the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

درجه‌ی اندوهگنان

» به نظرِ من قوانینی در این دنیا وجود داره که به دلیلِ این‌که تکرارپذیر نیستند یا بسامدِ تکرارشون خیلی کمه، علوم تجربی از دست‌یابی به اون‌ها عاجزند. مثلن فرض کنید یکی از قوانین این باشه که هر کس در ده هزارمُین روز از زندگی‌ش پسته بخوره میگرن می‌گیره. خب اگر کسی از این قانون یا قانون‌های شبیهِ این آگاهی داشته باشه همیشه حواس‌اش هست توی ده‌هزارمُین روزِ زندگی‌ش پسته نخوره. ولی هیچ‌کدوم از ما (هیچ‌کدوم از کسانی که من می‌شناسم) از این قوانین آگاهی نداریم. همیشه و هر روز اتفاقاتی برامون می‌افته که خیلی راحت می‌شده جلوشون گرفته بشه، اما به قضا و قدر نسبت‌شون می‌دیم.

» توی زبانِ فارسی خیلی وقت‌ها برای این‌که گفتنِ واژه‌ها راه آحت‌تر بشه اون‌ها رُ به‌صورتِ خلاصه بیان می‌کنند. مثلن به «راه آهن» می‌گن «راهَن». یا مثلن به «راه آحت» می‌گن «راحت». از این دست مثال‌ها خیلی زیاده.

» برگرفته از کتابِ کیمیای سعادت:
یزید بن مذعور گوید اوزاعی را به‌خواب دیدم، گفتم: «مرا خبر ده از عملی که به‌تر است تا بدان تقرب کنم». گفت: «هیچ درجه بلندتر از درجه‌ی عالمان ندیدم و از آن بگذشته‌تر درجه‌ی اندوهگنان». و این یزید مردی پیر بود، پس از آن همیشه می‌گریستی تا فرمان یافت، چشم تاریک شده.

محصولِ ۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

همه از خداییم

من تا حالا آگهی ترحیم ِ خارجی‌ها رُ ندیده بودم. ولی چند روز پیش یکی به دست‌ام رسید. یه ترجمه هم براش نوشتم:

Dear Residents:

The family of XXX are sorry to inform you that our coworker and friend Henry, passed away Tuesday November 26th. We will be hosting a celebration of life on December 31st at 2pm, in the XXX Apts activity room.

On Tuesday December 3rd from 3-5pm there is an opportunity for you to come down and share memories with neighbors and have coffee in the XXX Activity Room.

While we understand there may be questions we do not have any other information to share with you at this time.

Sincerely,
XXX Staff

همه از خداییم، به سوی او می‌رویم
ساکنین عزیز

خانواده‌ی XXX با کمال تاسف به آگاهی ِ شما می‌رساند که دوست و همکار عزیزمان Henry روز سه‌شنبه ۲۶ نوامبر درگذشت. به همین مناسبت مراسم بزرگداشتی روز ۳۱ دسامبر ساعت ۲ بعد از ظهر در سالنِ همایشِ مجتمع ِ XXX برگزار خواهد شد.

در روز سه‌شنبه سوم دسامبر از ساعت ۳ تا ۵ بعد از ظهر، فرصتی فراهم است تا گرد هم آیید و خاطرات‌تان را با همسایگان در میان بگذارید و در سالن همایش XXX قهوه بنوشید.

با این‌که می‌دانیم ممکن است پرسش‌هایی داشته باشید، هم اکنون اطلاعات بیش‌تری برای این‌که با شما در میان بگذاریم نداریم.

ارادتمند
کارکنان XXX

همون‌طور که می‌بینید خارجی‌ها به جای این‌که دور هم جمع بشن و برای رفتگان فاتحه بفرستند، برای درگذشت‌گان‌شون خاطره می‌فرستند، باشد که روح‌شان آرام گیرد.

حلال‌زاده

- حرام‌زاده‌ای
- چرا؟
- در موردت صُحبت نمی‌کردیم
- چه عرض کنم!

محصولِ ۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

در میوه فروشی

با دست شروع می‌کنم به دست‌چین کردن ِ انارها. فروشنده که لهجه‌ی کردی ِ غلیظی دارد خودش را می‌رساند و می‌گوید:
- این‌ها در هم است. اگر می‌خواهی جدا کنی برو توی مغازه.
- انارها چنده؟ (قیمتِ انارها بزرگ روی یک کاغذ بالای‌شان نوشته شده)
- (فروشنده زیر چشمی به قیمت نگاه می‌کند و می‌گوید) ۳۹۰۰ تومان
- اون‌هایی که توی مغازه هستند چند هستند؟
- ۴۵۰۰ تومان
- اون‌هایی که توی مغازه هستند فرق‌شون با این‌هایی که بیرون هستند چیه؟
- اون‌ها سوا کردنی هستند، ولی این‌ها در هم هستند.
- اون‌ها کیفیت‌شون به‌تره؟
- نه
- این‌هایی که بیرون هستند کیفیت‌شون به‌تره؟
- نه کیفیتِ هر دوشون یکیه
- یعنی اون‌هایی که تو هستند فقط چون سوا کردنی هستند گرون‌تر هستند؟
- آره
- پس بریم از انارهای توی مغازه یک کیلو در هم به‌م بده. در هم کیلویی ۳۹۰۰
- نمی‌شه. اون‌ها سوا کردنی هستند. در هم این‌هایی هستند که بیرون گذاشتیم.

محصولِ ۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرغ دریایی

امروز توی این شهر ِ پُر از آدم‌هایی که صبح با عجله از کنار ِ هم رد می‌شن و وقتی تن‌شون به تن ِ هم می‌خوره بدون ِ این‌که حرفی بزنند فقط زیر ِ چشم نگاهی به هم می‌اندازند، مرغ ِ دریایی دیدم. آره! مرغ ِ دریایی!
از روی پُلی که از روی یکی از رودخونه‌های شهر رد شده، رد می‌شدم که سایه‌ی پروازش رُ روی زمین دیدم. بال‌های بزرگی داشت. به بالا نگاه کردم، سفید بود. اول فکر کردم کبوتره، اما خیلی بزرگ بود. نوکِ بلندی داشت. یکی نبود. چند تا بودند و در طول و بالای رودخونه‌ای که توش جز فاضلاب و بعضی وقت‌ها هم آبِ بارون چیزی جریان نداره پرواز می‌کردند. احساس ِ عجیبی بود. هم شگفتی، هم ترس. هنوز هم فکر می‌کنم شاید خواب دیده‌ام یا اشتباه کرده‌ام. ترس‌ام از پرواز ِ پرنده‌هایی به این زیبایی بالای این آب و شهر ِ کثیف بود. از این‌که هیچ‌کس به مرغ‌هایی دریایی نگاه نمی‌کرد می‌ترسیدم.

محصولِ ۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بهداشت، درمان و آموزش پزشکی

من همیشه اهرمِ شیرِ آبِ دست‌شویی رُ با پشتِ دست‌ام فشار می‌دم و می‌بندم، که کف دست‌ام برای غذا خوردن تمیز بمونه.
هر موقه هم که چشم‌ام می‌خاره، با پشتِ دست‌ام چشم‌ام رُ می‌خارونم چون فکر می‌کنم کف دست‌ام رُ به این ور اون ور زده‌ام و کثیف باید باشه.

محصولِ ۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نظر کرده

من همیشه فکر می‌کردم علتِ این‌که توی زندگی خیلی کم سختی کشیده‌ام اینه که نظر کرده هستم. توی روستای ما یه امام‌زاده بود که من توی اون به‌دنیا اومدم و به خاطر برف و سرما و بسته بودنِ راه‌ها سه روز هم همون‌جا بودم. اما هر وقت زندگی‌ام رُ برای کسی تعریف می‌کنم دستی به شونه‌ام می‌زنه و برام آرزوی صبر می‌کنه. می‌گه: غصه نخور، خدا بزرگه، همه چیز درست می‌شه. وقتی از پیش‌ام می‌رن هم سر به آسمون بلند می‌کنند و می‌گن: خدایا شکرت! قبلن‌ها با خودم فکر می‌کردم کسی که نظر کرده باشه سختی هم نمی‌بینه توی زندگی‌ش. اما حالا فهمیده‌ام وقتی امامزاده به کسی نظر کنه، اون شخص توقع‌اش از زندگی می‌آد پایین. دیگه هیچ انتظاری از هیچ‌کس و هیچ‌چیزی نداره. دیگه هر اتفاقی براش بیافته خوشاینده. چیزیه که باید رخ می‌داده. برای یه نظرکرده، همه چیز همون‌جوریه که باید باشه.

محصولِ ۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عادت دهیم خود را

به نظر من ما باید تا جایی که می‌تونیم تمرین کنیم که یه جور دیگه فکر کنیم. چون راحت‌ترین کاری که همیشه می‌شه کرد اینه که یه جور دیگه فکر نکنیم. و انسان هم که راحت‌طلبه. یه جور دیگه فکر کردن اول‌اش یه کم سخته، ولی یه خُرده که بگذره آسون می‌شه براتون. کم‌کم به یه جایی می‌رسید که اصلن نمی‌تونید یه جور دیگه فکر نکنید. مثلن شما اگر یه آدم رُ ببینید که یه پاش کفشه و یه پاش دمپایی، اولین فکری که با خودتون می‌کنید اینه که اون آدم یه پاش ضرب دیده یا شکسته، برای همین دمپایی پاش کرده به جای کفش. یا اگه دیگه خیلی بخواهید متفاوت فکر کنید، با خودتون فکر می‌کنید که یکی از کفش‌های این آدم رُ دزدیده‌اند. برای همین دمپایی پاش کرده به جای کفش. اما هیچ‌وقت با خودتون فکر نمی‌کنید که یکی از دمپایی‌های این آدم رُ دزدیده‌اند و برای همین مجبور شده کفش پاش کنه. نتیجه‌ی انتخاباتِ امسال هم مثلِ همین آدمی بود که یه پاش کفشه یه پاش دمپایی. من نمی‌دونم چرا وقتی روحانی رییس‌جمهور شده دیگه کسی حوصله نداره احتمال بده که توی این انتخابات هم تقلب شده. یه بنده خدایی توی وبلاگ‌اش یه نمودار کشیده، گفته این نمودار هم مثلِ نمودارِ چهار سال پیش خطی شده، پس چون امسال تقلب نشده چهار سال پیش هم تقلب نشده بوده. من واقعن نمی‌فهمم این چه جور استدلالیه. چرا از نمودارِ خطیِ امسال نباید نتیجه گرفت که امسال هم تقلب شده؟ یا مثلن یه نفر می‌گفت چهار سال پیش تا ساعت ۱۲ شب چند میلیون رای شمرده بودند، ولی امسال تا ۱۲ ظهر هم به اون اندازه رای نشمرده بودند. پس در نتیجه چهار سال پیش تقلب شده بوده. خب چرا نباید نتیجه گرفت که امسال که شمارشِ آرا کند بوده تقلب شده؟ شاید سرعتِ طبیعیِ شمارشِ آرا همینه که تا ساعت ۱۲ شب ده میلیون رای شمرده بشه. من واقعن نمی‌فهمم چرا امسال کسی به تقلب توی انتخابات اعتراض نمی‌کنه. به نظر شما عجیب نیست که روحانی فقط با دویست‌هزار رایِ بیش‌تر برگزیده شده؟ یعنی مطمئن‌ام اگه همین اتفاق برای قالی‌باف افتاده بودها، الان همه‌مون با انواع و اقسام آمار و نمودار داشتیم ثابت می‌کردیم توی انتخابات تقلب شده. اگر چهار سال پیش تقلب شد، همه هم اعتراض کردیم، پس چرا امسال که تقلب شده اعتراض نمی‌کنیم؟ بخ خدا این کاری که می‌کنیم از وجدان و حقیقت و انصاف به دوره.

محصولِ ۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فَندِ کوچک

توی پارک نشسته بودم. یه پسری که هدفون توی گوش‌اش بود و معلوم نبود داره به چی گوش می‌ده به‌م نزدیک شد و گفت: ببخشید، فندک دارید؟ گفتم: شرمنده، ندارم. اون هم راه‌اش رُ کشید و رفت. وقتی رفت از خودم پرسیدم: فندک برای چی می‌خواست؟ می‌خواست سیگار روشن کنه؟ چرا ازم نپرسید کبریت دارم یا نه؟ مگه با کبریت نمی‌شه سیگار روشن کرد؟ پس چرا براش مهم نبود که من کبریت دارم یا نه؟ چرا همین که فهمید فندک ندارم گذاشت و رفت؟
اول‌اش به خیلی چیزها فکر کردم. فکر کردم شاید مثلِ اسب‌های مسابقه شرط بسته بودند روی من. شرط بسته بودند که من فندک ندارم. شاید هم شرط بسته بودند که من سیگاری هستم. بعد با خودم فکر کردم شاید این پسره فکر کرده کبریت خیلی گرون‌تر از فندکه. برای همین وقتی دیده من فندک ندارم مطمئن بوده که کبریت هم نباید داشته باشم. شاید هم فندکِ طلایی‌ای که از پدربزرگ‌اش به‌ش ارث رسیده رُ دیروز توی پارک گم کرده، قیافه‌ی من هم شبیهِ کسایی بوده که یه فندکِ طلا پیدا کرده‌اند و خوش‌حال‌اند. برای همین اومده بود یه دستی بزنه به‌م. وقتی هم گفتم فندک ندارم بیش‌تر به‌م شک کرده. الان هم داره از دور نگاه‌ام می‌کنه ببینه با چی سیگارم رُ روشن می‌کنم وقتی عصبانی می‌شم. شاید هم یه هفته بوده که سیگار رُ ترک کرده بوده. ولی الان دیگه خیلی به‌ش فشار اومده بوده. هم سیگار داشته توی جیب‌اش، هم کبریت. ولی نتونسته با خودش کنار بیاد که روشن کنه و بکشه. با خودش گفته: «اصلن یه کاری می‌کنم، می‌رم پیشِ اونی که اون‌جا روی نیمکت نشسته، ازش می‌پرسم فندک داری یا نه. اگه داشت، که روشن می‌کنم و می‌کشم، اگر هم نداشت که دیگه واقعن یعنی خدا می‌خواد که من ترک کنم». ولی نه. قیافه‌ای که من دیدم، داغون‌تر از این حرف‌ها بود. پسره انگار اصلن براش مهم نبود من فندک دارم یا نه. یه احساسی به‌م می‌گه که، حتا اگه می‌گفتم بله، دارم، هم راه‌اش رُ می‌کشید و می‌رفت. فقط می‌خواست پرسیده باشه تا برای چند لحظه آزاد شده باشه ذهن‌اش از چیزی که مثلِ بختک افتاده بوده روش از صبح. که فقط با سیگار کشیدن ممکن بوده آروم بشه و اون‌قدر اوضاع بد بوده که بی‌خیالِ سیگار شده این‌بار. اصلن بعید می‌دونم سیگاری هم همراه‌اش بوده باشه.
اه. فک کنم دارم چرت و پرت می‌گم. چرا ذهن‌ام رفته سمتِ سیگار. سیگار چه ربطی به فندک داره اصلن. کسی بخواد سیگار روشن کنه که از فندک نمی‌پرسه. یا کبریت می‌خواد یا آتیش. «داداش آتیش داری؟». حتمن این فندک برای یه چیز دیگه می‌خواسته. یا می‌خواسته پارک رُ آتیش بزنه. یا خودش رُ پشتِ درخت‌ها آتیش بزنه. یا... شاید هم با اون هدفونی که توی گوش‌اش بود داشت به این گوش می‌داد: «به یادت داغ بر دل می‌نشانم، ز دیده خون به دامن می‌فشانم. چو نی گر نالم از سوز ِ جدایی، نیستان را به آتش می‌کشانم.»

محصولِ ۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چیزهایی هست که نمی‌دانی

هفت هشت تا چیز توی این دنیا هست که هیچ کس ازشون خبر نداره و من الان می‌خوام یکی‌شون رُ براتون بگم.

ثانیه‌ی آخرِ عمرِ شما خیلی کند می‌گذره و حدودِ یک دقیقه براتون طول می‌کشه. بگذارید یک مثال بزنم تا بفهمید منظورم چیه. فرض کنید یه نفر با اسلحه به سمت شما شلیک می‌کنه. اگر قرار باشه تیر در مغز شما فرو بره و شما کشته بشید، توی لحظه‌ی آخر همه چیز براتون کند می‌شه. مثل این‌که در حالِ تماشای یه فیلم به‌صورتِ صحنه آهسته باشید. تیر رُ می‌بینید که داره آروم به سمت‌تون می‌آد، اما هیچ کاری از دست‌تون برنمی‌آد. فقط می‌تونید منتظر مرگ‌تون باشید. توی این یه دقیقه تمام ِ زندگی ِ گذشته‌تون به یادتون می‌آد. همه‌ی اتفاق‌هایی که از کودکی تا الان براتون افتاده، مثلِ یک فیلم توی ذهن‌تون مرور می‌شه. چیزی هم نیست که دستِ خودتون باشه. چه بخواهید چه نخواهید، کل زندگی‌تون رُ به یاد می‌آرید. یا فرض کنید بر اثر یک حادثه از ساختمون پرت می‌شید پایین. لحظه‌های آخر هم قبل از این‌که به زمین برسید همین‌قدر براتون کند می‌گذره. این کند شدن همراه با سکوتیه که همه جا رُ فرا می‌گیره. دیگه هیچ صدایی رُ نمی‌شنوید. همه چیز به نظرتون آروم می‌رسه و می‌فهمید که قراره بمیرید. توی همین سکوت و آرامشه که فرصت می‌کنید به همه‌ی کارهایی که توی زندگی کرده‌اید یه بار دیگه فکر کنید.

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.