جنگ و كودكي (1)
قديميترين چيزهايي كه يادم هست خيلي مبهم و تار هستند. شايد بشه همهي اونها رو در شب و تاريكي و آژير قرمز و سفيد و آسمان نوراني و صداي انفجارهاي پيدرپي خلاصه كرد. فكر ميكنم وقتي پنج شش سالم بود، بُرد موشكهاي صدام تازه به تهران رسيده بود، چون آژيرهايي كه از تلويزيون پخش ميشد بيشتر جنبهي آموزشي داشت (شايد هم اشتباه ميكنم). آژير قرمز خيلي گوشخراش بود. صداي بمي داشت (هنوز هم داره!) و مثل ارّه روي مغز آدم كشيده ميشد. كمكم عادت كرده بوديم كه همراه با شنيدن صداي آژير، منتظر باشيم تا برق شهر هم قطع بشه. گاهي هم كه برق شهر قطع نميشد خودمون از ترس چراغها رو خاموش ميكرديم و منتظر مينشستيم. يعني همه همين كار رو ميكردند. من هميشه بعد از خاموش شدن چراغها ميدويدم پشت پنجره و به نور گلولههاي ضدهوايي خيره ميشدم كه در همهي جهات حركت ميكردند. بيشتر شبيه يك جور آتشبازي بود، اما به خاطر صداي وحشتناكي كه داشتند هيچوقت از ديدنشون لذت نميبردم.
عموي من جبهه ميرفت. نميدونم براي دفاع از كشورش به جبهه رفته بود يا براي شهيد شدن. نامههايي كه به پدرم مينوشت سبزرنگ بودند و عكس چندتا رزمنده هم هميشه روي اونها وجود داشت. هر وقت كه به خونهي ما مياومد چند متر پيشانيبند سبز و قرمز هم با خودش به همراه ميآورد كه قيچي ميكرد و ميبست به پيشوني من و خواهر و برادرم. سوغات جبهه و جنگ! :) عموم به دخترش هم نامه مينوشت كه در يك ستون ثابت و با اسم مستعار در روزنامهي خراسان به چاپ ميرسيد.
بگذاريد بگردم، اگر يكي از نامهها رو لاي كتابها پيدا كردم متن كاملش رو اينجا مينويسم. بايد خوندني باشه!
eyval ...
پاسخحذف