به آرزوی خود رسیدم
بچه که بودم خیلی دوست داشتم یکبار همراه پدربزرگ به مزرعه بروم.
و من، یک بار به آرزوی خود رسیدم.
با پدربزرگ به مزرعه رفتیم. جلوی زمینهای کشاورزی استخر بزرگی بود که آب را در خود نگه میداشت و هرگاه که لازم بود، آن را بین آنها پخش میکرد. پدربزرگ همیشه میگفت نزدیک استخر نرو که غرق میشوی. ظهر که در اتاقک نزدیک مزرعه خوابیده بودیم هوا آنقدر گرم بود که هوس کردم بروم لبهی استخر بنشینم و پاهایام را در آب بگذارم. پاچههای شلوارم را بالا زدم و آنها را در آب گذاشتم. خیلی سرد و خنک بود. در آن گرما حال آدم را حسابی جا میآورد. همهاش نگران بودم که مبادا پدربزرگ از خواب بیدار شود و ببیند که به استخر نزدیک شدهام. برای همین خیلی زود کارم را تمام کردم. اما همین که بلند شدم تا برگردم پایام لیز خورد و درون آب افتادم؛ با پا فرو رفتم. کف استخر گل و لای زیادی جمع شده بود. به آن پایین که رسیدم پایام را محکم به زمین کوبیدم تا بالا بیایم. اما، پاهایام در گل فرو رفتند؛ گیر کردند؛ دیگر نمیتوانستم حرکتی بکنم، واقعن گیر افتاده بودم. با وحشت شروع کردم به دستوپا زدن و تقلا کردن؛ اما هرچه بیشتر تلاش میکردم بیشتر در گل فرو میرفتم و امیدم را برای رهایی از دست میدادم. دیگر نفسام تمام شده بود. دهانام را که باز کردم مقدار زیادی آب خوردم. با هربار تلاش برای زنده ماندن آب بیشتری به دهانام راه مییافت. توانام به پایان رسید. دستانام را بهنشانهی تسلیم پایین آوردم و بهدیوارهی استخر تکیه دادم.
نفسام بهسختی بالا میآمد. شکمام را بر روی لبهی استخر گذاشتم و سرم را پایین آوردم. هرچه آب خورده بودم را در کمتر از چند ثانیه بالا آوردم. هنوز هم نگران پدربزرگ بودم. میترسیدم بیدار شده باشد. با عجله به سمت اتاق دویدم. خدا را شکر، هنوز خواب بود. رفتم و آرام کنارش دراز کشیدم. داشتم از سرما میلرزیدم. خودم را جمع کردم. پاهایام را در آغوش کشیدم و لحظاتی بعد، بهخواب رفتم.
بیدار که شدم خورشید پایین آمده بود. خیلی عرق کرده بودم. تنها بودم. هوا سرد بود. از بیرون صدای داد و فریاد میآمد. آدمهای زیادی دور استخر جمع شده بودند. پدربزرگ گوشهای نشسته بود و سرش را در میان دستاناش گرفته بود. کسی را از آب میگرفتند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون