the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

همهمه‌ی آزادی

از اینجا روزنی به بیرون وجود نداره، حتی سوراخ کلیدی. نور رُ نمی‌شه دید، حتی حضورش رُ حدس هم نمی‌شه زد. پامو که اینجا گذاشتم مطمئن بودم زمان گم می‌شه، با ثانیه شمردن شروع کردم، ذهنم کم‌کم به بسته‌های بزرگ‌تری از زمان عادت کرد که از راه می‌رسیدند، دقیقه می‌شمرد و تا قبل از اون کابوس لعنتی، ساعت. نباید تن به خواب می‌دادم، باید حدس می‌زدم اینجا چیزی جز کابوس سهم من از رویا نیست، کابوسی که تعلیق بود، معلق بودم در زمان، فاصله‌ی دیوارها ثابت بود اما شتاب من کمکی به نزدیک شدن نمی‌کرد. بیدار که شدم رد نور در ذهنم گم بود، بی‌زمانی همسایه شد، حالا من حتی نمی‌دونم امروز چندمین روز از کدوم ماه این سال لعنتیه.
من اون بیرون دنبال تو می‌گشتم، اون عصر بدبیار لابلای اون‌همه آدم دنبال چشمای تو می‌گشتم، گمت کردم، دستت جدا شد، رها شدی و به این اسارت منتهی شدم. همهمه‌ی آزادی بود پشت نبض اون توده‌ی زخمی، و من در اسارت همیشگی‌ی چشم‌های تو به درکی فراتر از آزادی پای دربند بودم. می‌دویدند، بی‌جهت و در هر جهت، و من قطره‌ای بودم از دریایی ناخواسته که از تو دورم می‌کرد، شاید هم نزدیک، گم شدن همین ندانستن دوری یا نزدیکی است.
اینجا با هیچ‌کس برخورد مناسبی نمی‌شه، برخوردی که در شان این‌هایی باشه که گمراه آزادی شدن، یعنی آزادی دست‌شون رُ نگرفت و سر از اینجا درآوردن. این‌جا همه چیز جریحه داره، تن‌ها، غرورها و حتا امیدها... امید چیز مهمیه، شاید مهم‌ترین چیزی که می‌شه داشت و باهاش جاهای خالی رُ پر کرد. اما اینجا قاصدکی راه به ورود پیدا نمی‌کنه، از دست رادیوهای قراضه کاری ساخته نیست، ضربه‌ها به امیدها فرود می‌آد و صدای شکستن تنها صداییه که به گوش می‌رسه، بغض‌ها، دست‌ها، پاها و امیدها...

روزنه‌های امید

خیلی وقت‌ها از من پرسیده می‌شه استاد، چه‌طور می‌شه زندگی متنوعی داشت؟ چه‌طور می‌شه دچار روزمرگی نشد؟
من هم همیشه گفته‌ام که با کارهای خیلی خیلی ساده و ابتدایی می‌شه هر روز یک جور زندگی کرد. فقط کافیه کمی دقیق‌تر به محیط اطراف‌مون نگاه کنیم و ببینیم چه تغییراتی می‌تونیم بدیم. این تغییرات گاهی ان‌قدر ساده و کم‌هزینه هستند که شاید در ابتدا باعث خنده‌ی شما بشن اما بعد که خوب فکر می‌کنید می‌بینید نه، ای ول بابا، همچین بد هم نبود.

پس وظیفه‌ی شما چیه؟ اینه که دقیق‌تر به محیط اطراف‌تون نگاه کنید.
برای این‌که منظور من رُ دقیق‌تر متوجه بشید، دو تا مثال خیلی خیلی ساده می‌زنم که با انجام دادن اون‌ها بدون هیچ هزینه‌ای تنوع در زندگی‌تون ایجاد می‌شه:

۱- بیش‌تر ما انسان‌ها وقتی در توالت می‌نشینیم، پشت به سوراخ توالت می‌نشینیم. درسته؟ حالا از فردا که رفتید توالت، رو به سوراخ بنشینید. دیدید چه‌قدر ساده و کم‌هزینه بود؟

