رسواترین رویاها
توی status ِ یاهو مسنجرم نوشته بودم رسواترین رویاها (برگرفته از شعری از علی صالحی). یه نفر اومد بهم گفت یعنی چی اینی که نوشتی؟ گفتم نمیدونم، خودت بگو. گفت بگو، میخوام بدونم. گفتم هرچی تو فکر کنی منظورم همون بوده. گفت پس تو به نظریهی مرگِ مولف اعتقاد داری؟ گفتم آره. فک کنم همینطوری باشه!
چند شب پیش رفته بودم خونهی خواهرم. شب نشینی کردیم. یه جور خاصی البته. نشستیم با خواهرم آب میوه گرفتیم خوردیم. آبِ سیب. آبِ هویج. آبِ انار. آبِ لیمو. آبِ پرتغال. قشنگ یه سبد میوه جلومون بود، تموماش کردیم! توی این لیوان بزرگها خوردیم. شوهر خواهرم هر لیوانی رُ که تموم میکردیم میگفت برای یه پیکه دیگه آماده هستید؟
اگرچه تا صبح زیاد دستشویی رفتم، ولی غم سم نبود. هرچی شاشیدم فایدهای نداشت. شاید هم بود و من از پساش بر نیومدم
بعدش دوست دارم یه روزی برسه، که اگر یه نفر ازم پرسید اسمات چیه؟ بگم نمیدونم، بذار نگاه کنم. بعد توی جیبام دنبال یه کاغذی، چیزی بگردم که شاید نشونی از من توش باشه. اسمی، آدرسی... بعد هیچی پیدا نکنم جز چند تا کاغذ پاره که به هیچ دردی نمیخورن. فکر نمیکنم هم کسی منتظر جواب بمونه که آخرش بخوام بهش بگم شرمنده، چیزی پیدا نکردم، نمیدونم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون