the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دوباره بایست، دوباره راه برو

» این روس‌ها خیلی آدم‌های جالبی هستند. زمانی که تحریم‌های سازمان ملل علیه ایران تصویب می‌شد می‌تونستند وتو کنند، و نکردند. الان هم دوست و برادر و متحدِ ما هستند. ما هم خیلی کشور جالبی هستیم.

» امروز یه سخنرانی از رفسنجانی دیدم، به «برابر» می‌گفت «مقابل». مثلن می‌گفت قیمت‌ها نسبت به چند سال پیش «دو مقابل، سه مقابل بیش‌تر شده». خیلی جالب بود. فهمیدم که کرمانی‌ها به «برابر» می‌گن «مقابل».


» مامان‌بزرگ‌ام دو سه سالِ آخر زندگی‌اش خونه نشین شده بود و دیگه نمی‌تونست راه بره. چند وقته همه‌اش خواب می‌بینم که خوب شده و راه می‌ره. همیشه هم توی یک جایی شبیه مهمونی می‌بینم‌اش. بعد که از خواب پا می‌شم یادم می‌افته همین چند وقتِ پیش از دنیا رفت. ناراحتی‌ام از اینه که چرا تا وقتی زنده بود دوباره راه نرفت. خیلی زود زمین‌گیر شد. الان خاله‌ام هم همین‌جوری شده و دیگه راه نمی‌ره. همیشه منتظرم یه روز ببینم خاله‌ام دوباره داره راه می‌ره. دختر خاله‌ام هم... [باور] رُ برای دختر خاله‌ام نوشته بودم.

محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

یکی از معنی‌های behave
«درست رفتار کردن»، «مودب بودن»، «مواظب رفتار خود بودن» است.

"conduct oneself in accordance with the accepted norms of a society or group"

مثال:
You are a married woman, behave!
تو یک زنِ متعهل هستی، مودب باش!

پس behave علاوه بر «رفتار کردن» معنی «درست رفتار کردن» هم می‌دهد:

You can go as long as you behave
If you can't behave in the store we'll have to leave.

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرمانِ آتش

ما کلاس چهارم یه خانم معلم داشتیم. یه بار آخرِ کلاس از پشت تکیه داده بود به نیمکت، همه ساکت بودند و منتظر بودند زنگ بخوره، من هم با پا می‌زدم توی مانتوش و به بغل‌دستی‌ام اشاره می‌کردم که نگو و بغل دستی‌ام هم گفت خانوم اینا دارن با پا می‌زنن به مانتوتون و خانم معلم‌مون هم برگشت اذیت‌ام کرد. ولی همیشه هوام رُ داشت. امتحان‌های ثلثِ سوم همه‌ی نیمکت‌ها رُ چیده بودند توی سالن. سرِ امتحان ریاضی، همه‌ی سوال‌ها رُ جواب داده بودم ولی یه دونه رُ نمی‌تونستم حل کنم. آخرهای امتحان دور و برم خالی شده بود و خانوم معلم‌مون با یه بستنی نونی اومد کجکی نشست روی نیمکت جلویی‌ام. یه گاز به بستنی زد و گفت: «چی رُ ننوشتی؟» با خودکار نشون دادم: «اینو». یه گاز دیگه زد و جواب رُ برام خوند. سالِ پنجم معلم‌مون آقا بود. دکترِ داروساز بود. می‌گفت چون معلمی رُ دوست داشته نرفته دنبالِ داروسازی. راست هم می‌گفت. یه بار اومد بالاسرِ بغل دستی‌ام، یه کاغذ از دفترش کند و براش یه نسخه نوشت. گفت: «برو داروخونه بگو اینو می‌خوام». یک بار سرِ کلاس بودیم که یه بچه‌ای اومد دمِ درِ کلاس‌مون، گفت معلمِ کلاس چهارم کارم داره. من هم رفتم از کلاس بیرون و با برگه‌ی سوالاتِ امتحانی که صبح برگزار شده بود برگشتم. آقامون پرسید: «اون چیه دست‌ات؟». گفتم: «هیچی». سوال‌ها رُ برای خواهرم که بعدازظهر امتحان داشت گرفته بودم. برگه رُ از دست‌ام گرفت. گفت این رُ کی بهت داده؟ گفتم خانوم ــــ داده. چند لحظه نگاه‌ام کرد. بعد رو کرد به بچه‌ها و گفت: «این جور آدم‌ها خائن هستند. باید بگذارندشون کنار دیوار. با اسلحه نشونه‌گیری کنند و بگن: آتش!»

