شاید... شاید...
در ویژهنامهی نوروزی روزنامهی همشهری مطلبی چاپ شده با عنوانِ «۲ میلیون فریم» که به دلیلِ اهمیتِ موضوع این مطلب رُ اینجا برای شما بازنشر میکنم. این متن با ادبیاتِ چهارم دبستان نوشته شده، اما مهمه؛ با دقت بخونیدش:
محمدرضا دارد قصه فیلمنامه جدیدش را تعریف میکند. حرف محمدرضا را قطع میکنم.
- نمیفهمم این ماشین پشت سر من چرا این همه بوق میزنه وقتی میبینه که راه بستهس.
بالاخره آن ماشین با هر زحمتی هست خودش را به لاین کنار من میکشد شیشه بالاست اما با دستش اشارهای میکند، صورتش برافروخته است و معلوم است زیر لب به من ناسزا میگوید و بعد هم گاز می دهد و میرود.
- عجب آدم های بیفرهنگی پیدا میشن!
محمدرضا: از کجا معلوم؟!
- یعنی چی از کجا معلوم؟ خب از طرز رفتار و نحوه برخورد بی ادبانهاش معلوم بود.
محمدرضا با لبخند: شاید حق داشته عصبانی بشه!
- محمدرضا! خوبی؟ خب دیدی که راه بسته بود و اون هم پشت سر هم داشت بوق میزد و آخرش هم که اونطوری رفتار کرد.
محمدرضا شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: نمیدونم شاید هم حق با تو باشه!
- گرفتی مارو؟! یا اینم برداشت پایان بازه و سینمایی میبینی؟
محمدرضا: آره کاملا سینمایی میبینم. ببین تو سینما هر ثانیه ۲۴ فریم یا قاب رو تو خودش جا میده، پس یعنی اگه زندگیِ اون راننده رو بخوای فیلم کنی فقط یک شبانهروزش میشه بیش از ۲ میلیون فریم! حالا من و تو الان تو این حدود ۱۵ ثانیه، ۳۶۰ فریمش رو دیدیم! خب خیلی سادهست، تو زندگی هرکسی اگه ۳۶۰ فریمش رو جدا کنی میتونی بهراحتی محکومش کنی. حالا فرض کن به همون آدم خبردادن که فرزندش تصادف کرده و بیمارستانه یا همسایهها خبردادن که حال مادر پیرش که تنها زندگی میکنه بد شده یا در انبارمغازهاش آتشسوزی شده یا هزار اتفاق ریز و درشت دیگه...
- یعنی الان جنابعالی میفرمایین من برای گفتن یک جمله ساده باید برم ۲ میلیون فریم از زندگی این آدم ببینم؟!
محمدرضا: راهحل سادهتری هم هست. قضاوت نکن!
محمدرضا کمی مکث میکند و ادامه می دهد: اصلا ولش کن تو جای اون طرف بودی چیکار میکردی؟
به محمدرضا لبخند میزنم و سکوت میکنم اما چند لحظه خودم را درموقعیتهایی که محمدرضا گفت تصور کردم. مثلا اگر بین دغدغههای کاری امروز صدای ناشناسی یکباره خبر تصادف دلبندم را به من داده بود، اگر مادر من الان و در این لحظات حساس به حضور من احتیاج داشت و اگر... شاید من بدوبیراه نمیگفتم اما حتما بوق میزدم، چراغ میزدم و همهی تلاشم رو به خرج میدادم برای اینکه زودتر برسم. نمیدانم شاید هم اگر موقعیت خیلی به من فشار میآورد بدوبیراه هم میگفتم!
خیلی دوست دارم در این مباحثه روی محمدرضا را کم کنم برای همین ادامه میدهم.
- خب مگه پشت همهی عصبانیتها و بد و بیراه گفتنها این همه مصیبت و بدبختی هست؟! خیلی وقتها هم واقعا محصولِ فرهنگِ پایینِ آدمهاست!
محمدرضا: شاید حق با تو باشه!
- یعنی کلا زدی تو خطِ شاید دیگه!
محمدرضا: حالا بیا یک امروز و اینجوری امتحان کن. به همه با فیلتر شاید نگاه کن. اعصابِ خودت هم راحت میشه و آرامشِ بیشتری هم پیدا میکنی.
شاید ندیده! شاید نشنیده! شاید حواسش نیست! شاید گرفتاره! شاید دستش تنگه! شاید شاید شاید ...
مثلا اگه بازیگری رو با قیافه عجیب و غریب دیدی بگو شاید تو گریمه! اگه مرد آشنایی رو با خانمی دیدی بگو شاید همکارشه! اگه تو مترو دیدی یکی ولو شده بگو شاید اینقدر کار کرده خسته شده! اگه کسی باهات بد برخورد کرد بگو حتما روز بدی داشته و اعصابش خورده! اگه از کسی نقلقول بدی شنیدی بگو شاید دروغه! اگه رانندهای بد رانندگی کرد بگو شاید کار ضروری داشته و...
- با این حساب حتما برای دزد و سارق و قاتل هم باید بگیم شاید محتاج بوده، شاید حق داشته بکشه!
محمدرضا: حالا تو اینجوری فرض کن! چه اشکالی داره؟ تو که قاضی نیستی. اصلا صفحهی حوادث رو هم اینجوری بخون! بگو شاید این مجرم تو موقعیتِ خاصی بوده که اگر خودت هم بودی ممکن بود اون کار رو انجام بدی.
- نه دیگه!
محمدرضا: باشه. حداقل تو حکم نکن! شانههات رو بنداز بالا!
نمیدانم چقدر حرفهای محمدرضا درست است اما ناخودآگاه از زاویهای که محمدرضا گفته به اطرافم نگاه میکنم به همهی رانندهها و عابران و همهی مردم. حالا با مقیاس محمدرضا میسنجم هرکدام از این آدمها ۲میلیون فریم در زندگیِ روزانه دارند. هزار جور اتفاقهای جورواجور. مملو از تلخیها و شادیها. واقعا قضاوتکردن سخت میشود.
محمدرضا: به چی فکر میکنی؟
- به ۲ میلیون فریم
ــــــ
من میخوام در سالِ ۹۵ کمتر قضاوت کنم، کمتر حکم صادر و کمتر حکم اجرا کنم. من میخوام در سالِ ۹۵ بیشتر از «شاید» استفاده کنم. من میخوام درسِ قضاوت نکردن رُ هم یاد بگیرم. من میخوام دیگه برنگردم. من، نمیخوام دیگه برگردم. شما هم تمرین کنید. شاید قسمتِ شما هم شد و آخرین باری شد که سرِ این کلاس نشستهاید.
مرتبط: نقد، گناه، داوری