خواب
من دیشب از یکی از واقعیترین تصویرسازیهای ذهنام فریب خوردم.
خواب دیدم توی یه قطار هستم. یه جایی شبیه مترو بود. زیرِ زمین بود. همه چیز قدیمی به نظر میرسید. تنها بودم و قطار توی تونل حرکت میکرد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. روی دیوارهای مترو که رد میشدند حروفی نوشته شده بود که وقتی قطار با سرعت حرکت میکرد میتونستم به صورت کلمه و جمله بخونمشون. نوشته بود «هیچ کس از چیزهایی که من میدونم با خبر نیست». توی یه ایستگاه متروکه از قطار پیاده شدم. قطار رفت. روی سکو دو تا دختر چهارده پونزده ساله ایستاده بودند و با هم صحبت میکردند. وقتی متوجه من شدند روشون رُ بهطرف من برگردوندند و به من نگاه کردند. نگاهشون آزار دهنده بود. از ترس از خواب پریدم. نگاه کردم به گوشهی اتاق. دیدم یه آدم کوتوله که لباسی شبیه لباس دلقکها به تن داره گوشهی اتاق ایستاده و درحالیکه حالتِ تهاجمی به خودش گرفته به من نگاه میکنه. اولاش فکر کردم دارم اشتباه میبینم. گوشهی اتاق یک کیف بود و با خودم فکر کردم ممکنه این کیف باشه که سایهاش به این شکل دیده میشه. اما وقتی چشمهای رُ مالیدم و دقیقتر نگاه کردم دیدم واقعن اونجا ایستاده و داره به طرف من میآد. از ترس از تخت پریدم بیرون و دویدم که از اتاق خارج بشم! اما اون موجود ناپدید شد.
سه چهار سال پیش هم یک بار دچار همین تصویرسازی در بیداری شدم. نزدیکهای چهار پنجِ صبح بود که از خواب بیدار شدم. همهجا تاریک بود. یک چشمام رُ باز کردم و چشم دیگهام که روی بالش بود بسته بود. چیزی که روی پردهی اتاق میدیدم رُ باور نمیکردم. انگار که تصویر یک فیلم روی پرده افتاده بود. یه کفشدوزک، یا چیزی شبیه یک سوسک از پشت روی زمین افتاده بود و تلاش میکرد که برگرده، اما نمیتونست. دور و برش هم پر از مورچههایی بود که به این سوسک حمله کرده بودند و از سر و کولاش بالا میرفتند. چیزی که میدیدم خیلی واقعی بود. با جزییاتِ کامل! دست و پا زدنهای سوسک خیلی واضح و طبیعی بهنظر میرسید. چند بار چشمام رُ بستم و دوباره باز کردم، اما صحنهای که میدیدم همچنان ادامه داشت. خیلی برام عجیب بود. این اتفاق یکی دو ماه پیش هم تکرار شد. از خواب که بیدار شدم مورچهها رُ دیدم که روی زمین حرکت میکردند، اما دیگه از اون سوسک خبری نبود.