خواب
امروز یک خوابِ نسبتن واقعی دیدم. یعنی همهی حواسام توش کار میکرد. ولی فقط یه کم ازش یادم مونده. انگار یه مشکلی برام پیش اومده بود. یه مردی روبهروم ایستاده بود و میخواست کمکام کنه. بهم گفت چشمهات رُ ببند. چشمهام رُ بستم. فکر کردم روح از بدنام داره خارج میشه. بعد احساسی شبیه سقوطِ آزاد بهم دست داد. با شتابِ زیاد شروع به حرکت کردم. یک بار تلاش کردم چشمهام رُ باز کنم ببینم چه اتفاقی داره میافته. آسمون رُ دیدم و خورشید رُ که غروب میکرد. چشمهام رُ به حالت نیمه باز در آوردم. صدای باد و صدای لرزشِ لباسام در هوا به وضوح شنیده میشد. ترسیده بودم. چشمهام رُ که دوباره باز کردم همون مَرده روبهروم ایستاده بود. سریع چیزی جلوی چشمهام گرفت. گفت: نگاه نکن، نترس، تموم شد.