چشمان تو
پیر که میشوی
همهی راهها
به چشمان تو ختم میشوند
(این آخرین نوشتهی من در سال ۲۰۰۹ بود)
the sad story of finding my lost curiosities over the years
مدتها بود که در فکر تاسیس یک اردوگاه کار اجباری بودم. تا اینکه از حدود سه ماه پیش مقدمات کار فراهم شد و با کمک چند تن از دوستان شروع به ساخت اردوگاه کردیم. در ساخت این اردوگاه هر کسی هر کمکی که از دستاش برمیاومد انجام داد و مردونگی رُ تموم کرد در حق ما.
حقیقت عرض میکنم، زبان قاصره از بیان محبتی که دوستان در این مدت به من داشتند.
اما نکتهی مهمی که در ساخت این اردوگاه وجود داره ایدههای نویی هست که در اون بهکار رفته. به عنوان مثال یکی از مشکلاتی که در همهی اردوگاههای کار اجباری معمولن وجود داره اینه که کارگرها از زیر کار در میرن و به اندازهی کافی کلنگ نمیزنند. راه حلی که در وهلهی اول به ذهن ما رسید این بود که بر روی همهی کلنگها یک حسگر ارتفاعسنج، یک میکروکنترلر و یک فرستندهی کوچیک نصب بشه. روش کار به این صورت بود که با هر بار کلنگ زدن، ارتفاع کلنگ از سطح زمین کم و زیاد میشد و ما میتونستیم با انجام یک محاسبهی ساده، میزان کارکرد هر کارگر رُ به یک گیرندهی مرکزی بفرستیم. این روش عالی کار میکرد و جواب هم میداد، اما مشکلی که داشت این بود که اولن حسگرهای ارتفاعسنج خیلی گرونقیمت بودند، خیلی زود بر اثر ضربههای کلنگ خراب میشدند و به هیچ وجه استفاده از اونها برای اردوگاه صرفهی اقتصادی نداشت. گذشته از اینها بحث تحریم هم در میون بود. فروش این سنسورها به ایران ممنوعه و خرید از بازار سیاه هم کار رُ برای ما مشکلتر میکرد.
پس باید دنبال راه حل دیگهای میگشتیم. حدود یک هفته، من و باقی دوستان فکر کردیم، فکر کردیم، شب و روز فکر کردیم تا در نهایت به یک راه حل مناسب دست پیدا کردیم. (البته بعدن فهمیدیم این راه حل زیاد هم مناسب نیست ولی دیگه چون وقت خیلی کم بود دیگه مجبور شدیم از همین راه استفاده کنیم)
روش کار ساده بود. رفتیم و به تعداد کلنگها سیمکارت اعتباری (ایرانسل) خریدیم. و بر روی هر کلنگ یکی نصب کردیم. ایدهای که مطرح شده بود این بود که از مرکز کنترل، با همهی کلنگها در تمام طول روز یک تماس تلفنی دایمی برقرار باشه. هر بار که کلنگ ضربهای به زمین میزد، صدای اون ضربه از طریق خط تلفن به یک پردازندهی مرکزی فرستاده میشد و اون پردازنده هم بر اساس اینکه این صدا از شمارهی کدوم کلنگ ارسال شده، یک عدد به تعداد ضربههای اون کلنگ در پایگاه دادهای که تهیه کرده بودیم اضافه میکرد. اما این روش هم مشکلی داشت و اون این بود که اگر قرار بود از صبح تا غروب آفتاب با هر کلنگ یک تماس تلفنی برقرار باشه هزینهی سرسامآوری آخر هر ماه بابت هزینهی هر خط باید پرداخت میشد. خوشبختانه این مشکل هم با پیشنهاد یکی از دوستان برطرف شد. ما از مخابرات درخواست کردیم تعداد زیادی تلفن عمومی (سکهای) در اردوگاه نصب کنند تا کارگرها بتونند بعد از ظهر با خانوادهشون تماس برقرار کنند و درد دل کنند. بعد از اینکه این تلفنها نصب شد ما هر روز صبح با چند سکهی پنجزاری که در اختیار داشتیم با کلنگها تماس میگرفتیم و خوشبختانه هیچ مشکلی از نظر ارتباطی نداشتیم. البته مسلمه که به اندازهی همهی کارگرها تلفن عمومی نصب نشده بود. اما این مشکل خاصی نبود. ما فقط سیستم رُ برای اونها توضیح دادیم و بهشون هشدار دادیم که تعداد کلنگهایی که میزنند بهصورت روزانه شمرده میشه. هر روز هم آخر وقت تعداد کلنگهای دو سه نفر رُ به صورت تصادفی اعلام میکردیم تا بدونند قضیه کاملن جدیه و این اردوگاه واقعن با بقیهی اردوگاهها یه فرقی داره!
انگار به تمام خواهران بدحجاب شهر من تذکر داده باشم
انگار تمام توپهای شهر را من شوتیده باشم
انگار تمام عزیزان شهر را من از دست داده باشم
انگار تمام لامپهای اضافی شهر را من خاموش کرده باشم
انگار سال تولد تمام شعرای شهر را من از بر کرده باشم
انگار هرچه فریاد داریم، من بر سر آمریکا کشیده باشم
انگار تمام آفلاینهای شهر را من گذاشته باشم
انگار تمام پردههای شهر را من کشیده باشم
انگار تمام دوستان شهر را من add کرده باشم
انگار تمام copy های شهر را من paste کرده باشم
انگار تمام امیدهای شهر را من ناامید کرده باشم
انگار تمام خستههای شهر را من خوابیده باشم
انگار تمام عاشقهای شهر را من شده باشم
انگار قضای نماز تمام مردگان شهر را من خوانده باشم
انگار شلیک تمام گلولههای شهر را من شده باشم
انگار ذهن تمام چاپلوسان شهر را من خوانده باشم
انگار سوختهی تمام غذاهای شهر را من شده باشم
انگار پای تمام پشههای شهر را من شکسته باشم
انگار تمام داوران شهر را من توهین کرده باشم
انگار اذان گلدستهی تمام مساجد شهر را من گفته باشم
انگار چشم از تمام خطاهای شهر را من پوشیده باشم
انگار بخت تمام دختران شهر را من باز کرده باشم
انگار لعنت به شانس بد تمام آدمهای شهر را من فرستاده باشم
انگار فرار از زیر دمپایی تمام سوسکهای شهر را من کرده باشم
انگار زیر گوش تمام بیادبان شهر من خوابانده باشم
انگار تمام مغزهای شهر را من فرار کرده باشم
انگار تمام روزنامههای فردا را امروز خوانده باشم
انگار تمام غنایم احد را من جمع کرده باشم
انگار قافیهی تمام شعرهای شهر را من باخته باشم
انگار جای تمام بچههای شهر را من خیس کرده باشم
انگار چکه از تمام شیرهای خراب شهر را من کرده باشم
انگار پاسی از نیمه شب تمام شهر را من گذشته باشم
خستهام رفیق
بدجوری داغونم
همونطور که میدونید بنای تخت جمشید (پارسه) همین چند سال پیش از زیر خاک در اومده و بخشی از تاریخ و فرهنگ ما ایرانیها شده. حالا چیزی که مسلمه اینه که ما وظیفه داریم به هر شکلی که میتونیم از این بنا محافظت کنیم. روشهای مختلفی برای نگهداری از این بنا وجود داره ولی بهترین روش روشیه که این بنا رُ برای سالیان طولانی حفظ کنه تا مثلن هزار سال دیگه هم نسلهای بعدی ما بتونن بهش نگاه کنند و ازش لذت ببرن. حالا من یه پیشنهادی داشتم. علت اینکه این بنا بعد از چند صد سال انقدر سالم به دست ما رسیده اینه که زیر خاک مدفون بوده دیگه. درسته؟ حال ما هم میتونیم دوباره زیر خاک دفناش کنیم. میشه خیلی راحت از اطراف شیراز خاک جمع کرد ریخت روی خرابههای تخت جمشید. میدونم که این کار خیلی هزینه داره و ممکنه کمی سخت باشه ولی ارزشاش رُ داره و باعث میشه نسلهای بعد از ما نگن عجب اجداد گه و بیعرضهای داشتیم و بهخوبی از ما در تاریخ نام ببرند همونطور که ما از مصریان قدیم که اهرام مصر رُ ساختند به نیکی نام میبریم. فقط یه نکتهای که باید دقت بشه اینه که سر ستونها حتمن باید از زمین بیرون بمونه که بعدن (هزار سال دیگه) برای پیدا کردن دوبارهی بنا و از زیر خاک درآوردناش فرزندانمون نیاز با کاوشهای شبانهروزی و طاقتفرسای باستانشناسی نداشته باشند.
متاسفانه یک اتفاقی افتاده که من اون رُ با شما در میون میگذارم. ممکنه بگید مگه شما محرم من هستید که میگم بله. خوانندههای این وبلاگ محرم هستند.
نکته اینه که یک آدم دیوانهای پیدا شده که با جستجوی عبارت «نا آرام blogspot هدیه تهرانی» وارد این وبلاگ شده و چهارده دقیقه و بیست و سه ثانیه مشغول بالاپایین کردن وبلاگ شده. این هم عکساش:
امشب ساعت دوازه سوار یه ماشینی شدم. رانندهاش یه مرد جوان بود بسیار خوشتیپ و خوشقیافه هم بود. بعد مسیر یک کم طولانی بود، شروع کرد حرف زدن. گفت از صبح صدام در نیومده و همه چیز رُ ریختم توی خودم. گفتم چرا؟ گفت مادرم مریض بود و یه هفته بستری بود و بعد دیگه آخرش خرج بیمارستان شد سه میلیون و خوردهای و بیمه یک میلیون و سیصد رُ داد و دویست تومن هم نمیدونم کجا داد و این ور و اونور، موند هفتصد و خوردهای هزار تومن که دیگه با هزار قرض و قوله و صبح تا شب کار کردن (بالاخره مادرم بود دیگه وظیفهام بود) هرچی تونستم جمع کردم ببخشید حالا سرت رُ هم درد نمیآرم، آقا پنجاه تومن کم اومد. دیگه امروز صبح به خدا گفتم خدایا تو خودت شاهد بودی من همهی زورم رُ زدم ولی نشد. دیگه میریم بیمارستان ببینیم چی میشه. پول رُ که گذاشتم جلوی صندوقدار، انگار که دل پُری داشته باشه پول رُ دو دستی هُل داد سمت من و گفت نه آقا، ببر کامل که شد بیار. سرم رُ بردم جلو و گفتم خانوم ببخشید، من هر کار کردم نتونستم پنجاه تومن دیگه جور کنم حالا نمیشه مادرم مرخص بشه تا بقیهی پول رُ بعدن بیارم؟ گفت صبر کنید با آقای دکتر باید صحبت کنید.
[حالا در همین بین من داشتم با خودم فکر میکردم آخرش که احتمالن قراره از من پول بخواد بهش چی بگم. آهان بهش میگم آقا من خودم هم گرفتارم ایشالا خدا مشکلات رُ حل کنه. عجب گرفتاری شدیم نصف شبی ها]
رفتم پیش دکتر. گفتم جریان اینه. گفت این جور وقتها پدرها معمولن پسر بزرگ رُ میفرستند جلو. پسرم برو به پدرت بگو بقیهی پول رُ هم بده، راه دوری نمیره. من خیلی عصبانی شدم. گفتم آقای دکتر من پسر بزرگ خانواده هستم. اما پدرم سه سال پیش عمرش رُ داد به شما. حالا هم همهی پولی که تونستم جمع کنم همین بوده. دکتره گفت ای کلک، خب تو که هفتصد تومن جور کردی پنجاه تومن دیگه نمیتونستی جور کنی؟ بهش گفتم آقای دکتر دیگه عزیزتر از مادر که برای کسی وجود نداره. من همهی توانام در همین حد بود. بعد دیگه دکتره اومد دستاش رُ انداخت دور گردنام، گفت ببین پسرم، من حداکثر کاری که میتونم بکنم اینه که پول تخت مادرت رُ برای امشب که توی بیمارستان بستری هست نگیرم. وگرنه دیگه بقیهاش دست من نیست. باورم نمیشد چیزی رُ که میشنیدم. بغض گلوم رُ گرفته بود. دیگه طاقت نیاوردم. از بیمارستان زدم بیرون.
[حالا داشتم با خودم فکر میکردم دمش گرم عجب استعدادی. بعد با خودم فکر کردم عجب حوصلهای هم داره! چه داستان طولانی داره تعریف میکنه]
همینجوری یکی دو ساعت تو خیابون دور خودم میچرخیدم و فکر میکردم که باید چیکار کنم. یههو یاد قرضالحسنهی مسجد افتادم.
[حالا پنج دقیقه است که رسیدهایم به مقصد و ایشون زدهاند کنار خیابون که بقیهی داستان رُ تعریف کنند]
(خلاصه اینکه رفت مسجد و اونجا هم از آقایی که اینهوا ریش داشت نتونست کمکی بگیره چون بیست نفر دیگه هم قبلن برای وام ثبتنام کرده بودند)
آخرش گفت: دیگه نمیدونم چی کار کنم! نمیتونم که کاسهی گدایی دستم بگیرم و برم کنار خیابون بایستم! [سرش رُ گرفت پایین و شروع کرد به بازی با انگشتها و تمیز کردن زیر ناخنها]
گفتم آره دیگه. توکلتون بهخدا باشه. ایشالا که حل میشه و نگران نباشید.
[پیاده شدم]
حالا من واقعن نمیدونم که این فرد داشت فیلم بازی میکرد یا نه. ولی متاسفانه انقدر از این فیلم بازیها توی جامعه زیاد شده که دیگه به هیچکس نمیشه اعتماد کرد. همین چند سال پیش توی یه میدونی یه نفر زد به پشتام گفت ببخشید من دانشجو هستم برای رفتن به خونه صد تومن کم آوردم (یه کارت دانشجویی هم نشونام داد). من هم یه دویستی داشتم. گفت اشکال نداره بریم روزنامه فروشی خوردش کنیم. رفتیم خورد کردیم صد تومن دادم بهش. حالا دقیقن یک سال بعد! توی همون میدون! یه نفر دست زد به پشتام. برگشتم! دیدم همون آقا! داره یه کارت دانشجویی نشونام میده میگه ببخشید من دانشجو هستم، برای رفتن به خونه صد تومن کم آوردم! دیگه واقعن نزدیک بود منفجر بشم.
از این نمونهها خیلی زیاده و متاسفانه اصلن به کسی نمیشه اعتماد کرد حتا اگر واقعن راست گفته باشه و نیازمند باشه و آدم شریفی باشه.
«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیونها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...