غریبه
آن مرد با اسب آمد. آن مرد با نان آمد. آن مرد در باران آمد. آن مرد در واپسین لحظات مرگاش (زندگیاش) بدجوری به من نگاه میکرد. انگار در تمام این مدت، من با اسب آمده بودم
انگار من آن نان را در دستان خویش داشتم
انگار من در باران آمده بودم
انگار... من در واپسین لحظات زندگی، بدجوری به او نگاه میکردم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون