با شمعی شکسته در دست
چگونه بی آنکه ببینمات چنین آتش بر دل انداختهای؟ میخواهم «در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم، به آن امید دهم جان، که خاک کوی تو باشم»، اما ریختنِ خونِ این جانِ متعفن کجا شایستهی شما؟ ما به خیال بر آن بودیم شمعی روشن کنیم تا وقتی که آن را به خورشید هدیه میدهیم بگوییم «آن کودک با سرانگشتان سوخته، که چه شبها با یکی سنگ چخماق سر کرده است، آن کودک من بودهام!»، اما حالا جز شمعی شکسته در دست، جز سری چنین افکنده، چه میتوان به پیش آورد؟