گرفتارِ روزِ باد
امروز صبح پیرزنِ جادوگری که دم در ورودی مترو نشسته بود یه دعایی برام کرد. بهم گفت «الاهی گرفتارِ روزِ باد نشی». با خودم فکر کردم منظورِ این جادوگر از روزِ باد چی بود؟ بعد خودم رو توی یه روستای متروک دیدم، زیر یک دیوارِ نیم فروریختهی کاهگلی نشسته بودم و در حالی که سر در گریبان داشتم چون بید در باد بر خود میلرزیدم. بعد که رفتم سوار مترو شدم دو نفر مثل همیشه با هم دست بهگریبان شدند و به هم فحشِ خواهر و مادر دادند. در همین حال یکی از آن میان فریاد میزد: «صلوات بکش!». من با خودم فکر کردم «صلوات کشیدن» دیگر چیست، و با تعجب به جادوگری که روبرویام نشسته بود نگاه کردم. شنیده بودیم که بهجای فاتحه خواندن میگفتند فاتحه فرستادن، شنیده بودیم که بهجای اذان گفتن میگفتند اذان دادن، اما صلوات کشیدن دیگر خیلی جدید بود.