۲- بیش‌تر ما انسان‌ها وقتی از پله‌ها پایین یا بالا می‌ریم به این‌صورت حرکت می‌کنیم:
پای چپ روی پله‌ی اول. پای راست روی پله‌ی دوم. پای چپ روی پله‌ی سوم. پای راست روی پله‌ی چهارم. الی ماشاالله
حالا از فردا از هر پله‌ای که خواستید بالا یا پایین برید این‌جوری برید:
پای چپ روی پله‌ی اول. پای راست روی پله‌ی اول. پای چپ روی پله‌ی دوم. پای راست روی پله‌ی دوم. الی ماشاالله

فروش

- برو فروش
- برم قسمت فروش؟ برم چی‌کار؟
- نه. منظورم این بود که فرو برو توش

محصولِ ۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قفس

ما دو تا مرغ عشق داشتیم که یکی‌شون چند وقت پیش با کمک اون یکی پنج تا تخم گذاشت که حاصل‌اش سه فرزند بود چون دو تا از تخم‌ها از بین رفتند. اون دو تا مرغ اولی وحشی بودند و با کسی اخت نبودند و اما این سه تا بچه چون از بچگی با ما بودند عادت کردند و ترسی از ما ندارند حالا که کمی بزرگ‌تر شده‌اند. بچه‌ها توی لونه بزرگ می‌شدند و پدر مادرشون اون بیرون برای بزرگ شدن‌شون زحمت می‌کشیدند. پدر صبح که از خواب پا می‌شد می‌گفت خب حالا چی‌کار کنم؟ هیچی. همین‌جوری از توی قفس به بیرون نگاه می‌کنم. مادر که صبح از خواب بیدار می‌شد می‌گفت خب حالا چی‌کار کنم؟ آهان برم یک‌کم به بچه‌ها غذا بدم. این‌جوری بود که اون سه تا جوجه کم‌کم بزرگ‌تر شدند و پرهاشون در اومد. کم‌کم اونی که از اون دوتای دیگه دو سه روز بزرگ‌تر بود سرش رُ از توی لونه آورد بیرون و باخودش گفت یه روزی از این لونه‌ی تاریک می‌زنم بیرون. خلاص می‌شم. می‌رم پیش پدر مادرم.

یکی از دوستان می‌گفت ایرانی‌هایی که برای اولین بار پاشون رُ توی یه کشور اروپایی یا آمریکایی می‌گذراند احساسی که دارند از جنس احساسیه که وقتی یک روستایی پاش رُ برای اولین بار تو شهر می‌گذاره.

اتفاقن من فکر می‌کنم مرغی که آرزو می‌کنه یه روز از اون لونه‌ی تنگ و تاریک پا به قفس بگذاره هم یه همچین حسی داره. حس یه دهاتی که پا به شهر می‌گذاره. حس خوبیه.

من این‌روزها زیاد به فیس‌بوک سر نمی‌زنم. ولی چند روز پیش که رفته بودم ببینم کی زنده‌اس و کی مرده، یک status توجه من رُ به خودش جلب کرد. این status مربوط به کسی بود که حدود دو سه ساله برای ادامه‌ی تحصیل رفته آمریکا:

« ميله‌های قفس‌ام را نشمارم چه کنم؟»

خلاصه. امروز صبح یکی از بچه‌ها رُ از توی قفس برداشتم و آوردم توی اتاق. حدود یک دقیقه. وقتی خواستم برش گردونم توی ققس، دیدم در ِ قفس نیمه بازه. قلبم ریخت. فقط مرغ ِ پدر توی قفس بود. دو تا از مرغ‌ها سرشون رُ از توی لونه آوردند بیرون. خوش‌حال شدم. فکر کردم یکی دیگه هم باید توی لونه باشه. سقف لونه رُ برداشتم. دوتا بودند. اون بچه بزرگه که یه روز آرزو داشت از اون لونه‌ی تنگ و تاریک بزنه بیرون، حالا از قفس زده بود بیرون و رفته بود.

پرواز کردن تازه یاد گرفته بود. تقصیر من بود. من در ِ قفس رُ نیمه باز گذاشته بودم. رفتم پایین. همه‌جا رُ گشتم. روی زمین. توی باغچه. روی درخت‌ها... نبود. این از اون چیزهاییه که الکی می‌تونه ذهن آدم رُ دو سه روز به خودش مشغول کنه.

مامان‌ام فهمید. کلی ناراحت شد. بابام هم. دعا کرد برگرده. طرف‌های ظهر همه‌ی مرغ‌های توی قفس با صدای بلند جیرجیر می‌کردند. از بالای یه درختی صدای جیرجیر جواب داده می‌شد. یه درخت کاج خیلی بلند با فاصله‌ی ۲۰ متر از خونه. رفته بود اون بالا. حالا کی می‌خواست بیاردش پایین از اون بالا؟ خودش هم که نمی‌تونست از اون بالا بپره برگرده پایین. پرواز درست حسابی بلد نبود. اگر هم می‌پرید پایین می‌رفت تو باغچه و گربه‌ها ترتیب‌اش رُ می‌دادند. کاری نمی‌شد کرد. رفتم خوابیدم. طرف‌های ساعت سه چهار بود که با صدای مامان‌ام از خواب بیدار شدم. می‌گفت کجا رفته بودی عزیزم؟ نمی‌گی همه نگران‌ات شده بودند؟ برگشته بود! خودش اومده بود روی قفس نشسته بود. چه‌جوری تونسته بود برگرده؟!
خیلی گرسنه بود. وقتی گذاشتیم‌اش توی قفس همه‌شون صلوات فرستادند. پدرش کلی تحویل‌اش گرفت. غذا گذشت توی دهن‌اش. آب خورد. رفت توی همون لونه‌ی تنگ و تاریک خواب‌اش برد از خستگی. عجب روزی بود. فردا که بیدار شه برای همه تعریف می‌کنه اون بیرون چه خبره.
حالا من نمی‌دونم دعایی که بابام خوند چه‌قدر تاثیر داشت ولی دعا این بود:
«إِنَّهُ عَلَى رَجْعِهِ لَقَادِرٌ» - طارق (۸)

محصولِ ۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

صلوات

کاش یه صلوات بودم...
می‌فرستادند و ختم می‌شدم
به پایان می‌رسیدم

محصولِ ۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اندیشه‌ی جهان‌گستر

توی یکی از اپیزودهای بازیِ Assassin's Creed که در دمشق اتفاق می‌افته، همه‌ی کتاب‌های شهر رُ جمع می‌کنند و آتش می‌زنند. شخصی به این کار اعتراض می‌کنه و می‌گه ما نباید علم و دانشی که از گذشتگان به ما به ارث رسیده رُ ان‌قدر راحت دور بریزیم.
شخصی که کتاب‌ها رُ آتش می‌زنه می‌گه: «این کار برای رسیدن به حقیقت لازمه. این کتاب‌ها توسط آدم‌ها نوشته شده‌اند. هر کس هرچیزی دل‌اش خواسته نوشته. این کتاب‌ها انسان رُ از درک حقیقت زندگی دور می‌کنند. ما که نباید هرچیزی توی اون‌ها نوشته شده رُ باور کنیم. توی یکی از این کتاب‌ها نوشته خدا همه چیز رُ در هفت روز آفرید. ما نباید این چرندیات رُ باور کنیم.»

حالا کاری نداریم آفرینش در چند روز بوده. ولی ببینید غربی‌ها چه‌قدر راحت افکارشون رُ تو دنیا گسترش می‌دن.
اون‌ها خوب می‌دونن که با زور شمشیر نمی‌شه یک اندیشه رُ جهان‌گستر کرد.


محصولِ ۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

در زبان فارسی دو جور می‌شه قیمت پرسید

۱- چند
۲- چه‌قدر

حالا ممکنه بپرسید فرق‌شون چیه و کی باید از کدوم استفاده کنیم؟
می‌گم الان

از «چند» وقتی استفاده کنید که می‌خواهید قیمت یک چیز رُ بدونید ولی هنوز معلوم نیست قصد خرید داشته باشید. مثلن وقتی می‌رید بقالی. قیمت هر چیزی رُ که می‌خواهید بدونید می‌پرسید آقا این چنده؟ اون چنده؟ اونا چندن؟ اینا چندن؟ (اگر بگید آقا اینا چه‌قدره؟ اشتباهه) ولی آخرش که می‌خواهید حساب کنید و قصد پرداخت پول دارید، می‌پرسید: چه‌قدر شد؟

یا مثلن وقتی سوار تاکسی هستید و به پایان مسیر می‌رسید. از آقای راننده می‌پرسید چه‌قدر شد؟ (اگر بپرسید چنده؟ اشتباهه)

محصولِ ۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خوابِ بازی‌ی ماهی‌های قزل‌آلا

خواب را از چشمان ماهیگیرِ نسشته بر ماه
یک ماه است ربوده است
خوابِ بازی‌ی ماهی‌های قزل‌آلا در آسمان


محصولِ ۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دندان

چند نوع خواب هست که من خیلی زیاد می‌بینیم از جمله:

زلزله‌ی شدید و ماندن زیر آوار
دیدن هواپیمای در حال پرواز که ناگهان سقوط می‌کند
بمباران هوایی و حمله‌ی زمینی
لق شدن و افتادن دندان

این لق شدن و افتادن دندون از همه‌اش اعصاب خورد کن‌تره. دست می‌زنم به دندونم و می‌بینم با این‌که سالمه بدون هیچ دلیلی لق شده. یک کم که تکون‌اش می‌دم از جاش درمی‌آد! صبح که از خواب پا می‌شم می‌گم خدا رُ شکر دندونم سر جاشه هنوز.
اما دیشب فرق داشت. توی خواب وقتی دست زدم به دندونم و دیدم لق شده با خودم گفتم ای وای! همیشه توی خواب دندونم لق می‌شد و می‌افتاد؛ ولی این‌بار واقعن دیگه توی بیداری این اتفاق داره می‌افته! یعنی توی خواب فکر می‌کردم بیدارم. یک کم دندون رُ تکون دادم و از جاش در اومد. خیلی احساس بدی بود. صبح که از خواب پا شدم اصلن خواب‌ام یادم نبود. اما نزدیک‌های ظهر یه چیزی در مورد دندون دیدم که یه دفعه خواب دیشب یادم اومد و کلی خوش‌حال شدم که باز هم خواب بودم و همه‌ی دندون‌هام سر جاشون هستند هنوز.

محصولِ ۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بیمار قلبی

دیروز توی تاکسی سکته کردم ولی خوش‌بختانه چون نزدیک بیمارستان بودیم مسافرها بلافاصله من رُ رسوندند بیمارستان. از ماشین پیاده شدند و همون‌طور که سکته بودم با دست من رُ روی هوا به سمت بیمارستام بردند از بین ماشین‌هایی که توی ترافیک گیر کرده بودند. همین‌طور که کله‌ام از پشت آویزون بود دیدم یه بچه‌ای توی پیاده رُ داره برام دست تکون می‌ده. باباش هم با موبایل داشت ازم فیلم می‌گرفت که شب بذاره توی YouTube. وقتی رسیدیم بیمارستان بلافاصله یکی از مسافرها از آقای دکتر خواست من عمل بشم اما دکتر گفت عمل لازم نیست. آنژیو می‌کنیم. اون مسافر هم گفت استدعا می‌کنم آقای دکتر وقتی شما می‌گید آنژیو کافیه حتمن کافیه دیگه من کی باشم که بخوام بگم عمل بشه مریض. همون آنژیو صددرصد بهتره و ایشالا مریض (من رُ می‌گفت) همین امروز خوب می‌شه و برمی‌گرده پیش خانواده‌اش. یه پرستاره به‌ش گفت ایشالا. حالا بفرمایید بیرون دور و بر بیمار باید خلوت باشه. بفرمایید بیرون! این رُ گفت و همه‌ی مسافرها رُ از اورژانس بیرون کرد. بعد آقای دکتر اومد توی اتاق و گفت نگران نباش. من الان می‌خوام آنژیوت کنم. این روش اولین بار در سال... دیگه نفهمیدم چی گفت چون بی‌هوش شدم. وقتی به‌هوش اومدم دیدم قلب‌ام کمی ورم داره و درد می‌کنه. کسی که توی اتاق روی تخت بغلی خوابیده بود لبخندی زد و گفت اولین بارته؟

