the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آرامش

یکی از دوستان‌ام که در دانمارک زندگی می‌کنه در بخشی از نامه‌ای که به من نوشته خوبی‌های اون‌جا رُ برشمرده. یکی از خوبی‌هایی که برای اون‌جا گفته اینه: «آرامش بسیار زیاد و استرس تقریبا صفر، کلا شیرازه! طرف سگشم مریض می‌شه شرکت نمی‌آد»
از این دست جمله‌ها خیلی شنیده‌ام. توی دانشگاه استادی داشتیم که سال‌ها در انگلیس زندگی کرده بود. یک بار به ما گفت: «اونا تنها مشکل‌شون اینه که هیچ مشکلی ندارند»
خب اولین اثری که این جمله‌ها روی من دارند اینه که حرص‌ام رُ در می‌آورند و اعصاب‌ام رُ خط خطی می‌کنند. با خودم فکر می‌کنم اگر می‌شه در آرامش زیاد و با استرس تقریبن صفر زندگی کرد پس من این‌جا توی ایران چه غلطی می‌کنم؟ کشوری با آدم‌های عصبانی، دروغ‌گو، چاپلوس. همه ناراحت. همه آماده‌ی حمله. همه به فکرِ این‌که آخرِ شب خرج‌شون از دخل‌شون بیش‌تر نشده باشه (چار پنج سال پیش یه بار سوار تاکسی بودم، راننده به‌م گفت بریم بنزین بزنیم؟ گفتم بریم. توی صف گفت اگه الان بنزین بزنم برای شب دیگه خرجی ندارم بدم به زن‌ام). توی پیاده رو همه در حالِ دویدن هستند. همه با عصبانیت به هم تنه می‌زنند. کسی به کسی لبخند نمی‌زنه، همه چیز شده پوزخند زدن و داد کشیدن. من دوستانِ زیادی در خارج از کشور دارم و با چیزهایی که از اون‌ها شنیده‌ام مطمئن‌ام که هیچ‌کدوم از این‌هایی که گفتم توی خیلی از کشورها وجود نداره. آدمی که از ایران می‌ره از خیلی جهات از لجن‌زار خارج شده و دستِ کم پا توی آسفالت گذاشته.

اما موضوع به همین سادگی‌ها هم نیست. من تا حالا خیلی به این موضوع فکر کرده‌ام که آیا «آرامش بسیار زیاد و استرس تقریبا صفر» واقعن در این دنیا وجود داره؟

من فکر می‌کنم ایران یک لجن‌زاره، اما رفتن از این لجن‌زار فقط یک قرصِ مُسَکِنه برای کسانی که می‌خواهند به آرامش برسند. یادم هست زمانی رُ که هنوز چیزی به نامِ اینترنت وجود نداشت، اما موسسه‌ی همشهری روزنامه‌اش رُ بر روی اینترانت گذاشته بود. یک بار با رایانه شماره گرفتم و به جایی وصل شدم و با دیدنِ صفحاتِ روزنامه روی صفحه‌نمایش دچار ذوقِ عجیبی شدم. بعد کم‌کم اینترنت واردِ ایران شد. نخستین باری که اینترنت دایل‌آپ خریدم و ساعتِ دوازدهِ شب کانکت شدم و صفحه‌ی اولِ یاهو رُ باز کردم باز هم چشمان‌ام برقی از خوشحالی زد و پا در دنیای تازه‌ای گذاشتم. خیلی از اون موقع که اینترنت دایل‌آپ داشتیم نمی‌گذره. از ساعتِ یک تا هشتِ صبح می‌تونستیم با مودمِ دایل‌آپ به اینترنت وصل بشیم. برادرم ساعت یک تا یک و نیم دو می‌نشست پای کامپیوتر، من هم پای تلویزیون دراز می‌کشیدم تا کارش تموم بشه. بعد می‌اومد و به‌م می‌گفت: «من کارم تموم شد، اگر می‌خواهی برو پای اینترنت». من هم می‌رفتم و تا ساعتِ چهار پنجِ صبح پای اینترنتِ دایل‌آپ می‌نشستم و بعد می‌خوابیدم. اون موقع وقتی فایلی دانلود می‌کردم در به‌ترین حالت سرعت 6KB/s بود. شیش! اما خوش‌حال بودم. گذشت تا کم‌کم ADSL از راه رسید. با ADSL دیگه همیشه وصل بودم. دیگه بابام نمی‌اومد توی اتاق‌ام بگه یه دقیقه قطع کن می‌خوام زنگ بزنم. سرعت هم خیلی به‌تر شده بود. می‌تونستم با سرعتِ 20KB/s دانلود کنم.
حالا از اون موقع چند سالی گذشته و من در به‌ترین حالت با سرعتِ 200-300KB/s می‌تونم چیزی دانلود کنم و با این‌حال ایران از نظر سرعتِ اینترنت هنوز جزوِ افتضاح‌ترین کشورهاست.
من فکر می‌کنم هر تحولی که در استفاده از اینترنت برای من رخ داده، مهاجرت از کشوری به کشوری دیگه بوده. وقتی اوضاع به‌تر شده، برای مدتی خیلی خوشحال شده‌ام و بعد کم‌کم گذشته‌ی خودم رُ فراموش کرده‌ام. از شدتِ خوشحالی‌ام کم شده، همه چیز برام عادی شده و گاهی هم تبدیل به نارضایتی شده. من وقتی برای استفاده از اینترنتِ دایل‌آپِ 56K تا نیمه شب بیدار می‌موندم توی لجن‌زار زندگی می‌کردم و حالا که اینترنت ADSL دارم و مجبور نیستم شب‌ها بیدار بمونم، در مقایسه با اون موقع توی دانمارک زندگی می‌کنم. اما آیا واقعن، الان آرامشِ بیش‌تری از اون موقع دارم؟

مشکلِ اصلی اینه که انسان فراموش‌کاره و گذشته‌ی خودش رُ به راحتی فراموش می‌کنه. من مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم زندگی در دانمارک فقط برای کسی که سال‌ها در لجن‌زار زندگی کرده و ناگهان به مرکزِ «نظم» و «همه‌چیز سرِ جای خودش بودن» سفر کرده «آرامش بسیار زیاد و استرس تقریبن صفر» داره. بعید می‌دونم کسی که از کودکی در دانمارک به‌دنیا اومده و اون‌جا بزرگ شده باشه به‌دنبالِ آرامش نباشه.

کوتاه این‌که به نظرِ من، آرامش رُ نباید در بیرون جست‌جو کرد. آرامش هر جا که هست اون بیرون نیست. مردمِ هند نسبت به ما خیلی بدبخت‌تر هستند. شاید اگر به هند سفر کنید ببینید که کسی کنار جوی آبی کثیف نشسته و با کاسه‌ای آب که بر روی سرش می‌ریزه استحمام می‌کنه و لبخند به لب داره. این‌که توقعِ آدم از زندگی چیه و دنبالِ چی می‌گرده خیلی مهمه. بزرگی می‌گفت «یک بار دیدم فقیری کنار جوی آب نشسته بود. یک تکه نانِ خشک زد توی آب و با لذت خورد. بعد جرعه‌ای آب از همون آبِ روان نوشید، کفش‌هاش رُ گذاشت زیرِ سرش و به خوابِ عمیقی فرو رفت. همه‌ی آرزوی من در زندگی اینه که یک شب بتونم مثلِ اون شخص راحت بخوابم»

در این مورد حرف زیاد می‌شه زد. فعلن در همین حد بسه.

آرامش
بسامدِ ضربانِ قلبِ من

محصولِ ۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خطی برای مشتری

آدم باید خیلی خوش شانس باشد با فروشنده‌ای روبرو شود که دروغ نمی‌گوید. رفته بودیم بازار بلور فروش‌ها ظرف بخریم. دنبالِ ماهی‌تابه‌ی سرامیک می‌گشتیم. فروشنده‌ای می‌گفت سرامیکی‌ها دو نوع هستند. گیاهی و غیرگیاهی. گیاهی‌ها سیاه‌رنگ هستند، مثلِ همینی که من دارم. روشن‌ترها گیاهی نیستند و سرطان‌زا هستند. با قاشق هم خط نمی‌افتد روی‌شان. خیلی راحت هم شسته می‌شوند. ما خودمان در خانه از همین ظرف‌ها استفاده می‌کنیم. با دقت به کفِ ماهی‌تابه‌ای که در دست داشتم نگاه کردم. یک خط از این سرش افتاده بود تا آن سرش. پرسیدم ببخشید، این خط است؟ گفت: نه، نه، آن چیزی نیست. این را خودمان کشیده‌ایم، برای مشتری کشیده‌ایم. می‌خواستیم به‌ش نشان دهیم که روی ماهی‌تابه خط نمی‌افتد.


فروشنده‌ی دیگری ماهی‌تابه‌ی کُره‌ای و تُرک داشت. گفت کره‌ای‌ها به‌درد نمی‌خورند، تُرک‌ها خوب هستند. اسم جنسِ تُرک‌اش کورک‌ماز بود. کف‌اش روشن بود. می‌گفت این‌ها گیاهی هستند. گیاهی‌ها همه روشن هستند. تیره‌ها سرطان‌زا هستند. کورک‌ماز جنسِ خیلی خوبی است. اگر فروشنده‌ای آن را بیاورد بلافاصله فروخته می‌شود. بعد دفترچه‌ی ظروف را آورد تا از روی‌اش نشان‌مان دهد گیاهی هستند. صفحه‌ی مربوط به آن ظرف را پیدا کرد و شروع کرد به خواندن. دو سه خط بود. خطِ دوم رسید به واژه‌ی excellent و گفت «الکسی»، یا چیزی شبیه به این. همه چیز را آرام توی دل‌اش می‌خواند، فقط همین یک کلمه را بلند گفت. دفترچه را بست و دوباره شروع کرد به توضیح دادن. شنیدم توی یکی از جمله‌های‌اش گفت کِت تِ گوری. فکر کردم به category دارد می‌گوید کِت تِ گوری. اما وقتی با دست به ظرف‌های پشتِ سرم اشاره کرد فهمیدم به کتری‌ قوری‌ها می‌گفت کتِ تِ گوری. قیمتِ یکی از ظرف‌های پلاستیکی را ازش پرسیدم. گفت این‌ها نمی‌شکنند. یکی‌شان را برداشت و زد زمین. بعد رفت با دو پا روی‌اش ایستاد. گفت ببینید، نمی‌شکند. همین‌طور که روی ظرف ایستاده بود از مغازه رفتیم بیرون. کمی آن‌طرف‌تر توی ویترینِ یکی از مغازه‌ها که تعطیل بود همین ظرفِ پلاستیکی را دیدیم که درش ترک خورده و شکسته بود. فروشنده‌ی دیگری می‌گفت تُرک‌ها همه چینی هستند. آن یکی می‌گفت آلمانی‌ها همه تُرک هستند. هیچ‌کدام از فروشنده‌هایی که مغازه‌شان هنوز باز بود با هم خوب نبودند. همه‌شان هم‌دیگر را به‌دروغ‌گویی متهم می‌کردند، خطی برای مشتری می‌کشیدند و جنس‌شان را می‌فروختند.

محصولِ ۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قطاری که در جاده می‌رفت

توی قطار نشسته بودم و داشتم از اسالم می‌رفتم به خلخال. مردی که جلوی من نشسته بود تلفن‌اش زیاد زنگ می‌خورد. یک بار که با کسی صحبت می‌کرد در یکی از جمله‌هاش گفت: «الان دوباره بهش زنگ می‌زنم تاکید می‌کنم»
داشتم کتاب می‌خوندم. وقتی این جمله رُ گفت دیگه جلوتر نرفتم. فقط چشم‌ام به کتاب بود و منتظر بودم ببینم زنگ می‌زنه چه تاکیدی می‌کنه. زنگ زد. ولی به خودِ طرف زنگ نزد. به یکی دیگه زنگ زد گفت الان بهش زنگ بزن تاکید کن.
با خودم فکر کردم چرا خودش زنگ نزد تاکید کنه؟ چرا یک نفر رُ واسطه قرار داد برای تاکید کردن؟ شاید اگر کسِ دیگری تاکید می‌کرد اثرش بیش‌تر بود. شاید تا حالا دو سه بار تاکید کرده بود و زشت بود اگر یه بار دیگه هم تاکید می‌کرد. یا اگه یه بار دیگه هم تاکید می‌کرد قضیه لوث می‌شد یا از حیثِ انتفاع ساقط می‌شد. شاید هم «تاکید کردن» یاد می‌داد این آقا. الان هم می‌تونست خودش زنگ بزنه تاکید کنه، اما ترجیح داد یکی از شاگردهاش این کار رُ انجام بده تا یاد بگیره «تاکید کردن» رُ.

توی همین فکرها بودم که خانم جعفری زنگ زد بهش. آقا گفت: «بانک را دست‌ام نیست». خانم که متوجه نشده بود چی شنیده، یا مطمئن نبود چیزی که شنیده درست شنیده، یا مطمئن بود چی شنیده اما مطمئن نبود کسی که پشتِ خطه آقاییه که روبروی من نشسته دوباره پرسید: «چی؟!». آقا دوباره گفت: «می‌گم بانک را دست‌ام نیست خانم جعفری. دروغ نمی‌تونم بگم» (منظورش این بود که اگه بهت بگم «باشه می‌رم بانک» بهت دروغ گفته‌ام).

تازه فهمیدم در موردِ تاکید کردن هم دروغ گفته بود. این مرد پیشه‌اش دروغ بود و دروغ. گوشِ جاده‌های گاه و بی‌گاه بسته‌ی اسالم به خلخال سال‌هاست که پر شده از دروغ‌های این آقا. بلند شدم. بس بود شنیدنِ این همه تزویر. کتاب رُ بستم و فریاد زدم نگه‌دار آقای راننده! خم شدم و دست‌ام رُ گذاشتم روی گلوی اون مرد. با نفرت نگاه‌اش کردم و فشار دادم. فشار دادم. صورت‌اش سرخ شد. دست‌اش که تقلا می‌کرد بی‌حرکت شد و تسبیح ازش افتاد. گوشی‌اش دوباره زنگ زد. خانم جعفری بود. صدای زنگ کم‌کم وضوحِ خودش رُ از دست داد و محو شد. راننده صدام رُ نشنیده بود و سرعتِ قطار هر لحظه بیش‌تر می‌شد. توی قطار زمان به سرعت می‌گذشت اما بیرون همه چیز آروم بود. سرم رُ از پنجره بردم بیرون. جاده‌ی اسالم به خلخال زیباتر از چیزی بود که تصور می‌کردم.


محصولِ ۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داستانِ قورباغه‌ای که نمی‌پرید

از کجا می‌شه فهمید یه قورباغه کره؟ پاسخ به این سوال ممکنه در نگاهِ اول ساده به‌نظر برسه، اما این‌طور نیست.

راه حل‌ها:

۱- به قورباغه می‌گیم بپر، اگر نپرید کره.
اشکالِ روشِ بالا اینه که ما نمی‌دونیم قورباغه چیزی شنیده یا نه

۲- به قورباغه می‌گیم نپر. اگر پرید کره.
اشکالِ روشِ بالا اینه که ما نمی‌دونیم قورباغه چیزی شنیده یا نه

۳- یه قرآن می‌آریم، به قورباغه می‌گیم «دست بذار روش، قول بده اگر گفتیم بپر و شنیدی بپری»
اشکالِ روش بالا اینه که قورباغه ممکنه بی‌دین و ایمون باشه و قسمِ دروغ بخوره

۴- با میکروسکوپ توی سوراخ گوشش رو نگاه می‌کنیم، اگر پرده نداشت کره.
اشکالِ روشِ بالا اینه که ما نمی‌دونیم قورباغه از کجا می‌شنوه. این‌که سوارخ گوش‌های آدم دو طرفِ سرشه دلیل نمی‌شه که برای همه این‌جوری باشه. شاید سوراخ گوش‌های قورباغه یه جای دیگه‌اش باشه. و شاید حتا گوش‌های قورباغه سوراخی نداشته باشه. ما که نمی‌دونیم.

۵- یه روش دیگه اینه که قورباغه رو با مربا می‌خوریم، اگه خوش‌مزه شد کره.

۶- یه روش دیگه اینه که پاهای قورباغه رو قطع می‌کنیم، بعد بهش می‌گیم بپر. اگر برگشت و با افسوس اول یه نگاه به پاهاش کرد بعد یه نگاه به ما، می‌فهمیم که می‌خواد بپره، ولی نمی‌تونه و کر نیست.
اشکالِ روشِ بالا اینه که ممکنه گوش‌های قورباغه روی پاهاش باشه. علتِ این‌که برمی‌گرده نگاه می‌کنه هم اینه که واقعن نمی‌فهمه برای چی پاهاش رو قطع کردیم.

۷- یه مسابقه‌ی سخت برای رسیدن به نوکِ برج بین قورباغه‌ها برگزار می‌کنیم و به‌عنوان تماشاچی مُدام حرف‌های ناامید کننده می‌زنیم. قورباغه‌ای که دست از تلاش نکشه و به نوکِ برج برسه قطعن کره.
اشکالِ روش بالا اینه که غیر انسانیه. مثلِ گاو بازی توی اسپانیا. با چه هدفی باید چنین مسابقه‌ای برگزار کرد؟ مگه فهمیدنِ این‌که یه قورباغه کره یا نه چه‌قدر ارزش داره که حاضریم به خاطرش دست به هر کاری بزنیم؟ به بازی گرفتنِ این حیواناتِ زبان بسته چیزی جز افول ارزش‌های انسانی نیست. دوستان، دکتر علی شریعتی در جایی گفته بود: «کار فکری به همان اندازه که انسان را می تواند در شناخت درست و دقیق یاری کند در شکلِ انحرافی‌اش ممکن است وی را حتی از یک عامی که خِرَدِ طبیعی و فطرتِ سالم دارد بیشتر دور سازد و آنچه را هست نبیند و آنچه را ببیند که نیست.»

از وقتي كه در اختيار ما قرار داديد، بسيار متشكّريم.
خدانگهدار

از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه پاهامون درد نمی‌کنه آقا.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه مرتضی شبا زود می‌آد خونه.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه مجبور نیستی بری خونه‌ی مردم رخت بشوری.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه صدای تلفن رُ که می‌شنوم با نگرانی از خواب نمی‌پرم.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه مریضا اعتراض نمی‌کنند که من زیاد ازشون پول می‌گیرم.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه اتفاقی که اون شب افتاد خیلی اذیت‌ام نمی‌کنه.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه کسی رُ به اسمِ کوچیک صدا نمی‌زنم.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه علی آقا کتک‌ام نمی‌زنه.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه وقتی دیرتر از استاد می‌رم سرِ کلاس چیزی بهم نمی‌گه
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه هیچ کم و کسری نداریم
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه نشنیدم کسی جایی بگه فلانی همچین کاری کرد
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه برامون مهم نیست که شبا با شکم گرسته سر بر بالین بگذاریم، شاکریم به هر حال.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه از حرفِ کسی ناراحت نمی‌شم، خوش‌حال هم نمی‌شم راستیاتش. هیچی برام مهم نیست دیگه.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، با یه زخمِ کوچیک هم خونِ زیادی ازمون می‌ره آقای دکتر.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، یه صداهایی می‌شنوم که بقیه نمی‌شنوند.
از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه هر چی بهش می‌گیم گوش می‌ده. نه نمی‌گه.

محصولِ ۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

محدودیت، خداهای چندگانه و شیطان

یکی از مسایلی که هیچ‌وقت برای من حل نشده اینه که اگر چندین خدا وجود داشته باشند خدایی که فرستنده‌ی قرآنه لزومن نمی‌تونه قدرت‌مندترینِ خداها باشه. انسان موجودِ محدودیه، هم در بعدِ زمان و هم در بعدِ مکان. زمان و مکان تنها بعدهایی هستند که ما تا حدی از اون‌ها سر در می‌آریم و ممکنه هزاران بعدِ دیگه هم وجود داشته باشند که برای ما قابلِ درک نیستند. بنابراین اگر گفته بشه خدا ازلی و ابدیه، یعنی زمان و مکان محدودیتی برای خدا ایجاد نمی‌کنه، این به این معنی نیست که بعدی که برای خدا محدودیت ایجاد کنه وجود نداره. فرض کنید علاوه بر زمان و مکان، هزار تا بعدِ دیگه هم وجود دارند که خدا توی هیچ‌کدوم از اون‌ها محدودیت نداره. برای همین به خودش گفته «قادرِ مطلق». اما به نظرِ من این امکان وجود داره که بُعدِ هزار و یکمی وجود داشته باشه که خدا از اون بی‌خبره. یعنی خدایی که ما می‌شناسیم به این دلیل خودش رُ «قادرِ مطلق» نام نهاده که از وجودِ بُعدِ هزار و یکم بی‌خبره. فرض کنید کلن سه تا خدا توی هستی وجود داره. یکی که از همه قدرتمندتره (الف) دو تای دیگه خلق کرده (ج و د). خداهای ج و د از هم بی‌خبرند چرا که در بُعد هزار و یکم از هم جدا شده‌اند؛ و تداخلی هم با هم ندارند. مسئله اینه که اگر ما باید خدای «الف» رً بپرستیم، دور از عدالته که خدای «ج» کتابی برای آدم‌ها بفرسته و توی اون کتاب بگه فقط من رُ بپرستید و تنها از من یاری بجویید.

فرمود: از آسمان‌ها (و از صفوفِ ملائکه) خارج شو که تو رانده‌ی درگاهِ منی! (۷۷) و مسلما لعنتِ من بر تو تا روز قیامت خواهد بود. (۷۸) عرض کرد: پروردگار من! مرا تا روزی که انسان‌ها برانگیخته می‏شوند مهلت ده. (۷۹) فرمود تو از مهلت داده شدگانی. (۸۰) ولی تا روز و زمانِ معینی. (۸۱) گفت: به عزتت سوگند همه‌ی آنها را گمراه خواهم کرد (۸۲) - سوره‌ی ص

