the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کلاغ روسیاه

شماره‌ی توی دست‌ات هشتاد و چهاره. عدد خوبیه؟ شاید. می‌گذاری توی جیب‌ات. نیم‌ساعت بعد قرعه‌کشی می‌کنند. ده تا عدد می‌کشند بیرون و نُه تاش رُ دور می‌ریزند. عددی که روی پیراهنِ اسبِ برنده نوشته شده با هشتاد شروع می‌شه. «هشتاد و ...» چُرت‌ات پاره می‌شه. «هشتاد و چهار کیه؟» کاغذ رُ دوباره از جیب‌ات در می‌آری و نگاه می‌کنی. تویی. می‌ری جلو. حتمن دوباره قرار یک کیف بدهند، یا یک کارتِ هدیه. اما نه، این بار سفره. سفر به مشهد. تو که خداحافظی نکرده بودی. کرده بودی؟ «نه، نکرده بودم». یادت می‌افته آخرین بار، یعنی یک ماه پیش، موقعِ بیرون رفتن، بی‌خداحافظی رفته بودی. موقعِ بیرون رفتن حواس‌ات به همه چیز بود الا به خداحافظی. همین‌جور که عقب عقب راه می‌رفتی یادِ دو سال پیش افتاده بودی که ساعت ششِ بعدازظهر گفتند کوپه‌ی یکی از قطارها به سمتِ مشهد خالی مونده و تو ساعتِ دوازدهِ شب توی قطار بودی و فردا که رسیدی، ناهار توی حرم بودی. کبابِ امام رضا خوشمزه بود، اما نعنا گفت «بیا یه خورده‌اش رُ هم بدیم به یه نفر دیگه» و با یه ظرفِ سفیدِ‌ یک بار مصرف راه افتادید توی حرم. وقتی دنبالِ یه نفر می‌گشتی که غذا رُ بدی بهش احساسِ قدرت می‌کردی. به هرکی می‌خواستی می‌تونستی ندی. «نه، تو خوب نیستی! تو هم نه. تو هم نه». گشتی تا یه پیرزن پیدا کردی با موهای قرمز که توی سایه روی پله‌ها نشسته بود و با امام رضا حرف می‌زد. «این حتمن داره از امام رضا غذا می‌خواد، بهترین موقع است که فرستاده‌ی امام بشم» و رفتی جلو و گفتی «مادر بیا، بیا یه دقیقه» و کشوندیش کنار که کسی نبینه. غذا رُ که بهش دادی گریه‌اش گرفت.

نزدیک شدن به مشهد توی هواپیما، مثلِ نزدیک شدن به آخرِ تونلِ کندوانه. وقتی سرت رُ به شیشه تکیه داده‌ای نوری از دور پیدا می‌شه. نقطه‌ی زردرنگ بزرگ می‌شه و بعد مثلِ یک انفجار همه جا رُ روشن می‌کنه. وقتی نگاه‌ات به نگاه‌اش می‌افته نگاهت رُ می‌دزدی، مثل وقتی که نگاه‌ات رُ از دختری توی یک مهمونی می‌دزدی و قلب‌ات شروع می‌کنه به تندتر زدن. دل‌ات هُری می‌ریزه و سرت رُ از خجالت پایین می‌اندازی...
با خودت تکرار می‌کنی «یادت باشه موقعِ وارد شدن حتمن اجازه بگیری» و مثلِ همیشه یادت می‌ره. وقتی محوِ تماشای آینه‌ها هستی یادت می‌افته که باز بی‌اجازه وارد شده‌ای. به مقبره‌ی شیخ بهایی که می‌رسی فکر می‌کنی از این رواق به بعد رُ بلد هستی. «از این در رد می‌شم و می‌پیچم سمتِ‌ چپ، از چند تا درِ پشتِ سرِ هم که از دور تو در تو به نظر می‌رسند رد می‌شم و می‌پیچم سمتِ راست». «سلام!». ضریح رُ که می‌بینی غیر از سلام و بغض و سر پایین انداختن حرفی نیست. فکر می‌کنی کی‌ها سلام رسوندند؟ سلام‌شون رُ می‌رسونی. بعد فکر می‌کنی کی‌ها مریض بودند. براشون دعا می‌کنی. بعضی وقت‌ها اشتباهی با خدا حرف می‌زنی، بعضی وقت‌ها هم فقط با خدا. «نکنه امام رضا همون خدا باشه که این‌جا طلا گرفته‌اندش؟ اگر امام رضا همون خدا نیست پس این همه خجالت و دلتنگی برای چیه؟ پس این همه نور و احساسِ خوب از کجاست؟»
موقعِ بیرون رفتن همه عقب عقب راه می‌رن، تو هم همین کار رُ می‌کنی، تعظیم می‌کنی، اجاز می‌گیری و خارج می‌شی؛ اما خداحافظی نمی‌کنی. فکر می‌کنی فردا باز هم برمی‌گردی. اما دیگه وقت نمی‌شه و بی‌خداحافظی می‌ری. می‌گی «بی‌خداحافظی که نمی‌شه، پس به زودی می‌بینم‌ات»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.