the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۵ خرداد ۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

باشد که باز بینیم

این مربع که پر می‌شد قرار بود یک اتفاقِ خوب بیافته، یادم نیست روز اول که شروع کردم به خط و نشان کشیدن به چی فکر می‌کردم یا چی توی ذهن‌ام بود. حدس می‌زنم یا تو قرار بود بیایی یا من، فرقی هم نمی‌کرد، مهم دیدار بود. دلم برایت لک زده، برای وقتی که موهایت نه کوتاه بود نه بلند، آن بلوزِ راه‌راهِ سبز و سفیدت را پوشیده بودی و از دور که به من نزدیک می‌شدی لبخندت کم‌کم تمام صورت‌ات را می‌گرفت. من هم بی آنکه جوابت برایم مهم باشد، اولین سؤالی که همیشه ازت می پرسیدم این بود که چرا می‌خندی.
...
چقدر پیر شدی، کاش می‌شد با دستهایم غبار سفید روی موهایت را بتکانم. هیچ‌وقت باورم نشد که آدمها پیر می‌شوند. همیشه فکر می کردم اگر زیرِ یک دیوار گچی بخوابی موهایت سفید می‌شوند. چین و چروک‌ها هم اثرِ زیاد در حمام ماندن بود، مثلِ وقتی که نوک انگشتان‌ام در حمام پیر می‌شد. تا این‌که مادرم پیر شد که زیر گچ دیوار نخوابیده بود. او اصلاً نمی‌خوابید، فقط یکی دو ساعت در آشپزخانه وقتی منتظر بود قرمه‌سبزی حسابی جا بیافتد خواب‌اش می‌برد. تو هم پیر شدی، شاید به خاطر غٔرغٔرهای من پیر شدی. دستهایت چه‌قدر سرد بود. لبخند هم نمی‌زدی که بپرسم چرا می‌خندی. با نگاهت تمامِ این چند سال را برای‌ام مو به مو تعریف کردی. شرمنده شدم، به‌خاطرِ آن پاسبان‌های لعنتی و به خاطرِ آن میله‌های لعنتی‌تر. یادِ روزی افتادم که دمِ درِ کلانتری التماس‌شان کردم مرا به‌جای تو زندانی کنند، می‌گفتم تقصیرِ من بوده نه او –دروغ هم نگفتم، من و تو خوب می‌‌دانستیم که تقصیرِ من بود که تو آنجا بودی– یکی‌شان که سیگار می‌کشید لگد زد، به خاطرِ تو رفته بودم به‌خاطر تو هم زدم بیرون، ‌می‌دانستم اگر چیزی بفهمی پیدایم می‌کنی و فقط زل می‌زنی توی چشم‌هایم، همیشه با خود آن نگاه‌هایت را به «این چه غلطی بود که کردی» تعبیر می‌کردم. تمامِ راه را تا خانه گریه می‌کردم و خودم را نفرین می کردم که از جان‌ات چه می‌خواستم که این بلا سرمان آمد، مگر تو برای من همه چیز نبودی؟ به همه چیز قانع نشدم و دیگر هیچ چیز نداشتم.

محصولِ ۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شیر، گناهِ کبیره و چند داستانِ دیگر

» چند وقته که یه تصویری توی ذهن‌ام هست و می‌خوام بکِشم‌اش، اما چون نقاشی‌ام خوب نیست تعریف‌اش می‌کنم براتون. توی یه دهکده‌ای یه زنِ روستاییِ روسری‌به‌سر روی یه سه‌پایه‌ی چوبی نشسته و در حالی که پشت‌اش به تصویره داره شیر می‌دوشه. پیراهن‌اش قرمزه، دامن‌اش هم آبی. اما این زن گاو نمی‌دوشه، شیر می‌دوشه. به جای این‌که یه گاو جلوش ایستاده باشه، یه شیرِ ماده جلوش ایستاده و زنِ روستایی داره از این شیر شیر می‌دوشه. شیر هم علف نمی‌خوره، همین‌طور که شیرش داره دوشیده می‌شه، داره گوشتِ یگ گاوِ دریده شده رُ می‌خوره. این تصویری که من در ذهن دارم اگر خواب بود ممکن بود تعبیری چون چند سال خشک‌سالی و بعد چند سال بارندگی داشته باشه. اما این خواب نیست. رویاست و رویا هم تعبیری نداره.

» اهمیت ندادن به گناهِ صغیره گناهِ کبیره است. اهمیت ندادن به گناهِ کبیره هم گناهِ کبیره محسوب می‌شه. بنابراین، بی‌اهمیت بودن نسبت به گناهِ کبیره بودنِ اهمیت ندادن به گناهِ کبیره، گناهِ کبیره‌ای محسوب می‌شه که تا ابد ادامه پیدا می‌کنه. یعنی همین‌طور گناه به پاتون نوشته می‌شه. هیچ‌جوری هم نمی‌شه جلوش رو گرفت. دستِ کسی هم نیست. برای همین می‌گن فیها خالدون. تا ابد ادامه داره.

» یکی از روایاتی که در مورد حضرت علی (ع) وجود داره اینه که ایشون وقتی کارشون با بیت‌المال تموم می‌شده شمعِ بیت‌المال رُ خاموش می‌کرده‌اند و برای کارهای شخصی یک شمع دیگر روشن می‌کرده‌اند. خب اولین نکته‌ای که در این روایت مشخص هست اینه که آدم از بیت‌المال نباید برای کارهای شخصی استفاده کنه. اما دو تا نکته‌ی جانبی هم وجود داره. یکی این‌که به‌نظر می‌رسه اون موقع شمع خیلی گرونه بوده. چون حضرت علی حاضر نبوده برای کارهای بیت‌المال از شمعی که مخصوصِ کارهای شخصی بوده استفاده کنه. دوم این‌که به‌نظر می‌رسه کارهای بیت‌المال خیلی زیاد بوده و حضرت علی بعدازظهرها کارهای باقی‌مانده رُ می‌آورده خونه انجام می‌داده.

محصولِ ۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آب جیش

یه نفر داشت الان رُ با زمانِ شاه مقایسه می‌کرد. می‌گفت: «فقط الان این‌جوری نیست، زمانِ شاه‌اش هم همین‌جوری بود». و ما این جمله رُ این‌جوری شنیدیم: «فقط الان این‌جوری نیست، زمانِ شاشم همین‌جوری بود»

بعد یه زمانی یه تبلیغی از تلویزیون پخش می‌شد، آموزش نقاشیِ «سنا». شعارش هم این بود: «با سنا همه می‌تونن نقاشی بشکند». اما این تبلیغ این‌جوری شنیده می‌شد: «باسن‌ها، همه می‌تونن نقاشی بشکند» (برای دیدن فیلم جستجو کنید: تیزر نقاشی سنا)

بعد من یه بار داشتم توی خیابون می‌رفتم، دوستم رو با آب جیش و دادا شاش توی خیابون دیدم خیلی سلام داشتند خدمت‌ام.

محصولِ ۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

طرزِ شمردنِ فرانسوی‌ها خیلی عجیبه. ببینید:

ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، شانزده، ده هفت، ده هشت، ده نه، بیست
شصت، شصت و یک، شصت و دو ... شصت و نه، شصت و ده، شصت و یازده، شصت و دوازه، شصت و سیزده، شصت و چهارده، شصت و پانزد، شصت و شانزده، شصت و ده هفت، شصت و ده هشت، شصت و ده نه، چهار بیست (هشتاد)، چهار بیست یک، چهار بیست دو، چهار بیست سه، چهار بیست چهار... چهار بیست نه، چهار بیست ده (نود)، چهار بیست یازده (نود و یک)، چهار بیست دوازده، چهار بیست سیزده، چهار بیست چهارده، چهار بیست پانزده، چهار بیست شانزده، چهار بیست ده هفت (نود و هفت)، چهار بیست ده هشت، چهار بیست ده نه، صد

عجیب بود نه؟ همه‌ی مردمِ دنیا یک جور فکر نمی‌کنند. حتمن فرانسوی‌ها هم موقعِ یادگرفتنِ یک زبانِ دیگر غیر از زبانِ مادری‌شان از این‌که می‌فهمند می‌شود به‌جای چهار بیست ده هشت گفت نود و هشت شگفت‌زده می‌شوند.

محصولِ ۱۳۹۵ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

به قدرِ کفایت

امروز سوار تاکسی شده بودیم. راننده با خانم‌اش بود. داشت می‌رفت اسلام‌شهر ما رُ هم چون به مسیرش می‌خوردیم سوار کرد. وسط راه ازش خواستم اگر براش فرقی نداره از یه مسیر دیگه بره. اون بنده خدا هم قبول کرد. قبل از پیاده شدن اما گفتگوی عجیبی بینِ ما در گرفت:

من: خیلی ممنون. چه قدر شد؟
راننده: نمی‌دونم، هر چه قدر دادی.
من: بفرمایید (یه پنج هزار تومنی دادم)
راننده نگاهی به پشت و روی اسکناس انداخت و بعد از کمی مکث با صدای آروم پرسید: کم نیست؟
من: اووم... فکر می‌کنم کافی باشه
راننده: باشه (باشه نخواستیم)

محصولِ ۱۳۹۵ فروردین ۲۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آیا دنیای پیرامون یک خیال است؟

توی توییتر یه برچسبی وجود داره به‌نامِ «پس از مرگِ من». چند روز پیش یک نویسنده در این مورد نوشته بود:

#AfterMyDeath the universe will face the apocalypse realizing just a bit too late that this entire existence was nothing more than my dream.

این نویسنده نظریه‌ای رُ مطرح می‌کنه که بر اساسِ اون، همه‌ی این زندگی و دنیا خیال و ساخته‌ی ذهنه منه، و پس از مرگِ من این دنیا هم از بین می‌ره.
خب من هم قبلن به این موضوع فکر کرده بودم و با یک استدلال تونسته بودم به خودم ثابت کنم که دنیای پیرامون، ساخته‌ی ذهنِ من نیست. حالا اون استدلال رُ برای شما هم مطرح می‌کنم. البته دقیقن یادم نیست استدلال‌ام چی بود، ولی چیزی بود شیبه به این:

من می‌تونم با ذهن‌ام هر چیزی رُ تصور کنم. مثلن می‌تونم تصور کنم که توی یه قصر زندگی می‌کنم. (یا می‌تونم تصور کنم که یه سایتی وجود داره به‌نامِ توییتر. یا می‌تونم تصور کنم که دیروز یه نفر مُرد.) یا می‌تونم تصور کنم که یک گُل جلوی صورتمه و دارم بوش می‌کنم. پس یکی از توانایی‌های ذهن اینه که روی چیزهایی که می‌سازه کنترل داره، و می‌تونه هرجوری که بخواد ساخته‌های خودش رُ تغییر بده. من می‌تونم با ذهنِ خودم دست‌ام رُ هم حرکت بدم. دست‌ام رُ می‌آرم جلوی صورت‌ام و انگشت‌هام رُ باز می‌کنم، و با اختیارِ خودم می‌بندم‌شون. پس ممکنه دستِ من هم ساخته‌ی ذهن‌ام و یک خیال باشه. اما صندلی‌ای که کمی اون طرف‌تره چی؟ آیا می‌تونم با ذهن‌ام حرکت‌اش بدم و جابه‌جاش کنم؟ نه. اما دستِ من می‌تونه رویِ اون صندلی اثر بگذاره و حرکت‌اش بده. پس دستِ من و صندلی از یک جنس نیستند. دستِ من و ذهنِ من یکی هستند، اما صندلی با ذهنِ من یکی نیست. پس احتمالن ساخته‌ی ذهنِ من هم نیست و بدونِ من هم می‌تونه وجود داشته باشه.

داستانِ عجیبِ بنیامین

بابابزرگِ من دیگه خیلی پیر شده. بعضی وقت‌ها که حوصله نداره راه بره، توی خونه‌اش چهاردست و پا حرکت می‌کنه. خیلی جالبه آدم وقتی پیر می‌شه دوباره بچه می‌شه. بدونِ دندون می‌شه. راحت حرف نمی‌زنه. چهار دست و پا راه می‌ره. گریه می‌کنه. بهونه می‌گیره...
یادِ فیلمِ «مورد عجیبِ بنیامین باتن» افتادم. بچه‌ای که پیر به دنیا اومد و نوزاد از دنیا رفت.

محصولِ ۱۳۹۵ فروردین ۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شاید... شاید...

در ویژه‌نامه‌ی نوروزی روزنامه‌ی همشهری مطلبی چاپ شده با عنوانِ «۲ میلیون فریم» که به دلیلِ اهمیتِ موضوع این مطلب رُ این‌جا برای شما بازنشر می‌کنم. این متن با ادبیاتِ چهارم دبستان نوشته شده، اما مهمه؛ با دقت بخونیدش:

محمدرضا دارد قصه فیلمنامه جدیدش را تعریف می‌کند. حرف محمدرضا را قطع می‌کنم.
- نمی‌فهمم این ماشین پشت سر من چرا این همه بوق می‌زنه وقتی می‌بینه که راه بسته‌س.
بالاخره آن ماشین با هر زحمتی هست خودش را به لاین کنار من می‌کشد شیشه بالاست اما با دستش اشاره‌ای می‌کند، صورتش برافروخته است و معلوم است زیر لب به من ناسزا می‌گوید و بعد هم گاز می دهد و می‌رود.
- عجب آدم های بی‌فرهنگی پیدا می‌شن!
محمدرضا: از کجا معلوم؟!
- یعنی چی از کجا معلوم؟ خب از طرز رفتار و نحوه برخورد بی ادبانه‌اش معلوم بود.
محمدرضا با لبخند:‌ شاید حق داشته عصبانی بشه!
- ‌محمدرضا! خوبی؟ خب دیدی که راه بسته بود و اون هم پشت سر هم داشت بوق می‌زد و آخرش هم که اون‌طوری رفتار کرد.
محمدرضا شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: نمی‌دونم شاید هم حق با تو باشه!
- گرفتی مارو؟! یا اینم برداشت پایان بازه و سینمایی می‌بینی؟
محمدرضا: ‌آره کاملا سینمایی می‌بینم. ببین تو سینما هر ثانیه ۲۴ فریم یا قاب رو تو خودش جا می‌ده، پس یعنی اگه زندگیِ اون راننده رو بخوای فیلم کنی فقط یک شبانه‌روزش می‌شه بیش از ۲ میلیون فریم! حالا من و تو الان تو این حدود ۱۵ ثانیه، ۳۶۰ فریمش رو دیدیم! خب خیلی ساده‌ست، تو زندگی هرکسی اگه ۳۶۰ فریمش رو جدا کنی می‌تونی به‌راحتی محکومش کنی. حالا فرض کن به همون آدم خبردادن که فرزندش تصادف کرده و بیمارستانه یا همسایه‌ها خبردادن که حال مادر پیرش که تنها زندگی می‌کنه بد شده یا در انبارمغازه‌اش آتش‌سوزی شده یا هزار اتفاق ریز و درشت دیگه...
- یعنی الان جنابعالی می‌فرمایین من برای گفتن یک جمله ساده باید برم ۲ میلیون فریم از زندگی این آدم ببینم؟!
محمدرضا:‌ راه‌حل ساده‌تری هم هست. قضاوت نکن!
محمدرضا کمی مکث می‌کند و ادامه می دهد: اصلا ولش کن تو جای اون طرف بودی چیکار می‌کردی؟
به محمدرضا لبخند می‌زنم و سکوت می‌کنم اما چند لحظه خودم را درموقعیت‌هایی که محمدرضا گفت تصور کردم. مثلا اگر بین دغدغه‌های کاری امروز صدای ناشناسی یک‌باره خبر تصادف دلبندم را به من داده بود، اگر مادر من الان و در این لحظات حساس به حضور من احتیاج داشت و اگر... شاید من بدوبیراه نمی‌گفتم اما حتما بوق می‌زدم، چراغ می‌زدم و همه‌ی تلاشم رو به خرج می‌دادم برای اینکه زودتر برسم. نمی‌دانم شاید هم اگر موقعیت خیلی به من فشار می‌آورد بدوبیراه هم می‌گفتم!
خیلی دوست دارم در این مباحثه روی محمدرضا را کم کنم برای همین ادامه می‌دهم.
- خب مگه پشت همه‌ی عصبانیت‌ها و بد و بیراه گفتن‌ها این همه مصیبت و بدبختی هست؟! خیلی وقت‌ها هم واقعا محصولِ فرهنگِ پایینِ آدم‌هاست!
محمدرضا: شاید حق با تو باشه!
- یعنی کلا زدی تو خطِ شاید دیگه!
محمدرضا: حالا بیا یک امروز و این‌جوری امتحان کن. به همه با فیلتر شاید نگاه کن. اعصابِ خودت هم راحت می‌شه و آرامشِ بیشتری هم پیدا می‌کنی.
شاید ندیده! شاید نشنیده! شاید حواسش نیست! شاید گرفتاره! شاید دستش تنگه! شاید شاید شاید ...
مثلا اگه بازیگری رو با قیافه عجیب و غریب دیدی بگو شاید تو گریمه! اگه مرد آشنایی رو با خانمی دیدی بگو شاید همکارشه! اگه تو مترو دیدی یکی ولو شده بگو شاید اینقدر کار کرده خسته شده! اگه کسی باهات بد برخورد کرد بگو حتما روز بدی داشته و اعصابش خورده! اگه از کسی نقل‌قول بدی شنیدی بگو شاید دروغه! اگه راننده‌ای بد رانندگی کرد بگو شاید کار ضروری داشته و...
- با این حساب حتما برای دزد و سارق و قاتل هم باید بگیم شاید محتاج بوده، شاید حق داشته بکشه!
محمدرضا: حالا تو این‌جوری فرض کن! چه اشکالی داره؟ تو که قاضی نیستی. اصلا صفحه‌ی حوادث رو هم اینجوری بخون! بگو شاید این مجرم تو موقعیتِ خاصی بوده که اگر خودت هم بودی ممکن بود اون کار رو انجام بدی.
- نه دیگه!
محمدرضا: باشه. حداقل تو حکم نکن! شانه‌هات رو بنداز بالا!
نمی‌دانم چقدر حرف‌های محمدرضا درست است اما ناخودآگاه از زاویه‌ای که محمدرضا گفته به اطرافم نگاه می‌کنم به همه‌ی راننده‌ها و عابران و همه‌ی مردم. حالا با مقیاس محمدرضا می‌سنجم هرکدام از این آدم‌ها ۲میلیون فریم در زندگیِ روزانه دارند. هزار جور اتفاق‌های جورواجور. مملو از تلخی‌ها و شادی‌ها. واقعا قضاوت‌کردن سخت می‌شود.
محمدرضا: به چی فکر میکنی؟
- به ۲ میلیون فریم

