پیش یه گراز حمله کرده بود به درختِ گردوی یکی از اهالی. ابولقاسم هم طبق معمول حمله کرد به گراز. اما وقتی رفته بود بالای گراز و داشت فشار میداد که گراز خفه بشه، از اون بالا افتاد و مُرد.
واعظ که تا این لحظه از نیکیهای ابولقاسم سخن گفته بود و برای او طلب آمرزش کرده بود، از همه خواست که بلند بشن و دست روی سرشون بذارن. همه بلند شدیم. ده بار گفتیم: بِکَ یا الله، بِکَ یا الله، بِکَ یا الله، ... پس هر حاجت که داشتیم طلب کردیم.
«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیونها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...