- چی اولین بارمه؟
- آنژیو
- آره. قلبم درد می‌کنه. طبیعی باید باشه آره؟
- نمی‌دونم. من که آنژیو نکردم تا حالا. می‌خوای دکتر صدا کنم؟ شاید طبیعی نباشه‌ها
- دست‌ات درد نکنه. صدا می‌کنی یه دقیقه بیاد قلبما ببینه؟
- چرا که نه

این رُ گفت و دست‌اش رُ بلند کرد تا برسونه به‌زنگ. دیدم دست‌اش نمی‌رسه. به‌اش گفتم نمی‌خواد تو زنگ بزنی بذار خودم می‌زنم. گفت نه صبر کن الان خودم می‌زنم. همین که اومد روی دست‌اش بلند شه و زنگ رُ بزنه دست‌اش از روی تخت لغزید و با کله اومد رو زمین. صداش زدم خانوم. خانوم! بی‌هوش شده بود. بلند شدم توی راه‌رو بدو بدو رفتم دنبال یه دکتر. حالا مگه دکتر پیدا می‌شد؟ به یه پرستاره گفتم توی این خراب شده یه دکتر پیدا نمی‌شه؟ مریض از تخت افتاد! پرستار گفت یعنی چی آقا صدات رُ بیار پایین! این‌جا بیمارستانه! کی به شما گفته من دکتر نیستم؟ توی کدوم اتاقه؟ برگشتم و با دست‌ام به اتاق اشاره کردم: اون یکی! خانوم دکتر بدو بدو دوید سمت اتاق. صداش کردم: خانوم دکتر! ایستاد. برگشت.

- ببخشید به‌تون گفتم پرستار! ببخشید خانوم دکتر

خیلی خسته بودم. همون‌جا یه صندلی بود. آبی. نشستم روش. یه پیرمردی بغل دستم نشسته بود. پاش توی گچ بود. گفت چیه پشرم؟ آنژیو کردی؟

- آره. آنژیو کردم. شما از کجا فهمیدی پدر؟
- پشرم من هم چند بار تا حالا آنژیو کرده‌ام. می‌دونم چیه نشونه‌هاش
- پدر من قلبم یه کم درد می‌کنه. طبیعیه؟
- آره پشرم. حتمن شَرت هم درد می‌کنه نه؟
- ای ول! آره. یک کم درد می‌کنه. چی‌کار کنم؟
- بگیر

یه بطری سبز رنگ بتادین به‌م داد. گفت بگیر سرت رُ با این بشور. آروم می‌شی.

گرفتم. خواستم همون‌جا بریزم روی سرم. اما پیرمرد نگذاشت. گفت پشرم این‌جا نه! زمین کشیف می‌شه. برو توی راه پله‌ها شَرت رُ بشور.

رفتم توی راه پله‌ها. گرفتم روی سرم. قطره‌قطره می‌اومد. درش رُ باز کردم. کامل خالی کردم روی سرم. خنک شدم. خدا رُ شکر. خدا رُ صد هزار مرتبه شکر!

اون پایین توی پذیرش خانومی از یکی از بیمارها پول می‌گرفت که مرخص بشه. مریض داد و قال می‌کرد. من بیمه هستم! این‌همه پول که نباید از من بگیرید. خانوم با شما هستم! خانوم با شما هستم حواس‌ات کجاست!

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.