ــــــ
من می‌خوام در سالِ ۹۵ کم‌تر قضاوت کنم، کم‌تر حکم صادر و کم‌تر حکم اجرا کنم. من می‌خوام در سالِ ۹۵ بیش‌تر از «شاید» استفاده کنم. من می‌خوام درسِ قضاوت نکردن رُ هم یاد بگیرم. من می‌خوام دیگه برنگردم. من، نمی‌خوام دیگه برگردم. شما هم تمرین کنید. شاید قسمتِ شما هم شد و آخرین باری شد که سرِ این کلاس نشسته‌اید.

مرتبط: نقد، گناه، داوری

محصولِ ۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شاید من همان عکس‌العمل باشم

می‌گن هیچ عملی بدونِ عکس‌العمل نمی‌مونه. مثلن فرض کنید شما توی یه شرکتی کار می‌کنید و بابتِ این کار کردن حقوق می‌گیرید. و فرض کنیم شما بینِ کارهاتون بعضی وقت‌ها کارهای شخصی هم انجام می‌دید. در این‌صورت آخرِ ماه پنجاه هزار تومن از حقوقی که می‌گیرید حرومه چون به‌خاطرِ اون پنجاه تومن هیچ کاری انجام نداده‌اید. پنجاه هزار تومن پولِ حروم واردِ زندگیِ شما می‌شه و شما باید منتظرِ عکس‌العملِ این پول باشید. مثلن باید منتظر باشید که مریض بشید و پنجاه تومن خرجِ دوا درمون بدید. اما اگر کاری که شما انجام داده‌اید خودش عکس‌العمل بوده باشه چی؟ باز هم باید منتظرِ عکس‌العمل باشید؟ فرض کنید کارفرمای شما ششصد هزار تومن به شما باید می‌داده ولی نداده. شما هم به‌عنوان عکس‌العمل با خودتون فکر کرده‌اید که: «پس من هم ماهی پنجاه هزار تومن کم‌کاری می‌کنم تا این ششصد هزار تومن جبران بشه و کارفرما حالی‌اش بشه با کی طرفه!»

یر به یر

یه جمله‌ای هست که می‌گه:
No pain, no gain
یعنی بدونِ درد چیزی به دست نمی‌آوری.
دوستان توجه داشته باشند این جمله داره گول‌تون می‌زنه. درد کشیدن خودش یک جور از دست دادنه. درد می‌کشید، لحظه‌های خوبی رُ که می‌تونستید درد نکشید از دست می‌دید، و بعد یه چیزی به‌دست می‌آرید. یعنی در نهایت یر به یر می‌شید و یه دردی هم کشیده‌اید. حالا حالتی رُ تصور کنید که درد نکشید، لحظه‌های خوبی داشته باشید و چیزی هم به‌دست نیارید. یعنی از اول یر به یر هستید و دردی هم نمی‌کشید و لحظه‌های خوبی هم سپری می‌کنید. کدوم به‌تر بود؟ گول نخورید ها...

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

counter.dev

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.