جنگ و كودكي (2)
يادم نيست حملات هوايي يا موشكي هر چند وقت يكبار اتفاق ميافتاد. ولي ديگه هفتهاي يك بار روي شاخش بود. يك روز جمعه سر سفره ناهار نشسته بوديم كه يك موشك خورد دويست سيصدمتري خونهمون. انقدر صداي انفجارش وحشتناك بود كه قلبم اومد تو دهنم! خواهرم زير پنجره خوابيده بود، ولي خوشبختانه شيشههاي خونهي ما نشكست. موشك به چندتا مغازه خورده بود و موج انفجار باعث شده بود شيشهي اكثر خونهها تا شعاع چند دهمتري بشكنه.
خلاصه، گذشت و گذشت تا اينكه ما رفتيم دبستان. من اصلن از مشق نوشتن خوشم نمياومد. معلممون هم كه همهش سرمشقهاي آنچناني ميداد. هميشه دوسه خط مينوشتم و ميرفتم بهش ميگفتم اگر ميشه من ديگه ننويسم! اوايل تحملم ميكرد. ولي يك روز ديگه قاطي كرد! سرم داد كشيد و گفت اصلن كي گفته تو مشق بنويسي؟ هان؟ نميخواد بنويسي! ننويس! ننويــــــــــــــــــــــــس! عجب خانم معلمي داشتيمها! اصلن طرز حرف زدن با بچهها رو بلد نبود! :) زمستون كه شد قرار شد بريم سوريه. رفتيم.
فكر كنم اون فرياد معلمه كار خودشو كرده!
پاسخحذف