من اگر شیطان بودم و قسم می‌خوردم که همه‌ی انسان‌ها رُ گمراه کنم، به‌ترین کاری که به ذهن‌ام می‌رسید این بود که یه کتاب برای انسان‌ها بفرستم و از اون‌ها بخوام فقط من رُ بپرستند. و این کتاب رُ امضا هم می‌کردم: «این (قرآن) گفته‌ی شیطانِ رجیم نیست (۲۵) - سوره‌ی تکویر» و توضیح هم می‌دادم که امکان نداره چندین خدا وجود داشته باشند و من تنها خدا هستم: «خدا هرگز فرزندی برای خود انتخاب نکرده؛ و معبود دیگری با او نیست؛ که اگر چنین می‌شد، هر یک از خدایان مخلوقاتِ خود را تدبیر و اداره می‌کردند و بعضی بر بعضی دیگر برتری می‌جستند. منزه است خدا از آن‌چه آنان توصیف می‌کنند (۹۱)» - سوره‌ی مومنون

میلادِ مُنجی

» آدم‌ها دو دسته‌اند: اون‌هایی که منتظرِ ظهورِ یک منجی هستند و اون‌هایی که نیستند. اون‌هایی که هستند تو کله‌شون این می‌گذره: امام زمان که بیاد بقیه‌ی آدم‌ها خوب می‌شن و زندگی به‌تر می‌شه. این دسته از آدم‌ها تغییری برای خودشون متصور نیستند. دسته‌ی دوم اون‌هایی هستند که نیازی به تغییرِ خودشون و دیگران احساس نمی‌کنند، برای اون‌ها همه چیز خوبه و زادروزِ منجی فرقی با بقیه‌ی زادروزها نداره.

» به‌نظر من اگر امام زمان ظهور کنه از سالِ آینده دیگه براش تولد گرفته نمی‌شه به دو دلیل. اول این‌که این تولدهایی که هرسال گرفته می‌شه فقط برای اینه که امام زمان ظهور کنه. دلیل دوم که مهم‌تر از دلیلِ اوله اینه که تولد گرفتن برای امام بدعتیه که توسط ایرانی‌ها پایه‌گذاری شده و هیچ سابقه‌ی تاریخی‌ای نداره. هیچ‌کس به‌یاد نداره مردمِ مدینه هر سال توی مسجد جمع شده باشند و برای پیامبر تولد گرفته باشند.

» یکی از اشتباهاتی که منتظرانِ ظهور می‌کنند اینه که فکر می‌کنند بعد از پیدایشِ امام زمان زمین تبدیل به بهشت می‌شه در صورتی که این‌طور نیست. بیش‌ترِ مردم از قدرتِ فهمِ کافی برخوردار نیستند و این چیزی نیست که پس از ظهور تغییر کنه. به عبارتِ دیگه تعداد آدم‌های احمق، پیش و پس از ظهور یکسانه و این چیزی نیست که به‌راحتی تغییر کنه مگر این‌که با ظهور معجزه‌ای رخ بده که هم از عقل دوره و هم از عدالت. پس برای نزدیک شدن به جامعه‌ی آرمانی تنها دو راه باقی می‌مونه: ۱- کارِ فرهنگی ۲- زور. انجامِ کار فرهنگی بعیده به نتیجه برسه به سه دلیل: یکی این‌که انسان میل به بی‌نظمی داره. دوم این‌که بیش‌ترِ آدم‌ها احمق هستند. و سوم این‌که کارِ فرهنگی در جاهایی که نیاز به تغییر احساس می‌شه (از جمله ایران) پاسخ‌گو نیست. بنابراین یک راه باقی می‌مونه: زور. استفاده از زور در کشوری مثلِ چین با جمعیتی بیش از یک میلیارد نفر جواب داده و به‌نظر الگوی خوبی برای حکومت بر مردم می‌رسه.

حضرت

یکی از به‌ترین لحظاتِ زندگی یه معلم وقتیه که می‌بینه یکی از شاگردهای قدیمی‌اش به جایگاهِ اجتماعی خوبی دست پیدا کرده. مثلن دکتر یا مهندس یا خلبان شده. اما به‌نظرِ من شدیدترین لذت رُ توی این زمینه معلمِ کودکی‌های حضرتِ علی (ع) تجربه کرده. تصور کنید لحظه‌ای رُ که یک معلمِ بازنشسته داره توی کوچه‌های کوفه قدم می‌زنه و ناگهان با شاگردِ قدیم‌اش روبرو می‌شه که حالا برای خودش حضرت شده، حضرتِ علی؛ یعنی بالاترین مقامی که یه شاگرد ممکنه یک روز به‌ش دست پیدا کنه. چه لذتی می‌بره معلم از دیدنِ شاگردش در چنین لحظه‌ای. باید وصف‌ناپذیر باشه.

محصولِ ۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بی‌بی حکیمه

هیچ‌کدوم از آفریده‌های خدا بی‌حکمت نیستند. مثلن چند روز پیش داشتم با خودم فکر می‌کردم خدا چرا گوسفند رُ طوری نیافریده که بتونه تندتر از این بدوه. گوسفند چرا ان‌قدر آروم راه می‌ره؟ کمی که با خودم فکر کردم دیدم اگر گوسفند می‌تونست بدوه، الان چیزی از اسلام باقی نمونده بود. چرا؟ چون اگر گوسفند می‌تونست مثلِ اسب بدوه، امام حسین (ع) و یاران‌اش به‌جای اسب سوار گوسفند می‌شدند، بعدش توی ظهر عاشورا که تشنه بودند، از شیرِ گوسفند می‌دوشیدند و سیراب می‌شدند و انرژی می‌گرفتند و در جنگ پیروز می‌شدند و امام حسین (ع) شهید نمی‌شد و درنتیجه نهالِ اسلام آبیاری نمی‌شد و خشک می‌شد و از بین می‌رفت. و واقعن هم همین‌طوره. هیچ چیزی بی‌حکمت نیست. ما اول راهنمایی که بودیم یه معلم دینی داشتیم، می‌گفت هیچ فکر کرده‌اید اگر بینیِ ما دو تا سوراخ نداشت چی می‌شد؟ اون‌وقت دیگه نمی‌تونستیم نفس بکشیم و خشک می‌شدیم و می‌مُردیم. یا مثلن گوش‌مون به‌جای این‌که دو طرفِ سرمون باشه چرا توی دهن‌مون نیست؟ همه‌ی اینا حمکت داره آقا...

محصولِ ۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

رازِ هواپیمای گم‌شده

شما هم باید (باید) در خبرها شنیده باشید که قطعاتِ هواپیمایی که پیدا شده بودند متعلق به هواپیمای گم‌شده‌ی مالزی نبوده‌اند. شاید براتون جالب باشه که بدونید دانشمندان چگونه می‌فهمند آیا قطعات پیدا شده مربوط به هواپیمای گم شده هستند یا نه.

هر هواپیمایی که تولید می‌شه، روی بدنه‌اش یک شماره‌ی منحصر به فرد حک می‌شه. این شماره مثلِ اثرِ انگشته. هر هواپیمایی که از باندِ فرودگاه بلند می‌شه شماره‌ی بدنه‌اش به‌وسیله‌ی کاپیتان به برجِ مراقبت اعلام می‌شه و برجِ مراقبت هم اون شماره رُ گوشه‌ای یادداشت می‌کنه. به مُجَرَدِ این‌که هواپیما از صفحه‌ی رادار گم بشه، این شماره‌ی یکتا به تمام واحدهای امداد و نجات اعلام می‌شه و جستجو برای پیدا کردنِ قطعاتِ هواپیما آغاز می‌شه. شماره‌ی قطعاتی که چند روز پیش در اعماق اقیانوس هند پیدا شدند با شماره‌ای که هنگامِ بلند شدنِ هواپیما از زمین به برجِ مراقبت مخابره شده بود انطباق نداشت.


اما حقیقتِ امر چیزِ دیگری است

یکی از مشکلاتی که دانشمندان همواره با آن دست به گریبان بوده‌اند زنگ زدگیِ قطعاتِ هواپیما هنگام پرواز در هوای بارانی بوده است. شدتِ بارشِ باران در ارتفاعِ بیست هزار پایی از سطح زمین به قدری است که حتا رنگ کردن هم نمی‌تواند مانعِ زنگ زدنِ قطعاتِ هواپیما شود. بدین ترتیب دانشمندان همیشه به‌دنبالِ راهی بوده‌اند که جلوی خوردگیِ قطعاتِ هواپیما در هوای بارانی را بگیرند. جالب است بدانید هواپیمایی که گم شده است، نخستین نمونه از هواپیماهایی است که بدنه‌شان ضدِ زنگ ساخته شده. قطعاتِ این هواپیما از نوعِ خاصی از آلیاژهای نانوکربن ساخته شده‌اند که در برابرِ قطره‌های باران هیچ واکنشی از خود نشان نمی‌دهند و در نتیجه هیچ‌گاه خیس نمی‌شوند. برای آزمایش این هواپیما که ساختِ شرکتِ بویینگ می‌باشد مسیری انتخاب شد که بیش‌ترین بارش را داشته باشد. در مسیر پروازیِ کوالالامپور - پکن، سالانه بیش از بیست هزار میلی‌متر باران می‌بارد که در نوعِ خود بی‌نظیر است. در روزِ پرواز، به خلبان دستور داده شده بود تا جایی که می‌تواند از میانِ ابرها حرکت کند. در این روز، به دلایلی نامعلوم، بادهای شدیدی از شرق به غرب وزیدن گرفت و همه‌ی ابرهای باران‌زا را با خود به سمتِ اقیانوسِ هند بُرد. خلبان هم هواپیما را به‌دنبالِ ابرها به سمتِ اقیانوسِ هند تغییر مسیر داد. عکسی که در زیر می‌بینید نشان‌دهنده‌ی مسیری است که هواپیما به دنبالِ ابرها رفته:


با توضیحاتی که داده شد باید فهمیده باشید وقتی یک قطعه از دریا گرفته می‌شود از کجا می‌توان فهمید مالِ این هواپیما بوده یا نه. همه‌ی قطعاتی که تا حالا از دریا گرفته شده‌اند خیس بوده‌اند. جستجوگران به‌دنبالِ قطعاتی هستند که خیس نشده باشند.

محصولِ ۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سنگ‌های شکسته

چه فرقی بینِ سنگی که امروز شکسته با سنگی که یک میلیون سال پیش شکسته وجود داره؟

هر کدوم از سنگ‌هایی که توی باغچه‌ی خونه‌ی ما هستند میلیون‌ها سال عمر دارند، اما چرا هیچ‌کدوم‌شون قیمتی نیستند؟
چرا یک مجسمه‌ی سنگی که دو هزار سال پیش ساخته شده دارای ارزش زیادیه، اما یک سنگِ معمولی ارزشی نداره؟
شاید یه دلیل‌اش این باشه که هر چیزی که فراوون باشه خودبه‌خود بی‌ارزش می‌شه. سنگی که توی باغچه هست هم اگرچه میلیون‌ها سال پیشینه داره، اما چون فراوونه ارزشی نداره.
خب پس باید کاری کرد که سنگِ توی باغچه متفاوت بشه. مثلن جوری تراشیده بشه که شبیهِ سرِ اسبِ یکی از سربازانِ هخامنشی بشه.
مجسمه‌های سنگی‌ای که شبیهِ آثار باستانی تراشیده شده‌اند توی مغازه‌ها زیاد پیدا می‌شن، اما باز هم به‌اندازه‌ی آثار باستانی ارزشمند نیستند. چرا؟
خب حالا فرض کنید دو هزار سال پیش، یه سفال‌گرِ هخامنشی یک کوزه می‌سازه، و پیش از این‌که کوزه رُ زیرِ خاک چال کنه یه سنگ هم می‌گذاره توی کوزه. دوهزار سال بعد یعنی سال ۱۳۲۱ هجری خورشیدی، کوزه‌ای از زیرِ خاک پیدا می‌شه که یک سنگ هم درون‌اش جای گرفته. کوزه ارزش‌مند به‌نظر می‌رسه، اما آیا سنگِ توش هم ارزشی داره؟
حالا فرض کنید سفال‌گر، پیش از این‌که سنگ رُ داخلِ کوزه بگذاره، کمی تراش‌اش بده و شبیهِ سرِ اسب‌اش کنه. دوهزار سال بعد یعنی سال ۱۳۲۱ هجری خورشیدی، کوزه‌ای از زیرِ خاک پیدا می‌شه که یک سنگ هم که به شکلِ سرِ اسب تراشیده شده درون‌اش جای گرفته. کوزه ارزش‌مند به‌نظر می‌رسه، اما آیا سرِ اسب هم ارزشی داره؟
سنگی که دستِ‌کم دو سه میلیون سال از عمرش می‌گذره، چه فرقی می‌کنه امروز تراشیده شده باشه یا دوهزار سالِ پیش؟

یه سوال دیگه هم دارم. روش‌هایی وجود داره که به‌وسیله‌ی اون‌ها می‌شه طولِ عمر یک سنگ رُ تعیین کرد (از راهِ محاسبه‌ی نیم‌عمر کربن و چیزهای دیگه‌ای که نمی‌دونم). اما آیا روشی هم وجود داره که بشه گفت یه سنگ چه زمانی شکسته شده؟ من اگر سنگی که از وسط نصف شده رُ به یک زمین‌شناس یا باستان‌شناس بدم، اون شخص می‌تونه به من بگه این سنگ چه زمانی از وسط نصف شده؟

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.