the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

باوشه...

اگر خاطرت باشه یه دوره‌ای لقب اعلاحضرت برای امام عصر عج الله استفاده می‌شد، از وقتی شاه این رو گذاشت روی خودش دیگه هیچ‌جا نمی‌شه ازش استفاده کرد، خیلی قشنگ بود قبول داری؟

- عظیم؟
- نع
- عظیم‌الشان؟
- خوبه ولی یه جوریه
- معظم؟
- هوووم
- معظم له؟
- له‌اش دیگه برای چیه؟
- یعنی بر او باد
- نمی‌شه اعلاحضرت بگیم؟
- نه اون رو شاه گرفته
- اخخخخخ. اعلاحضرت عالی بوداااااا. حیف! دیگه چیزی نداریم تو این مایه‌ها؟
- مقام معظم
- جدی چیزی دیگه به ذهن‌ات نمی‌رسه؟
- مقام عظما
- می‌خوای پیشنهاد ندی؟
- مقام معظم اشکال‌اش چیه الان؟
- نمی‌گم بده‌ها، ولی اعلاحضرت یه چیزِ دیگه بود، حیف باشه
- حضرت خوبه؟ بگیم حضرت. به اعلاحضرت هم نزدیکه

محصولِ ۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قبض نزدیک‌بین

اگر دولت بین اقشار مردم به‌صورت رایگان دوربین عکاسی توزیع می‌کرد و بعد بسته به تعداد عکس‌هایی که می‌گرفتند هر ماه قبض می‌فرستاد دمِ خونه‌شون، یه همچین مکالمه‌هایی بین‌شون شکل می‌گرفت:

- دیدی قبض دوربین چه‌قدر زیاد اومده این ماه؟
- چه قدر اومده؟
- سی تومن
- سی تومن؟! ما که این ماه اصلن عکسی نگرفتیم به اون صورت
- بذار من برم دوربین رو بیارم ببینم چه‌قدر عکس گرفتیم این ماه

- نگا کن، من این ماه فقط دو تا عکس گرفتم پنج تومن برام اومده
- باشه فرقی نمی‌کنه، شما دوربین‌ات خاموش هم باشه هزینه‌ی اشتراک رو قبض‌ات می‌آد

محصولِ ۱۳۹۵ آذر ۲۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تاوان

من یه فیلم‌نامه‌ی خیلی کوتاه نوشته‌ام:

دو نفر توی پیاده رو به هم می‌رسند، تنه‌ی یکی می‌خوره به تنه‌ی اون یکی. اونی که تنه خورده، مُچِ دستِ اونی که تنه زده رو محکم می‌گیره:

- چی کارم داری؟ ول‌ام کن می‌خوام برم!
- نمی‌شه! بائاس توئون بدی!

فیلم «تاوان» پارسال توی جشنواره‌ی فیلم‌های کوتاه ۱۰ ثانیه‌ای برنده‌ی جایزه‌ی بهترین فیلم از نگاه تماشاگران شد.

محصولِ ۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چهل و پنج کیلو

من بیش‌ترِ بیماری‌هام رو موقع رانندگی می‌فهمم که دارم. مثلن یه بار دنده عقب نمی‌تونستم برم، فهمیدم گردن‌ام درد می‌کنه. یا یه بار که فرمون رو نمی‌تونستم با یه دست محکم بگیرم و مجبور بودم دو دستی بگیرم‌اش فهمیدم چربی‌ام بالاست برای همین دست‌ام کرخت شده بود. من یه زمانی وقتی باهام حرف می‌زدند چُرت می‌زدم. همکارها به‌م می‌گفتند فلانی از کدوم پارک می‌گیری جنس‌ات رو؟ می‌گفتم بابا به خدا من چیزی نمی‌زنم. خدا پدر مادر یکی از مهندس‌ها رو بیامرزه نبض دست‌ام رو گرفت به‌م گفت بدبخت تو چربی داری! دیگه رفتم آزمایش چکاپ دادم دیدم چربی‌ام هفتصده. نرمال‌اش صد و بیسته انگار. دکتر می‌گفت رگ‌هات باید می‌ترکید با این‌همه چربی. از اون موقع من دیگه ماهی یه بار دارم می‌رم آزمایش کامل می‌دم. آزمایشگاه‌ش خیلی خوبه مالِ تامین اجتماعی هم هست رایگان در می‌آد برام. یه بار یه نفر اومده بود بیمارستان خیلی سبک بود، مثلن بگم شاید چهل و پنج کیلو بود ولی چربی داشت! اون‌جا بود که فهمیدم چربی به چاقی و لاغری ربطی نداره. پسرعمه‌ی دامادمون یه بار پشت‌اش درد می‌گیره. بعد از دو ساعت می‌گه آخ آخ مُردم. و می‌میره. دکتر می‌گفت چون چربی‌اش بالا بوده خون جریان پیدا نکرده برای همین مُرده. بنده خدا دو تا بچه‌ی شش ساله و هشت ساله هم داشت. کار و بارش هم گرفته بود. تازگی‌ها رفته بود ترکیه آرماتوربندی می‌کرد.

محصولِ ۱۳۹۵ آبان ۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

احسان پریم

خیلی وقت بود که می‌خواستم یه اعترافی بکنم، و امروز بلخره فرصت‌اش پیش اومد!
اون اول‌ها که هنوز وبلاگ نمی‌نوشتم، یعنی سال ۸۳، یه وبلاگی می‌خوندم به اسم [احسان پریم]. من عاشق این وبلاگ بودم! شعرهایی که احسان پریم توی وبلاگ‌اش می‌نوشت شادی وصف ناپذیری در من ایجاد می‌کرد. همیشه با خودم فکر می‌کردم اگر یک روز وبلاگ بنویسم باید سعی کنم این‌جوری باشه وبلاگ‌ام!
خوش‌بختانه آرشیوی از وبلاگ‌اش باقی مونده، [این‌جا]. چه‌جوری آدرس‌اش رُ بعد از این همه سال پیدا کردم؟ کاری نداشت. یادم بود که سال ۸۴ یه بار برام نظر گذاشته بود. توی نظرش آدرس وبلاگ‌اش هم بود.

چند تا از شعرهاش رو این‌جا براتون می‌نویسم:

اگر سر یه امتحان
جواب تک تک سوالها رو بدونیم
هیچوقت میشه
تصمیم بگیریم فاصله هارو خالی بزاریم؟
وقتی که آخرش تموم شد
وقتی که دیگه میدونیم
جواب سوالهارو بلدیم
چرا بازم نمره های مزخرفمونو
باید تو سر همدیگه بکوبیم؟
وقتی که میتونیم
راستشو دیگه دروغ بگیم
وقتی که میتونیم
دیگه بهم بالای بیست فقط نمره بدیم
وقتی که میتونیم
اون فاصله هارو یبار برای همیشه پر
نه
پاره کنیم.
ــ
دل کسی نسوخت وقتی که
غول یک چشم، تیر خورد و به زانو افتاد
کسی احساس نکرد که باید کمکش کند
حتی کسی یک لحظه هم شک نکرد
که آن غول هم شاید به کمک احتیاج داشت
غول یک چشم، منتظر، چشم باز کرد
برای اولین بار، تفاوتش را دید
برای اولین بار، دلیل رفتارشان را فهمید
برای اولین بار، توانایی خود غولش را شناخت
برای اولین بار، به زمین خوردن خودش، خندید!
ــ
یک ثانیه لذت ناشی رو
با تمرین و پافشاری بیشتر
میشه تا چند ثانیه هم طول داد
نوشیدنی توی لیوانم
تا آخرین قطره باید بالا کشید
و باخیال راحت
لیوانشو شکست و به هدر داد
ــ
پسرک جوون
بازم دم غروب
خسته از الزام
برهنه از غرور
در برابر باد
روی تخته سنگ
کنار جوب آب
نشسته بود
ــ
شعرهای زیر هم تلاش‌های کورکورانه‌ای بود از من، در همون سال‌ها، برای تقلید از این سبک نوشتن:

کاش می شد وقتی به خواب می ریم
همون روزی که برای همیشه
از این خواب سنگین بیدار می شیم، از این دل واپسی هرروزه
یک دست مهربون اونجا باشه
که به ما بگه
نترس، بخواب، دیگه تموم شد، همش یه خواب بود
ما هم بخوابیم
دیگه آروم، دیگه بی دغدغه
فقط یک دقیقه، اما برای همیشه!
ــ
یک سال دیگه گذشت

از شروع شبهایی که
طلوع از مشرق هیچ خورشیدی
اونها رو به صبح نمی رسونه

از طلوع شبهایی که
دیگه هیچ پایانی
بر اونها، متصور نیست

از آخرین غروب روزهایی که
برگشتن‌شون
آرزوی هیچ کس نیست!

از عادت کردن
به تاریکی شبهای بی ستاره ای که
به دیدن خنده ماهش
دیگه امیدی هم نیست!
ــ
مارمولک عزیز
هوا داره سرد می شه
نمی ری خونه؟
خسته نشدی؟
هنوز منتظری؟
تو هم خواب به چشمت نمی آد؟

می دونم که هر شب
با اون چشمای درشت و قشنگت
به چی خیره می شی
برای همینه که دوست دارم
جای تو باشم
تا ماه رو از نگاه چشمای خیست
قشنگ تر ببینم

یادت به خیر احسان پریمی که نمی‌شناسم‌ات و الان معلوم نیست کجایی. به حترام‌ات کلاه از سر برمی‌دارم. امیدوارم هر جا که هستی خوب باشی...

محصولِ ۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

از خود گذشتگی

من یک بار مطلبی در مورد [از خود گذشتگی] نوشته بودم که حالا می‌خوام اصلاح‌اش کنم.

گفته بودم آدمی وجود نداره که خودخواه نباشه و از خود گذشتگی هم نوعی خودخواهیه. در واقع منظورم این بود که از خود گذشتگی امتیازی محسوب نمی‌شه چون باز هم خودخواهیه و همه‌ی انسان‌ها به هر حال خودخواه هستند. اما امروز می‌خوام بگم که از خود گذشتگی، مرتبه‌ای بالاتر از خودخواهیه. فرض کنید دو نفر توی بیابون دارند از تشنگی می‌میرند و یکی‌شون قمقمه‌ی آب داره. اگر اون شخص از خودگذشتگی نکنه، خودخواهی کرده. اما کسی که از خودش می‌گذره و به نفع دیگری آب نمی‌نوشه، علاوه بر این‌که خودخواهی کرده از خود گذشتگی هم کرده. بنابراین از خود گذشتگی نوعی خودخواهیِ خوب محسوب می‌شه. فرقِ خودخواهی و از خود گذشتگی، فرقِ بینِ لذت بردن از سیراب شدنِ خود و لذت بردن از سیراب شدنِ کسیه که دوست‌اش داریم.

اذان صبح

جواد خیابانی در آغاز نیمه‌ی دوم بازی ایران روسیه:
از همه‌ی کسانی که بین دو نیمه نمازشون رو خوندند و حتا کسانی که ممکنه الان در حال خوندن نماز باشند التماس دعا داریم.

چند دقیقه بعد زیرنویس شبکه سه: «اذان صبح به افق تهران»

خیابانی: خب حالا دیگه رسمن اذان صبح به افق تهرانه!

محصولِ ۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جامعه‌ی خراب

جامعه‌ی خراب رُ آدم‌های خراب می‌سازند
و آدم‌های جامعه رُ مادرهای جامعه تربیت می‌کنند
و آدم‌های خراب رُ مادرهای خراب می‌سازند
پس اگر جامعه‌ای خراب بود
فکر می‌کنم اشتباه نباشه اگر بگیم مادرهای اون جامعه خراب هستند و نیاز به تعمیر دارند

محصولِ ۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جعفری، شهرِ خالی و چند داستانِ دیگر

» نترسید! جعفری هستم از بنیادِ باران. برای‌تان ابر آورده‌ام تا با آن بر زمین‌های تشنه ببارید و آن‌ها را سیراب کنید. پس بر هر که خواستید نبارید تا در زیرِ آفتاب، خشک شود و از بین برود. اگر چنین کردید بر شما گله‌ای نیست اما اگر ببارید برای شما به‌تر است و شما هیچ چیز نمی‌دانید.

» ما بچه که بودیم به پُز دادن می‌گفتیم قیف دادن. می‌گفتیم داره با کفشِ جدیدش قیف می‌ده. برای جمله‌های خبری از «قیف دادن» استفاده می‌کردیم و برای جمله‌های سوالی از «قیف آمدن». مثلن می‌گفتیم «حالا چرا ان‌قدر قیف می‌آیی جعفری؟»

» تصور کنید در خانه‌تان دو توالت دارید؛ ایرانی و فرنگی. در کدام می‌نشینید؟ انتخاب با شماست. اگر می‌خواهید چرخ کارخانه‌های ایرانی بچرخد و فرزندان‌تان شغلی داشته باشند در ایرانی بنشینید. اما اگر در فرنگی نشستید و بعد کارخانه‌های ساختِ توالت ایرانی یکی یکی تعطیل شدند و جوانانِ این مرز و بوم بی‌کار شدند و معتاد شدند و دزد شدند و یک روز دیدید خانه‌تان دزد آمده و هر آن‌چه از توالت پیدا کرده، از فرنگی گرفته تا ایرانی را با خود برده است، کسی جز خودتان را سرزنش نکنید.
پس اجازه بدید این شعار رُ مطرح کنم که «ایرانی، ایرانی برین» (منظورم این نیست که ایرانی برینید، منظورم اینه که برید (بروید) توالتِ ایرانی).

» شهرِ خالی از سکنه یکی از رویاهای منه. شهری که همه خیابون‌ها و خونه‌ها و مغازه‌هاش خالی از سکنه است و هیچ کس جز من نیست. بعد توی خیالم توی این شهر می‌گردم و هر جا بخوام می‌رم، به هر مغازه و خونه‌ای که بخوام سرک می‌کشم. اما بعد کم‌کم حوصله‌ام سر می‌ره و فکر می‌کنم خوبه که بعضی جاها چند تا آدم پیدا بشه.

