the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرمانِ آتش

ما کلاس چهارم یه خانم معلم داشتیم. یه بار آخرِ کلاس از پشت تکیه داده بود به نیمکت، همه ساکت بودند و منتظر بودند زنگ بخوره، من هم با پا می‌زدم توی مانتوش و به بغل‌دستی‌ام اشاره می‌کردم که نگو و بغل دستی‌ام هم گفت خانوم اینا دارن با پا می‌زنن به مانتوتون و خانم معلم‌مون هم برگشت اذیت‌ام کرد. ولی همیشه هوام رُ داشت. امتحان‌های ثلثِ سوم همه‌ی نیمکت‌ها رُ چیده بودند توی سالن. سرِ امتحان ریاضی، همه‌ی سوال‌ها رُ جواب داده بودم ولی یه دونه رُ نمی‌تونستم حل کنم. آخرهای امتحان دور و برم خالی شده بود و خانوم معلم‌مون با یه بستنی نونی اومد کجکی نشست روی نیمکت جلویی‌ام. یه گاز به بستنی زد و گفت: «چی رُ ننوشتی؟» با خودکار نشون دادم: «اینو». یه گاز دیگه زد و جواب رُ برام خوند. سالِ پنجم معلم‌مون آقا بود. دکترِ داروساز بود. می‌گفت چون معلمی رُ دوست داشته نرفته دنبالِ داروسازی. راست هم می‌گفت. یه بار اومد بالاسرِ بغل دستی‌ام، یه کاغذ از دفترش کند و براش یه نسخه نوشت. گفت: «برو داروخونه بگو اینو می‌خوام». یک بار سرِ کلاس بودیم که یه بچه‌ای اومد دمِ درِ کلاس‌مون، گفت معلمِ کلاس چهارم کارم داره. من هم رفتم از کلاس بیرون و با برگه‌ی سوالاتِ امتحانی که صبح برگزار شده بود برگشتم. آقامون پرسید: «اون چیه دست‌ات؟». گفتم: «هیچی». سوال‌ها رُ برای خواهرم که بعدازظهر امتحان داشت گرفته بودم. برگه رُ از دست‌ام گرفت. گفت این رُ کی بهت داده؟ گفتم خانوم ــــ داده. چند لحظه نگاه‌ام کرد. بعد رو کرد به بچه‌ها و گفت: «این جور آدم‌ها خائن هستند. باید بگذارندشون کنار دیوار. با اسلحه نشونه‌گیری کنند و بگن: آتش!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.