بيخوابي
ساعت دوازده شب از خواب بلند ميشي. ديگه خوابت نميبره. يه نگاهي به گوشيت مياندازي. خبري نيست. توي يخچال هم سيب هست هم نارنگي. همينطور كه سيب رو گاز ميزني، ياد يكي از CD ها ميافتي. كنار بقيهي CDها نيست. شايد گم شده باشه. خيلي آروم همهجا رو ميگردي، طوريكه كسي بيدار نشه. لاي كتابها، زير فرش، روي يخچال، زير كمد، داخل كشوها و... نه، نيست كه نيست. يك كتاب پيدا ميكني از نادر ابراهيمي. "رونوشت بدون اصل". مجموعهاي از هفت داستان كوتاه. هوس ميكني يكي از داستانهاي اين شاهكار ادبي رو دوباره بخوني. با خودت فكر ميكني "كار مرگ" از بقيه قشنگتره:
"سنگ را كه برداشتند، يك لحظه نور چشمم را زد.
اومياسياكو خم شد، سرش را جلو آورد و گفت: هيچ چيز نگو! ما همه چيز را ميدانيم!
و من، فقط با مهرباني لبخند زدم. 'ما' لبخند زديم."
از آشپزخانه صداي ظرف ميآد. كسي نيست. خودت هستي كه هوس كردهاي يك كيك درست كني. از همونهايي كه فقط شيرين هستند و هيچكس جرأت خوردنشون رو نداره. كيك رو ميگذاري داخل فر و به اتاق برميگردي. ساعت دو و نيم شده. ياد چند تا آهنگي ميافتي كه الان دو ماهه هرشب گوش ميدي. هدفون رو ميگذاري روي گوشهات، چشمهات رو ميبندي و حواست هست كه خوابت نبره. خوابت نميبره. كيك پخته شده. داخل بشقاب ميگذاريش و بعد هم خيلي با احترام داخل يخچال. هنوز تا سحر يك ساعت باقي مونده و تو احساس ميكني كه خوابت گرفته. قبل از اينكه به اتاقت بري، به بابا و مامان كه قرآن روي سرشون گرفتهاند شب به خير ميگي و قبل از اينكه به خواب بري، با خودت فكر ميكني. فكر ميكني كه يكي از شبهاي قدر رو از دست دادهاي و سرنوشت يك سال آيندهي خودت رو تعيين نكردهاي. با خودت فكر ميكني هركسي يك سرنوشتي داره. اگر من اون رو تعيين نكنم، خدا، حتمن اون رو تعيين ميكنه. تمام هيجانش هم به همينه!
sallam ...
پاسخحذفghashang bood ...
delam baraat tang shode ...
تــــــــــــــــــــــــنگ