داستانِ یک فرشته:

The story of an angel
Many years ago an angel was born. She grew up and was happy but one day, she stopped walking and the sky started crying, so did the earth. May all the blessings descend upon you. May all the sky become the road to freedom for you...

محصولِ ۱۳۹۵ شهریور ۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

برای پدر

این نوشته کمی تا قسمتی ابری و غم‌انگیزه چون من می‌خوام در مورد مرگ بنویسم. آدم هرچی سن‌اش بالاتر می‌ره هم خودش هم نزدیکان‌اش بیش‌تر به مرگ نزدیک می‌شن. توی دو سه ماهِ گذشته سه بار در مراسم ختمِ آشنایان و نزدیکان‌ام شرکت کردم. دو تا از رفتگان «پدر» بودند و یکی هم دختر جوانی که سرطان داشت و پس از سه سال دست و پنجه نرم کردن با مرگ سرانجام با تحمل درد و رنجِ فراوان از دنیا رفت (منظورم واقعن درد و رنجِ فراوانه. تصور کنید حالتی رُ که وقتی روی پای شما یک پارچه به‌عنوان رو انداز می‌اندازند از درد فریاد بکشید). آخرین‌اش هم هفته‌ی پیش بود که در مراسم ختم پدرِ یکی از دوستانِ عزیزم شرکت کردم. مرگ، ناگهانی به سراغِ پدر آمد. می‌گفت «نفهمیدیم چی شد. پدرم حال‌اش خوبِ خوب بود. ساعت دو نصفه شب کشتی می‌دیدیم که اومد با لبخندِ همیشگی‌اش بهمون گفت بچه‌ها صدای تلویزیون رُ کم‌تر کنید و رفت خوابید. ساعت چهارِ صبح مادرم اومد و گفت بیا ببین بابات چرا این‌طوری شده. رفتم دیدم بابام در خواب به سختی نفس می‌کشه و عرق کرده. زنگ زدیم به اورژانس. ده دقیقه بعد اورژانس رسید و با دستگاه شوک وارد کردند. اما دیگه فایده‌ای نداشت و کار از کار گذشته بود... این روزها زیاد نمی‌تونیم توی خونه باشیم. خونه خالی و سوت و کوره. هنوز باورمون نمی‌شه. مادرم هم خونه نیست و رفته پیشِ خواهرم». بعله دوستان. مگر ناگهانی از راه می‌رسه و سخته. و برای مادرها و خواهرها و دخترها سخت‌تره. زمان می‌بره تا از بارِ اندوه کاسته بشه و بشه به اون خونه‌ی بی‌صفا برگشت. آدم دوست داره به بازماندگان کمک کنه ولی چه کمکی از دستِ سایرین برمی‌آد. مرگِ اطرافیان و حتا خودِ آدم زیاد دردناک نیست چیزی که دردناکه غمیه که بر بازماندگان حاکم می‌شه. قدر پدر و مادرها رُ بیش‌تر باید دونست و بیش‌تر باید کنارشون بود. بیش‌تر باید دست و صورت‌شون رُ بوسید تا وقتی هنوز هستند. «پدر» همیشه برای من نمادِ آدمی بود که وقتی از دور پیدا می‌شده لبخند بر چهره‌ام می‌نشسته و «خیالم راحت» می‌شده. «پدر» یعنی کسی که همیشه بعدازظهرها وقتی کلیدش رُ از جیب‌اش درمی‌آورد، قبل از این‌که اون رُ روی قفلِ در بچرخونه می‌گفتیم «بابا اومد!» و می‌دویدیم سمتِ در! پدر یعنی کسی که هر موقع به من می‌گفت «این که غصه نداره» همه‌ی مشکلاتِ دنیا حل می‌شد. پدر یعنی کسی که هیچ‌وقت از کادویی که می‌گیره خوش‌حال نمی‌شه چون تا وقتی بقیه هستند خودش برای خودش اهمیتی نداره. و پدرِ من هنوز هست پیشِ ما و هنوز مثلِ کوه محکم ایستاده. من یکی دو بار پدرم رُ با گفتار و رفتارِ ناروا از خودم بدجوری رنجوندم اما خدا رُ شکر معذرت‌خواهی کردم و بابا من رُ بخشید. بابای من که هیچ‌وقت از هیچ کادو و هدیه‌ای خوشحال نمی‌شه دوست دارم یه بار برای تولدش یا شاید هم بی‌مناسبت یک نامه براش بنویسم و همه‌ی این‌هایی رُ که این‌جا گفتم یه جوری بهش بفهمونم که بدونه چه‌قدر دوست‌اش داشته‌ام و دارم همیشه. برای مادرم هم همین‌طور.

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.