the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قطاری که در جاده می‌رفت

توی قطار نشسته بودم و داشتم از اسالم می‌رفتم به خلخال. مردی که جلوی من نشسته بود تلفن‌اش زیاد زنگ می‌خورد. یک بار که با کسی صحبت می‌کرد در یکی از جمله‌هاش گفت: «الان دوباره بهش زنگ می‌زنم تاکید می‌کنم»
داشتم کتاب می‌خوندم. وقتی این جمله رُ گفت دیگه جلوتر نرفتم. فقط چشم‌ام به کتاب بود و منتظر بودم ببینم زنگ می‌زنه چه تاکیدی می‌کنه. زنگ زد. ولی به خودِ طرف زنگ نزد. به یکی دیگه زنگ زد گفت الان بهش زنگ بزن تاکید کن.
با خودم فکر کردم چرا خودش زنگ نزد تاکید کنه؟ چرا یک نفر رُ واسطه قرار داد برای تاکید کردن؟ شاید اگر کسِ دیگری تاکید می‌کرد اثرش بیش‌تر بود. شاید تا حالا دو سه بار تاکید کرده بود و زشت بود اگر یه بار دیگه هم تاکید می‌کرد. یا اگه یه بار دیگه هم تاکید می‌کرد قضیه لوث می‌شد یا از حیثِ انتفاع ساقط می‌شد. شاید هم «تاکید کردن» یاد می‌داد این آقا. الان هم می‌تونست خودش زنگ بزنه تاکید کنه، اما ترجیح داد یکی از شاگردهاش این کار رُ انجام بده تا یاد بگیره «تاکید کردن» رُ.

توی همین فکرها بودم که خانم جعفری زنگ زد بهش. آقا گفت: «بانک را دست‌ام نیست». خانم که متوجه نشده بود چی شنیده، یا مطمئن نبود چیزی که شنیده درست شنیده، یا مطمئن بود چی شنیده اما مطمئن نبود کسی که پشتِ خطه آقاییه که روبروی من نشسته دوباره پرسید: «چی؟!». آقا دوباره گفت: «می‌گم بانک را دست‌ام نیست خانم جعفری. دروغ نمی‌تونم بگم» (منظورش این بود که اگه بهت بگم «باشه می‌رم بانک» بهت دروغ گفته‌ام).

تازه فهمیدم در موردِ تاکید کردن هم دروغ گفته بود. این مرد پیشه‌اش دروغ بود و دروغ. گوشِ جاده‌های گاه و بی‌گاه بسته‌ی اسالم به خلخال سال‌هاست که پر شده از دروغ‌های این آقا. بلند شدم. بس بود شنیدنِ این همه تزویر. کتاب رُ بستم و فریاد زدم نگه‌دار آقای راننده! خم شدم و دست‌ام رُ گذاشتم روی گلوی اون مرد. با نفرت نگاه‌اش کردم و فشار دادم. فشار دادم. صورت‌اش سرخ شد. دست‌اش که تقلا می‌کرد بی‌حرکت شد و تسبیح ازش افتاد. گوشی‌اش دوباره زنگ زد. خانم جعفری بود. صدای زنگ کم‌کم وضوحِ خودش رُ از دست داد و محو شد. راننده صدام رُ نشنیده بود و سرعتِ قطار هر لحظه بیش‌تر می‌شد. توی قطار زمان به سرعت می‌گذشت اما بیرون همه چیز آروم بود. سرم رُ از پنجره بردم بیرون. جاده‌ی اسالم به خلخال زیباتر از چیزی بود که تصور می‌کردم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.