خواب
خواب دیدم توی خونهمون یه جایی هست که من تا حالا ندیده بودمش. یه فضای کوچیک بود که توش یه میز کارِ نو گذاشته شد بود. گفتم چهقدر خوبه اینجا، چرا تا حالا ندیده بودم؟ رفتم سمت میز، دیدم سمت راستاش بازه و به راه پلهها میخوره. کف زمین هم موکت سبز بود. نو بود همه چیز. انگار یکی از همسایهها داشته اونجا رو بازسازی میکرد که مثلن بهعنوان ورودی ساختمون یا لابی استفاده بشه. از اینکه اون قسمت از خونه به بقیهی ساختمون راه داشت ناراحت بودم. یکی از فامیلهامون اونجا بود. بهم گفت من اگر جای تو بودم اینجا رو سریع یه دیوار میکشیدم که از بقیهی ساختمون جدا بشه. با خودم فکر کردم اگر اینجا رو دیوار بکشم و مال ما نباشه چی میشه؟ همسایهها چه واکنشی نشون میدن؟ بعد یه گشتی توی خونه زدم دیدم خونهمون یه هال بزرگ و یه اتاق بزرگ دیگه هم داره (کمکم توی خواب متوجه شدم که یه جای دیگه غیر از خونهای که میشناسم هستم). رفتم توی حیاط یه نگاهی بندازم. دیدم یه کارگر داره جلوی یکی از درهای ساختمون دیوار میکشه. (با خودم فکر کردم با این کار جلوی نور داره گرفته میشه). بهش گفتم «کی به تو گفته جلوی این در آجر بچینی؟!» مدیر این ساختمون منام! و با عصبانیت شروع کردم به کندنِ آجرها و پرت کردنشون! بعد رفتم سمت جنوبیِ ساختمون. محوطهی بزرگی اونجا بود و عدهی زیادی داشتند توی چند تا زمین فوتبال گل کوچیک بازی میکردند. همه جور آدمی هم بودند، بزرگ و کوچیک. نشستم روی پلههای ورودی ساختمون و چند دقیقه بازیشون رو تماشا کردم. توپِ یکیشون اومد سمتام و کنار پام ایستاد اما من محل نگذاشتم و همینطور به تماشا ادامه دادم. چند دقیقه که گذشت بلند شدم و رفتم توی ساختمون. توی ورودیِ ساختمون یه جایی ساخته بودند که بهنظر میرسید قراره بهعنوان بوفه استفاده بشه. داشتم فکر میکردم چرا بوفه، چرا اینجا؟ که مردی از در وارد ساختمون شد. بهسرعت احساس بدی در من ایجاد شد. مطمئن بودم اون مرد آدم خوبی نیست. با کراهت نگاهش کردم و منتظر موندم ببینم میخواد چه کار کنه. انگار صاحب بوفه بود. هر طرف میرفت نگاهش میکردم و با دقت زیر نظرش داشتم. اون هم در حال بررسی اوضاع بود و گاهی به من نگاه میکرد. همینطور که نگاهش میکردم متوجه نکتهی عجیبی شدم. اون مرد رنگ عوض میکرد. اما رنگ، رنگِ خودش نبود. رنگِ محیط بود. همه چیز پشتاش دیده میشد. وقتی متوجه این موضوع شدم ترسیدم و تصمیم گرفتم از اونجا برم، اما بهم گفت: «با من بیا!» و راه افتاد. میخواستم بهش بگم «تو برو من نمیآم» اما زبونام بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون