گربه کشی
از پدربزرگام شنیده بودم که خدا از گربهکـُـشی خیلی زود انتقام میگیره حتا اگر عمدی در کار نبوده باشه. حدود یک سال پیش توی یه شبِ بارونی وقتی رانندگی میکردم و چشمهام خوب جلو رُ نمیدید یه گربه زیر گرفتم. اون شب خوابام نبرد. تا صبح کابوس میدیدم و فکرِ انتقامی که در انتظارم بود تا سپیدهدم آزارم میداد. صبح یادِ مرجان افتادم. زنگ زدم بهش گفتم همچین اتفاقی افتاده. گفت حاضر شو بیا دنبالام، میریم امامزاده ام کبرا. مرجان خانم چادر سرش کرده بود. توی حیاطِ امامزاده مثل کسی که بچهاش رُ گم کرده باشه چشم میدووند و من رُ دنبال خودش میکشید. چشماش که به گمشدهاش افتاد آروم گرفت. صداش میکرد سیده ملک خاتون. یه شمع ازش خریدیم. سیده خانم گفت اگر حاجت داری نذر کن، روا میشه. نذرت هم باید این باشه که اگر جواب گرفتی بیای از خودم شمع بخری و بین کسایی که دلشون آروم نیست پخش کنی. حالا بعد از یه سال احساس میکنم حاجت گرفتهام. نمیدونم خدا چهقدر سریعالعقابه ولی همین که بعد از یه سال بلایی سرم نیومده احساس میکنم خدا من رُ بخشیده. خدایا شکرت. اسلام علیک یا امامزاده ام کبرا...
مرجان خانم همیشه به من چیزهای معنوی یاد میده. یه بار بهم گفت هر آدمی یه فرشتهی نگهبان داره که میشه باهاش قول و قرار گذاشت. مرجان خانم با فرشتهی نگهبانِ خودش قرار گذاشته که هر روزی که قراره یه اتفاق خوب براش بیافته صبح که از خواب پا میشه یه قمری پشتِ پنجره نشسته باشه. من هم باهاش قرار گذاشتهام که هر روزی که قرار بود یه اتفاق خوب برام بیافته صب که از خواب پا میشم زیرِ بالشام چند تا سکهی طلا باشه؛ یه جوری که وقتی بالش رُ کنار میزنم و چشمام از برقِ سکهها روشن میشه، خیلی آروم سرم رُ بالا بگیرم، به دور دست خیره بشم و زیر لب بگم: امروز قراره یه اتفاق خوب برام بیافته...