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آمپولِ هوا

یک شوفاژ به دلایل ِ زیادی ممکنه سرد باشه. یکی از دلایل اینه که شوفاژ توش هوا داره و نیاز به هواگیری داره. اما از کجا می‌شه مطمئن شد که یک شوفاژ نیاز به هواگیری داره؟ در این نوشتار سعی شده به چند راه‌کارِ عملی در این باره اشاره بشه:

۱- یه راه اینه که شوفاژها از جنس شیشه ساخته بشن. این‌جوری خیلی راحت با نگاه کردن به‌شون می‌شه فهمید هوا دارند یا نه.
۲- سیبِ پوست کنده در برابر هوا تغییر رنگ می‌ده. پس یه راه اینه که یه سیب بندازیم توی شوفاژ و بعد از یک ربع درش بیاریم. اگر تغییر رنگ داده بود، یعنی شوفاژ هوا داره.
۳- یه راه دیگه اینه که شوفاژ رو تکون می‌دیم. اگر از توش شالاپ شالاپ صدای آب اومد یعنی هوا داره
۴- یه راه دیگه اینه که یه شلنگ می‌کنیم توی شوفاژ و فوت می‌کنیم. اگر صدای قل قل اومد شوفاژ هوا داره
۵- یه راه دیگه اینه که یه سنسور ِ هوا فرو می‌کنیم توی شوفاژ. اگه چراغ‌اش روشن شد یعنی هوا داره
۶- یه راه دیگه اینه که یه سرنگ فرو می‌کنیم توی شوفاژ و سرنگ رو پر می‌کنیم. بعد محتویاتِ سرنگ رو تزریق می‌کنیم به یه قورباغه. اگر قوباغه‌هه مُرد، یعنی شوفاژ هوا داشته.
۷- آخرین راهی که پیش‌نهاد می‌شه اینه که شوفاژ رو می‌ذاریم توی فریزر تا آبی که توشه یخ بزنه. اگر شوفاژ کامل پر آب باشه و هوایی نداشته باشه، بعد از چند ساعت می‌ترکه و فریزر منفجر می‌شه. ولی اگه منفجر نشد یعنی توش هوا داشته. البته برای این‌که دقتِ این آزمایش افزایش پیدا کنه لازمه که توی فریزر خوب وارسی بشه که یه وخت توش بمب نباشه. چون ممکنه انفجار ناشی از بمب باشه و ما اشتباهی فکر کنیم شوفاژ هوا نداشته و در نتیجه هواگیری نکنیم‌اش و هیچ وقت هم دیگه نفهمیم این شوفاژ چرا سرده.

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حقوق بشر

Blog Action Day 2013

من هر سال روز ۱۶ اکتبر در جنبش جهانی وبلاگ‌ها شرکت می‌کردم، اما شوربختانه امسال برای دومین بار این روز رُ فراموش کردم و چیزی در مورد موضوع مطرح شده ننوشتم. اما اشکالی نداره. امروز در مورد موضوع پارسال که «حقوق بشر» بود می‌نویسم و فردا هم در مورد «نابرابری» که موضوع امساله خواهم نوشت.

به‌مناسبتِ ۱۶ اکتبر ۲۰۱۳، روزِ جنبشِ وبلاگی با موضوعِ «حقوقِ بشر»

به‌نظر من اول از همه باید به این پرسش پاسخ بدیم که حق چیه؟ تعریفِ حق از نظرِ من اینه:

«اجازه‌ی انجام یک کار که از سوی افرادِ قدرت‌مند به افرادِ ضعیف‌تر داده می‌شه و باعتِ کمک به ادامه‌ی حیاتِ موجودِ قدرت‌مند‌تر می‌شه»

تعریفِ بالا به نظرم درسته مگر این‌که مثالی پیدا کنم که تعریفِ بالا رُ رد کنه، که هنوز نکرده‌ام.

برای مثال می‌تونیم به حقِ رای دادن اشاره کنیم. جمله‌ی معروفی از «اما گلدمن» وجود داره که می‌گه: «اگر رای دادن چیزی را تغییر می‌داد، جلوی آن را می‌گرفتند.»

“If voting changed anything, they’d make it illegal.”

البته من موافق‌ام که رای دادن بعضی چیزها رُ تغییر می‌ده، حتا ممکنه باعثِ به‌تر شدنِ اوضاع برای مردم هم بشه، اما هم‌زمان باعثِ به‌تر شدنِ اوضاعِ قدرت‌مندان هم می‌شه.

یا مثلن «حقِ نفس کشیدن». هر انسانی حق داره نفس بکشه، اما اگر این نفس کشیدن باعث بشه زندگیِ کسانی که از شما قدرت‌مند هستند به‌خطر بیافته، قطعن اجازه‌ی نفس کشیدن از شما گرفته می‌شه.

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

درجه‌های موازی

بعضی درجه‌ها سِری هستند. یعنی پشتِ سرِ هم هستند و با هم نمی‌تونن وجود داشته باشن. از یکی تبدیل می‌شن به اون یکی. مثلن توی ارتش این‌جوریه که اول آدم ستوان سوم می‌شه، بعد ستوان دوم، بعد ستوان یکم، بعد سروان. آدم نمی‌تونه هم سروان باشه هم ستوان یکم. توی علم هم همین‌جوریه. آدم اول علامه سوم می‌شه، بعد علامه دوم، بعد علامه یکم، بعد علامه‌ی دهر. اما بعضی درجه‌ها موازی هستند. مثل سرلشکر و سپهبد. «سرلشکر سپهبد» می‌تونه درجه‌ی یه آدم باشه. یا حجتل اسلام و ولمسلمین هم همین‌جوری هستند. آدم می‌تونه هم‌زمان هم حجتل اسلام باشه هم ولمسلمین.

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

موجوداتِ فراکیهانی

چند روز پیش مستندی دیدم به‌نام «کوچک‌ترین ذره‌ی دنیا». توی این مستند با دانشمندی که بنیان‌گذار آزمایش‌گاهِ «سرن» بود هم مصاحبه شد. آزمایش‌گاهِ سرن با این هدف ساخته شده که توی اون الکترون‌ها رُ با سرعتِ خیلی زیاد به هم برخورد بدهند تا وقتی شکسته شدند ببینند توی اون‌ها چه چیزی وجود داره. نتیجه‌ی این آزمایش کشفِ ذره‌ی هیگز بود. حرفِ اصلیِ این مستند این بود که ما هیچ‌وقت نمی‌تونیم بگیم ریزترین ذره‌ی دنیا رُ کشف کرده‌ایم. چون اگر میکروسکوپ‌ها یا وسایلِ آزمایشگاهیِ دقیق‌تری بسازیم باز هم می‌تونیم درونِ ذرات رُ با دقتِ بیش‌تری نگاه کنیم.

به‌نظرِ من این‌که هیچ‌وقت نمی‌شه گفت به کوچک‌ترین ذره‌ی دنیا رسیده‌ایم فکرِ وحشتناکیه. تصور کنید روزی میکروسکوپی اختراع بشه که بتونه ذره‌ی «هیگز» رُ صدهزار میلیارد بار بزرگ‌تر نشون بده. ممکنه همین‌جور که بزرگ‌نمایی می‌کنیم، اول یک نقطه‌ی نورانی ببینیم، بعد نقاطی رُ ببینیم که دورِ اون نقطه‌ی نورانی می‌گردند. بعد کره‌ای شبیهِ کره‌ی زمین ببینیم. بعد خیابون‌ها و آدم‌هایی که در رفت و آمد هستند. کسی چه می‌دونه. شاید خودِ ما هم، با همه‌ی کیهان، الان توی ذره‌ی ریزی زندگی می‌کنیم که هنوز از دیدِ موجوداتِ فراکیهانی پنهان مونده.

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مُحَرَمِ خود را چگونه گذراندید

ما در محرم غذاهای متنوعی می‌خوریم: قیمه‌پلو، عدس‌پلو، قرمه‌سبزی، چلومرغ، خورشت فسنجان، قیمه بادمجان، چلوکباب، حلیم، چای داغ، شیرکاکائو، شربت، عدسی، شله‌زرد، حلوا، سبزی‌پلو با ماهیچه و ... در بعضی از محله‌ها فقط روزهای نهم و دهم محرم (تاسوعا و عاشورا) غذا می‌دهند اما در دو تا از هیئت‌های نزدیکِ محله‌ی ما از همان اولین روزِ محرم شب‌ها غذای نذری می‌دادند. یکی از آن‌ها فقط به کسانی که در عزاداری‌اش شرکت کرده بودند غذا می‌داد و به مردمی که در کوچه جلوی در صف می‌بستند چیزی نمی‌داد. اما آن‌یکی که به‌اندازه‌ی کافی غذا درست می‌کرد به مردمی که در عزاداری‌اش شرکت نمی‌کردند و در صف می‌ایستادند هم غذا می‌داد. در ماه محرم روش‌های مختلفی برای پیدا کردنِ خانه‌هایی که غذا می‌دهند وجود دارد. یکی از آن‌ها این است که آرام با ماشین در کوچه‌ها گشت بزنیم و به‌دنبالِ شخصی بگردیم که ظرفِ یک‌بار مصرف در دست دارد و خلافِ جهتی که راه می‌رود را بگیریم تا برسیم به جایی که غذا می‌دهند. اما این کار بعضی وقت‌ها که صاحب غذا از جایی که غذا می‌دهند خیلی دور شده باشد جواب‌گو نیست و نتیجه‌ای ندارد. ما یک شب شخصی را که کیسه‌ی آشغال دست‌اش بود و به‌سمت سطلِ زباله‌ی روبه‌روی خانه‌شان می‌رفت را با کسی که غذا گرفته است اشتباه گرفتیم. یک بار هم دیدیم از خانه‌ای ظرف‌های غذا بیرون می‌آورند و در صندوق عقب یک ماشین می‌گذارند. وقتی از آن‌ها پرسیدم آیا این غذا نذری است و به ما هم می‌دهند یا نه گفتند «نه داداش این غذا رُ برای هیئت می‌بریم». پدرم گاهی به شوخی می‌گوید کاش آدم‌ها هم مثل حلزون وقتی راه می‌رفتند ردی از خود بر روی زمین جا می‌گذاشتند تا می‌شد فهمید از کجا آمده‌اند. در ماهِ محرم کنار خیابان‌ها چادرهای کوچکی برپا می‌شود و پسرهای جوان در آن‌ها سماورهای بزرگ می‌گذارند و چای‌ای را که دم کرده‌اند در سینی گذاشته، به ماشین‌های عبوری تعارف می‌کنند. در این چادرها نوارِ نوحه هم می‌گذارند که گاهی صدای‌اش خیلی بلند است و تا فاصله‌های دور هم به‌گوش می‌رسد. بعضی از هیئت‌ها غذای‌شان را به جاهای دیگر سفارش می‌دهند تا بپزند و برای‌شان بیاورند، اما بعضی‌ها هم خودشان در دیگ‌های بزرگ غذا می‌پزند. در این ماه جلوی بعضی از هیئت‌ها عکس‌های بزرگی از جوان‌های تازه از دنیا رفته هم می‌گذارند. بالای یکی از این عکس‌ها که در آن پسری روی موتور نشسته بود و به دور دست خیره شده بود نوشته بودند «محمد جان همیشه به یادت هستیم». در این ماه بعضی وقت‌ها که در خیابان یا پیاده‌رو راه می‌رویم ناگهان با یک گوسفند یا گاوِ مُرده که پوست‌اش را کنده‌اند روبه‌رو می‌شویم و می‌فهمیم که در آن هیئت خودشان می‌خواهند غذا بپزند. بعضی وقت‌ها هم گوسفندهای زبان‌بسته هنوز زنده‌اند و درحالی‌که با طناب به درختی بسته شده‌اند بچه‌های کوچک دورِ آن‌ها می‌چرخند و بازی می‌کنند و به آن‌ها علف می‌دهند. در روزهای نزدیکِ تاسوعا و عاشورا، بیش‌ترِ مردم برای عزاداری به شهرهای خودشان سفر می‌کنند و تهران خلوت می‌شود. در این ماه گوشه و کنارِ خیابان پُر می‌شود از ظرف‌ها و لیوان‌های یک‌بار مصرف. در نزدیکی ما یک حلیم‌فروشی است که هرسال صبحِ روزِ تاسوعا حلیم نذری می‌دهد. امسال هم ما ساعت‌مان را کوک کردیم تا یک ربع به شش از خواب بیدار شویم و خودمان را به آن‌جا برسانیم اما ساعت زنگ نزد. من آن شب تا صبح خواب می‌دیدم. خواب دیدم در یک مغازه‌ی حیلم‌فروشی هستم و در ظرفِ یک‌بار مصرف به همه حلیم می‌دهند. آش هم بود اما می‌گفتند هر کس آش می‌خواهد باید از خانه با خودش ظرف آورده باشد. وقتی از خواب بیدار شدم شش و ربع بود. فکر کردم شاید دیر شده باشد که دو تا از دوستان‌مان که در صف برای‌مان جا گرفته بودند زنگ زدند و گفتند بدوید بیایید که نوبت‌مان نزدیک است. وقتی رسیدیم آن‌جا با یک صفِ طولانی روبه‌رو شدیم و خدا را شکر کردیم که مجبور نیستیم آخرش بایستیم. همین‌جور از کنار آدم‌هایی که در صف ایستاده بودند رد می‌شدیم و در حالی‌که دماغ‌مان را از سرما بالا می‌کشیدیم دنبال دوستان‌مان می‌گشتیم تا این‌که دو سه نفر مانده بود به اولِ صف آن‌ها را دیدیم و دویدیم جلوی‌شان ایستادیم. آن‌ها خیلی تلاش کردند جوری وانمود کنند که ما را نمی‌شناسند اما ما با آن‌ها روبوسی و حال و احوال کردیم. بعدن به ما گفتند نقشه‌مان این بود شما را نشناسیم تا اگر کسی اعتراض کرد که چرا وارد صف شدید ما در برابر مردم از شما حمایت کنیم و بگوییم اشکالی ندارد بگذارید این‌جا بایستند.
در اطراف خانه‌ی ما هیئت‌های زیادی وجود دارد. معمولن از هر کدام از هیئت‌ها یک دسته‌ی عزاداری راه می‌افتد و به‌عنوان مهمان به هیئتِ همسایه می‌رود. جوان‌هایی که از بقیه قوی‌تر هستند علم‌های بزرگی را بر دوش می‌کشند و جای‌شان را هرچند دقیقه یک‌بار با هم عوض می‌کنند تا نفسی تازه کنند. رسم است وقتی دو دسته‌ی عزاداری به هم می‌رسند علم‌ها روبروی هم قرار می‌گیرند و با خم شدن به روبه‌رو به یک‌دیگر سلام کرده، ادای احترام می‌کنند. گاهی که خیابان باریک است ماشین‌های عبوری پشتِ این دسته‌ها می‌مانند. آن‌هایی که صبورتر هستند آرام همراهِ دسته می‌آیند و در همان ماشین سینه می‌زنند و آن‌هایی که کم‌حوصله‌تر هستند یا کارِ واجبی دارند دور می‌زنند و از آن‌طرف می‌روند. امسال ظهرِ تاسوعا بارانِ شدیدی می‌بارید و ما هم چتر به‌دست همراهِ یکی از دسته‌ها می‌رفتیم. به میانه‌ی راه که رسیدیم دسته ایستاد و مداح نوحه‌ی پُر شوری خواند. ما هم در یک دست چتر داشتیم و با دستِ دیگر سینه می‌زدیم. وسطِ خیابان طبقِ بزرگی بر روی یک چهارپایه گذاشته بودند پُر از خرما و برای این‌که خیس نشود روی‌اش کیسه کشیده بودند. آبِ باران وسطِ خیابان راه افتاده و خونِ لخته شده‌ی گوسفندی را که به‌تازگی قربانی شده بود را بر روی آسفالت پخش می‌کرد. کمی آن‌طرف‌تر یک ارابه‌ی دستی بود که درون‌اش تعداد زیادی گوسفند با سرهای بریده بر روی هم تلنبار شده بودند. نوحه که با پایان رسید مداح گفت: «حالا همین‌طور که چشم‌های‌تان گریان است برگردید و به سمتِ قبله بایستید». پس هر چه حاجت داشتیم از خدا خواستیم و پیاده برگشتیم خانه. در راهِ خانه همین‌طور که در پیاده‌رو از کنارِ دیوار می‌رفتیم در چشم‌به‌هم زدنی یک صف تشکیل شد و ما هم در آن قرار گرفتیم. آرام آرام جلو رفتیم تا به درِ خانه‌ای رسدیم. یک ظرفِ غذا گذاشتند در دست‌مان و به راه‌مان ادامه دادیم.
ما هر سال ظهرِ عاشورا برای گرفتنِ غذای نذری به خانه‌ای در خیابانِ ظهیرالدوله می‌رویم. آن‌جا غذا را در ظرفِ یک‌بار مصرف نمی‌دهند و هر کسی باید با خودش ظرف بیاورد: قابلمه، سطل، کاسه و هر چیزِ دیگری که بشود درش غذا ریخت. معمولن روی آن‌ها یک علامت هم می‌زنیم که گم نشوند. مثلن زیرشان یک ضربدر می‌زنیم، یا حرفِ اولِ اسم‌مان را روی‌شان می‌نویسیم. همیشه اذان را که می‌دهند ظرف‌ها را چندتاچندتا از جلوی صف جمع می‌کنند، پُر می‌کنند و پس می‌دهند. امسال زود رسیدیم و همان اولِ صف قرار گرفتیم. می‌گویند صاحبانِ این خانه آدم‌های متمولی هستند و به‌خاطر وصیتی که پدرشان کرده است هر سال قیمه‌ی نذری می‌دهند.

از پشتِ درِ حیاط صدای دیگ به‌گوش می‌رسد. از صدای صلوات معلوم می‌شود که درِ دیگ را برداشته‌اند و درِ حیاط هم باز می‌شود و شروع می‌کنند به جمع کردنِ ظرفِ کسانی که اولِ صف ایستاده‌اند. من هم دستان‌ام را جلو می‌برم و به هوای این‌که ظرفِ بقیه را هم جمع کرده‌ام چهار تا ظرف می‌دهم تو. عقب می‌ایستم و منتظر می‌مانم. در برای لحظاتی بسته و دوباره باز می‌شود. مردی یک ظرف آبی را با دو دست بالا می‌گیرد و می‌پرسد: «این مالِ کیه؟» حرفِ اولِ نام‌ام را روی ظرف تشخیص می‌دهم. دست‌ام را بالا می‌برم و با خوش‌حالی می‌گویم: «من!» و جلو می‌روم و ظرف‌ام را می‌گیرم و دوباره عقب می‌ایستم. مرد پشتِ در قایم می‌شود و دوباره سرش را بیرون می‌آورد. دست‌های‌اش را بالا می‌گیرد و انگار که دارد نامِ کسانی را که برای ملاقات به زندان آمده‌اند یکی یکی صدا می‌زند می‌گوید: «سطلِ سفید!». بی‌درنگ نوارِ سبزرنگی را که روی دسته‌ی سطل بسته‌ام می‌شناسم. دست‌ام را بالا می‌برم و با خوش‌حالی می‌گویم: «من!». ظرف قبلی را روی زمین می‌گذارم و می‌روم ظرف‌ام را می‌گیرم. انتظار نداشتم همه چیز ان‌قدر منظم پیش برود. چند قطره عرقِ سرد روی پیشانی‌ام می‌نشیند. دعا می‌کنم ظرف بعدی مالِ کسِ دیگری باشد. مرد یک ظرفِ سفالیِ آبی رنگ که گل‌های زرد و سفید بر روی‌اش نقاشی شده است را بالا می‌گیرد و پیرزنی از آن میان جلو می‌آید، آن را می‌گیرد و لنگ‌لنگان دور می‌شود. دو تا ظرفِ دیگرم باقی مانده است هنوز. ظرفِ بعدی را که بالا می‌برد و می‌بینم مالِ من است، این بار بدونِ این‌که بگویم «من!» جلو می‌روم و آن را می‌گیرم. با خودم فکر کردم «این همه سکوت از کجا جمع شده است امروز این‌جا؟» و بدونِ آن‌که آخرین ظرف را بگیرم از آن‌جا دور می‌شویم.

روزِ آخر شام غریبان رفتیم مسجدِ نور. سخنران گفت امروز شام را یک ساعت دیرتر می‌دهند و من برای‌تان بیش‌تر حرف می‌زنم تا وقتِ پذیرایی فرا برسد. آشپزخانه دو طبقه پایین‌تر بود. بوی غذایی که پخته بودند هنگام عزاداری در فضا پیچیده بود و آدم فکر می‌کرد در رستوران نوحه می‌خوانند. روحانیِ مسجد وسطِ مداحی به خانم‌ها گفت اگر می‌خواهند حرف بزنند بروند بیرون حرف‌شان که تمام شد برگردند. من آدامس‌ام را از دهان درآورده بودم؛ همین‌طور که چهارزانو نشسته بودم یک دست‌ام زیرِ چانه‌ام بود و با دستِ دیگرم آن را روی فرش غلت می‌دادم. چراغ‌ها را که برای سینه‌زنی خاموش کردند یک نفر از کنار ستون بلند شد و من خزیدم جای او. تا آخرِ مراسم همه‌اش در فکر کسی بودم که می‌رود خانه، جوراب را از پای‌اش در می‌آورد و می‌بیند به کف‌اش یک آدامسِ سبز چسبیده است. دو طبقه پایین‌تر رستوران بود، بعد از مراسم رفتیم آن‌جا. شام چلوکباب بود. آدم کباب‌هایی را که با گوشت درست شده است می‌خورد تازه می‌فهمد کباب‌هایی که مغازه‌های چلوکبابی می‌فروشند از گوشت درست نشده‌اند.

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سلام بر حسین

امشب یک متن داریم از [برزین مهر]، که خیلی وقته توی این وبلاگ چیزی ننوشته:

گفته‌اند «مرد که گریه نمی‌کنه»، اما امشب نامرد هم گریه می‌کنه…

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نخبگان در راس

سلام. من کمی در نوشتنِ وبلاگ تنبلی کرده‌ام. اما از امروز تصمیم گرفته‌ام تنبلی را کنار بگذارم و هر شب یا یک شب درمیان یا دوشب درمیان یا سه شب درمیان یا پنج شب درمیان یا ده شب درمیان یا دستِ کم ماهی یک بار وبلاگم را به روز کنم. به یاد می‌آورم نخستین روزی را که اولین مطلبِ وبلاگ‌ام را نوشتم

خب دیگه از این خزعبلات که بگذریم می‌ریم سرِ اصل مطلب

من تازگی‌ها به نکته‌ی مهمی رسیده‌ام. چند ماهی می‌شه که به‌صورتِ جسته گریخته برنامه‌ی Come dine with me رُ از شبکه‌ی بی‌بی‌سی می‌بینم. این برنامه معادلِ همون «بفرمایید شام» هست که از شبکه‌ی «من و تو» پخش می‌شه. من با دیدنِ این برنامه بیش‌تر با زندگی و اخلاق و فرهنگ مردمِ انگلیس آشنا شدم. چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که فهمیدم رفتارهای مردم عامه‌ی انگلیس اگر از رفتارِ ایرانی‌ها بدتر نباشه به‌تر نیست. یعنی رفتارهایی که ما ازشون به‌عنوان «کم‌ارزش» و «جلف» یاد می‌کنیم خیلی زیاد در بین انگلیسی‌ها دیده می‌شه. اگر توی «بفرمایید شام» بعضی وقت‌ها بین مهمان‌ها دعوا می‌شد، توی نمونه‌ی انگلیسی خیلی بیش‌تر از این دعواها پیش می‌اومد. اگر توی «بفرمایید شام» مهمان‌ها توی جمع یک چیز می‌گفتند و در تنهایی حرف دیگه‌ای می‌زدند، انگلیسی‌ها هم خیلی بیش‌تر این رفتار رُ از خودشون نشون می‌دادند. در کل به نظرِ من ایرانی‌ها از نظر «آبرومند» بودن در سطحِ بالاتری از انگلیسی‌ها بودند.

اما با این حال این پرسش پیش می‌آد که چرا جامعه‌ی انگلیس یا کشورهای پشرفته‌ی اروپایی متمدن‌تر از جامعه‌ی شهرنشینِ ایرانی به‌نظر می‌رسند؟ چرا همین آدم‌های داغونِ انگلیسی هیچ وقت از پنجره‌ی ماشین‌شون زباله به بیرون پرت نمی‌کنند. یا آب دهن‌شون رُ توی پیاده‌رو نمی‌اندازند؟ یا بانظم رانندگی می‌کنند. یا کم‌تر خلاف می‌کنند. این آدم‌های داغون چه‌طور تشکیل مدینه‌ی فاضله داده‌اند و در یک جامعه‌ی پیشرفته و رو به رشد زندگی می‌کنند؟

اولین نکته‌ای که وجود داره اینه که در کشورهای پیشرفته‌ی اروپایی در مورد اجرای قوانین به‌شدت سخت‌گیری می‌شه. مثلن شما برای این‌که وارد ایستگاه مترو بشید، از دستگاه بلیت می‌خرید و بدون این‌که بلیت‌تون رُ به کسی نشون بدید سوار قطار می‌شید. اما نکته‌ای که وجود داره اینه که مامورینی توی ایستگاه هستند که از مسافرها به‌صورتِ تصادفی بلیت می‌خوان، و اگر کسی بلیت نداشته باشه باهاش کاری می‌کنند که چهره‌اش توسط مادرش شناسایی نشه. بنابراین هیچ‌کس جرات نمی‌کنه بدون خریدن بلیت پا به قطار بگذاره.

نکته‌ی دومی که وجود داره اینه که قوانینی که در این کشورها وضع می‌شه حساب شده هستند. مثلن اگر پارک کردنِ خودرو توی یک خیابون ممنوع می‌شه، جایگزین هم براش درنظر گرفته می‌شه و در همون نزدیکی یک پارگینگ طبقاتی ساخته می‌شه. درنتیجه کسی نمی‌تونه بهونه‌ای برای سرپیچی از قانون داشته باشه.

ما توی دانشگاه استادی داشتیم که یک بار گفت: «جامعه توسط نخبگان پیش بُرده می‌شه». به نظر من نکته‌ی اصلی همینه. آدم‌های یک جامعه هرچه قدر هم که داغون و لات و لوت باشند، اگر نخبگان در راس باشند اون جامعه پیشرفت می‌کنه و همیشه حرکتی رو به جلو داره. قوانینِ حساب شده فقط در جامعه‌ای وضع و اجرا می‌شه که توسط نخبگان گردونده می‌شه.

من فکر می‌کنم یکی از دلایل این‌که ایران کشور پیشرفته‌ای نیست اینه که نخبگان به‌گوشه‌ای خزیده و خبرگان در راس هستند. بعضی‌ها می‌گویند «از ماست که بر ماست!» و بر این باورند که چون مردم خوب نیستند پس درنتیجه جامعه هم بد می‌شه. این حرف تا حدی درسته، اما مطمئن هستم که اگر جامعه‌ی ایران در دستِ نخبگان بود از مردمِ بد هم می‌شد در چارچوبِ قوانینِ حساب‌شده جامعه‌ی خوب و رو به پیشرفتی ساخت.
حالا پرسشی که من پاسخی براش ندارم اینه که در کشورهای پیشرفته، چه اتفاقی افتاده و چه روندی در طول تاریخ سپری شده تا نخبگان در راس قرار گرفته‌اند؟ چرا در ایران چنین اتفاقی نیافتاده؟ جامعه‌شناسان باید به این پرسش پاسخ بدهند.

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.