امامزاده
از يك نفر خيلي بدم مياومد. با پسرم رفتيم حالش رو بگيريم. به مهدي گفتم تو دستهاش رو از پشت بگير، من هم اول پاهاش رو باز ميكنم و بعد ميزنمش زمين. وقتي رسيديم ديدم طرف يه چيزي دستشه اين هوا. گفتم مهدي تو عقب واستا. به يارو گفتم خب تو چرا ايجور كردي؟! اين رو كه گفتم ديگه حال خودم رو نفهميدم. ياد امامزاده زينعلي و عينعلي افتادم. تمام كساني كه اونجا دفن بودند آخر فاميليشون پونكي بود. رمضاني پونكي. قشقايي پونكي، ميرابي پونكي. حالا ديگه خيلي وقته كسي رو اونجا دفن نميكنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون