قفس
ما دو تا مرغ عشق داشتیم که یکیشون چند وقت پیش با کمک اون یکی پنج تا تخم گذاشت که حاصلاش سه فرزند بود چون دو تا از تخمها از بین رفتند. اون دو تا مرغ اولی وحشی بودند و با کسی اخت نبودند و اما این سه تا بچه چون از بچگی با ما بودند عادت کردند و ترسی از ما ندارند حالا که کمی بزرگتر شدهاند. بچهها توی لونه بزرگ میشدند و پدر مادرشون اون بیرون برای بزرگ شدنشون زحمت میکشیدند. پدر صبح که از خواب پا میشد میگفت خب حالا چیکار کنم؟ هیچی. همینجوری از توی قفس به بیرون نگاه میکنم. مادر که صبح از خواب بیدار میشد میگفت خب حالا چیکار کنم؟ آهان برم یککم به بچهها غذا بدم. اینجوری بود که اون سه تا جوجه کمکم بزرگتر شدند و پرهاشون در اومد. کمکم اونی که از اون دوتای دیگه دو سه روز بزرگتر بود سرش رُ از توی لونه آورد بیرون و باخودش گفت یه روزی از این لونهی تاریک میزنم بیرون. خلاص میشم. میرم پیش پدر مادرم.
یکی از دوستان میگفت ایرانیهایی که برای اولین بار پاشون رُ توی یه کشور اروپایی یا آمریکایی میگذراند احساسی که دارند از جنس احساسیه که وقتی یک روستایی پاش رُ برای اولین بار تو شهر میگذاره.
اتفاقن من فکر میکنم مرغی که آرزو میکنه یه روز از اون لونهی تنگ و تاریک پا به قفس بگذاره هم یه همچین حسی داره. حس یه دهاتی که پا به شهر میگذاره. حس خوبیه.
من اینروزها زیاد به فیسبوک سر نمیزنم. ولی چند روز پیش که رفته بودم ببینم کی زندهاس و کی مرده، یک status توجه من رُ به خودش جلب کرد. این status مربوط به کسی بود که حدود دو سه ساله برای ادامهی تحصیل رفته آمریکا:
« ميلههای قفسام را نشمارم چه کنم؟»
خلاصه. امروز صبح یکی از بچهها رُ از توی قفس برداشتم و آوردم توی اتاق. حدود یک دقیقه. وقتی خواستم برش گردونم توی ققس، دیدم در ِ قفس نیمه بازه. قلبم ریخت. فقط مرغ ِ پدر توی قفس بود. دو تا از مرغها سرشون رُ از توی لونه آوردند بیرون. خوشحال شدم. فکر کردم یکی دیگه هم باید توی لونه باشه. سقف لونه رُ برداشتم. دوتا بودند. اون بچه بزرگه که یه روز آرزو داشت از اون لونهی تنگ و تاریک بزنه بیرون، حالا از قفس زده بود بیرون و رفته بود.
پرواز کردن تازه یاد گرفته بود. تقصیر من بود. من در ِ قفس رُ نیمه باز گذاشته بودم. رفتم پایین. همهجا رُ گشتم. روی زمین. توی باغچه. روی درختها... نبود. این از اون چیزهاییه که الکی میتونه ذهن آدم رُ دو سه روز به خودش مشغول کنه.
مامانام فهمید. کلی ناراحت شد. بابام هم. دعا کرد برگرده. طرفهای ظهر همهی مرغهای توی قفس با صدای بلند جیرجیر میکردند. از بالای یه درختی صدای جیرجیر جواب داده میشد. یه درخت کاج خیلی بلند با فاصلهی ۲۰ متر از خونه. رفته بود اون بالا. حالا کی میخواست بیاردش پایین از اون بالا؟ خودش هم که نمیتونست از اون بالا بپره برگرده پایین. پرواز درست حسابی بلد نبود. اگر هم میپرید پایین میرفت تو باغچه و گربهها ترتیباش رُ میدادند. کاری نمیشد کرد. رفتم خوابیدم. طرفهای ساعت سه چهار بود که با صدای مامانام از خواب بیدار شدم. میگفت کجا رفته بودی عزیزم؟ نمیگی همه نگرانات شده بودند؟ برگشته بود! خودش اومده بود روی قفس نشسته بود. چهجوری تونسته بود برگرده؟!
خیلی گرسنه بود. وقتی گذاشتیماش توی قفس همهشون صلوات فرستادند. پدرش کلی تحویلاش گرفت. غذا گذشت توی دهناش. آب خورد. رفت توی همون لونهی تنگ و تاریک خواباش برد از خستگی. عجب روزی بود. فردا که بیدار شه برای همه تعریف میکنه اون بیرون چه خبره.
حالا من نمیدونم دعایی که بابام خوند چهقدر تاثیر داشت ولی دعا این بود:
«إِنَّهُ عَلَى رَجْعِهِ لَقَادِرٌ» - طارق (۸)
WOW What a day! I am so happy he/she is back:)
پاسخحذف