همهمهی آزادی
از اینجا روزنی به بیرون وجود نداره، حتی سوراخ کلیدی. نور رُ نمیشه دید، حتی حضورش رُ حدس هم نمیشه زد. پامو که اینجا گذاشتم مطمئن بودم زمان گم میشه، با ثانیه شمردن شروع کردم، ذهنم کمکم به بستههای بزرگتری از زمان عادت کرد که از راه میرسیدند، دقیقه میشمرد و تا قبل از اون کابوس لعنتی، ساعت. نباید تن به خواب میدادم، باید حدس میزدم اینجا چیزی جز کابوس سهم من از رویا نیست، کابوسی که تعلیق بود، معلق بودم در زمان، فاصلهی دیوارها ثابت بود اما شتاب من کمکی به نزدیک شدن نمیکرد. بیدار که شدم رد نور در ذهنم گم بود، بیزمانی همسایه شد، حالا من حتی نمیدونم امروز چندمین روز از کدوم ماه این سال لعنتیه.
من اون بیرون دنبال تو میگشتم، اون عصر بدبیار لابلای اونهمه آدم دنبال چشمای تو میگشتم، گمت کردم، دستت جدا شد، رها شدی و به این اسارت منتهی شدم. همهمهی آزادی بود پشت نبض اون تودهی زخمی، و من در اسارت همیشگیی چشمهای تو به درکی فراتر از آزادی پای دربند بودم. میدویدند، بیجهت و در هر جهت، و من قطرهای بودم از دریایی ناخواسته که از تو دورم میکرد، شاید هم نزدیک، گم شدن همین ندانستن دوری یا نزدیکی است.
اینجا با هیچکس برخورد مناسبی نمیشه، برخوردی که در شان اینهایی باشه که گمراه آزادی شدن، یعنی آزادی دستشون رُ نگرفت و سر از اینجا درآوردن. اینجا همه چیز جریحه داره، تنها، غرورها و حتا امیدها... امید چیز مهمیه، شاید مهمترین چیزی که میشه داشت و باهاش جاهای خالی رُ پر کرد. اما اینجا قاصدکی راه به ورود پیدا نمیکنه، از دست رادیوهای قراضه کاری ساخته نیست، ضربهها به امیدها فرود میآد و صدای شکستن تنها صداییه که به گوش میرسه، بغضها، دستها، پاها و امیدها...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون