جعفری، شهرِ خالی و چند داستانِ دیگر
» نترسید! جعفری هستم از بنیادِ باران. برایتان ابر آوردهام تا با آن بر زمینهای تشنه ببارید و آنها را سیراب کنید. پس بر هر که خواستید نبارید تا در زیرِ آفتاب، خشک شود و از بین برود. اگر چنین کردید بر شما گلهای نیست اما اگر ببارید برای شما بهتر است و شما هیچ چیز نمیدانید.
» ما بچه که بودیم به پُز دادن میگفتیم قیف دادن. میگفتیم داره با کفشِ جدیدش قیف میده. برای جملههای خبری از «قیف دادن» استفاده میکردیم و برای جملههای سوالی از «قیف آمدن». مثلن میگفتیم «حالا چرا انقدر قیف میآیی جعفری؟»
» تصور کنید در خانهتان دو توالت دارید؛ ایرانی و فرنگی. در کدام مینشینید؟ انتخاب با شماست. اگر میخواهید چرخ کارخانههای ایرانی بچرخد و فرزندانتان شغلی داشته باشند در ایرانی بنشینید. اما اگر در فرنگی نشستید و بعد کارخانههای ساختِ توالت ایرانی یکی یکی تعطیل شدند و جوانانِ این مرز و بوم بیکار شدند و معتاد شدند و دزد شدند و یک روز دیدید خانهتان دزد آمده و هر آنچه از توالت پیدا کرده، از فرنگی گرفته تا ایرانی را با خود برده است، کسی جز خودتان را سرزنش نکنید.
پس اجازه بدید این شعار رُ مطرح کنم که «ایرانی، ایرانی برین» (منظورم این نیست که ایرانی برینید، منظورم اینه که برید (بروید) توالتِ ایرانی).
» شهرِ خالی از سکنه یکی از رویاهای منه. شهری که همه خیابونها و خونهها و مغازههاش خالی از سکنه است و هیچ کس جز من نیست. بعد توی خیالم توی این شهر میگردم و هر جا بخوام میرم، به هر مغازه و خونهای که بخوام سرک میکشم. اما بعد کمکم حوصلهام سر میره و فکر میکنم خوبه که بعضی جاها چند تا آدم پیدا بشه.
داستانِ یک فرشته:
Many years ago an angel was born. She grew up and was happy but one day, she stopped walking and the sky started crying, so did the earth. May all the blessings descend upon you. May all the sky become the road to freedom for you...