نگرانی
بعضیها میگویند دلیلِ نگرانی درونِ آدم است، نه بیروناش. مثلن فرض کنید من نگرانم، با اینکه هنوز نشده است، که روزی در ایران قحطی شود. پس به امیدِ رسیدن به خاکی که در آن هیچوقت قحطی نمیشود جلای وطن میکنم و از ایران میروم. اما این کار نگرانیِ مرا از بین نمیبرد، بلکه تنها نوعِ آن را تغییر میدهد. مثلن نگرانیِ جدیدم این میشود که مبادا روزی همسایهی سیاهپوستم به من تعرض کند؟ پس تصمیم میگیرم جایی بروم که همهی همسایگاناش سفید باشند، یا اینکه جایی بروم که بتوانم همهی همسایههایش را رنگ کنم. اما خدایا، چرا این نگرانی تمامی ندارد؟ همینطور که قلممو را بر روی صورتِ یکی از همسایهها بالا پایین میبرم و او را سفید میکنم، به همسایههای باقیمانده فکر میکنم و اینکه مبادا وسطِ کار رنگ تمام شود...؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون