عموی من مکه زندگی میکنه
شاید یکی از دلایلِ وجودِ خدا اصلن همین باشه
مدتها بود تصمیم گرفته بودم برم مکه. دوست داشتم برم خونهی خدا رُ از نزدیک ببینم و هفت دور دورش بچرخم. از کسانی که قبلن حاجی شده بودند شنیده بودم دورِ آخر باید با شیبِ ملایمی از مسیرِ دایرهای شکل خارج بشم تا مزاحمِ چرخیدنِ بقیه نشم. همیشه دورِ آخر رُ تو ذهنام تمرین میکردم. مثلِ فضاپیمایی که قبل از فرستاده شدن سمتِ مریخ اول یه بار دورِ زمین میچرخه و بعد از جو خارج میشه، خودم رُ تصور میکردم که بعد از دورِ آخر چهطور از حرم خارج میشم. یه روز که بهاندازهی کافی پول جمع کرده بودم و تصمیم گرفته بودم برم برای سفر نامنویسی کنم، یکی از دوستانام اومد پیشام و احوالام رُ پرسید. بعد گفت به پول نیاز داره. بعد من هم هرچی پول جمع کرده بودم دادم بهش. با خودم گفتم عیب نداره، بذار کارِ این بندهی خدا راه بیافته، تو یه موقع دیگه برو حج. ولی بعدش پشیمون شدم. با خودم فکر کردم اگر رفته بودم حج بهتر بود شاید. نباید بهش پول میدادم. همیشه عصرها که از اداره برمیگشتم خونه روی مبل مینشستم و به روبرو خیره میشدم. خودم رُ میدیدم که دورِ خونهی خدا میچرخم. بدونِ اینکه دورِ آخر زاویه بگیرم. از وقتی هرچی پول داشتم داده بودم به دوستام، دیگه برام مهم نبود که حواسم به دورِ آخر باشه. انقدر میچرخیدم تا چشمهام سیاهی بره و بیافتم زمین. یه بار که چشمهام سیاهی رفته بود تلفن زنگ زد. عموم بود. از مکه زنگ میزد. بهم گفت: «خیلی بیمعرفت شدهای». گفتم چرا عمو؟ گفت: «تو میآیی مکه، نباید یه سر هم به عموت بزنی؟»
- مکه؟!
- آره عمو جان. خودم دیروز توی حرم دیدمات. لباس احرام پوشیده بودی و دورِ خونهی خدا میچرخیدی
من سه تا عمو دارم، اما این عموم رُ هیچوقت ندیدهام. فقط میدونم مکه زندگی میکنه و نمیدونم هم چه کاره است که هرکی از فامیل و دوست و آشنا بره خونهی خدا اول از همه اون خبردار میشه.
یعنی من واقعن رفته بودم خونهی خدا؟ شاید این حج پاداشِ کارِ خیری بود که در حقِ دوستام انجام داده بودم؟ شاید هم شوخی کرده بود عمو جان با من.
اما نه. اگر شوخی بود، پس اسمِ من توی اسمِ کشتههای منا چیکار میکنه؟ این هم شوخیه؟ انگاری واقعن حاجی شدم و مُردم. دوباره چشمهام سیاهی میره. نفس کشیدن زیرِ آدمها رُ تمرین نکرده بودم توی ذهنام هیچوقت.
امروز یکی میگفت من دیگه حج نمیرم. گفتم چرا؟ گفت برای اینکه احتمالِ مرگاش زیاده. گفتم احتمالِ مرگ توی سفرهای بینِ شهریِ توی ایران بیشتر از احتمالِ مُردن توی مکه است. پس سفر هم دیگه نرو. به نظرِ خودم خیلی استدلال قشنگی کردم ولی طرف کاری به این حرفها نداشت. میگفت پارسال اربعین بیست میلیون آدم رفت کربلا. از دماغِ یه نفر خون نیومد. چهطور شده این سعودیها توانِ مدیریتِ یک میلیون حاجی رُ ندارند؟ گفتم خب فرق میکنه. هرجا جمعیت زیاد باشه مرگ و میر هم هست. به نظرِ من هم عجیبه که این همه جمعیت رفتهاند کربلا و کسی زیر دست و پا له نشده. دلیلاش هم چیزی جز معجزه نیست. امام معجزه میکنه. باید هم بکنه تا مردم ایمانشون رُ از دست ندهند. اما خدا فرق میکنه. اگه خدا هم میخواست معجزه کنه که دیگه پس چرا این همه پیامبر فرستاد؟ نعوذ بالله بیکار بود؟ حتمن یه دلیلی داشته که معجزه رُ گذاشته به عهدهی فرستادگاناش دیگه. شاید یکی از دلایلِ وجودِ خدا هم اصلن همین باشه. اینکه خدا هیچوقت معجزه نمیکنه. همین که جاهایی که خدا هست معجزهای اتفاق نمیافته، یعنی خدا وجود داره.